به گزارش ایرنا، دل آسمان هم گرفته بود، ابرهای درهم تنیده بالای گلزار شهدای کرمان آنچنان تصویری از هشتمین یادواره سردار شهید حاج حسین بادپا، این دردانه کرمان را به تصویر می کشیدند که بغض هشت سال دوری از شهیدی که همه تصور می کردند هیچگاه شهید نمی شود، ترکید و نم نم باران در عصر پنجشنبه- هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲- آن هم در آیین یادبود این شهید، گلزار شهدای کرمان را فرا گرفت.
حکایت سردار شهید جانباز ۷۰ درصد حسین بادپا، قصه مفصلی است که باید دل داد به شنیدنش تا بیش از همیشه دلدارش شوی.
او که به خاطر اشتباهی ناخواسته سالها شهادتش به تاخیر افتاد حالا نحوه شهادتش شده نقل زبانها و صورت قبر خالیاش، البته میعادگاه عاشقان.
خیمه وسط گلزار شهدای کرمان مملو از جمعیت عاشقانی است که به عشق شهدا به گلزار آمدهاند؛ از مردم گرفته تا استاندار و نمایندگان، مدیران و حتی مادر و پدر شهید کاظمی و خانواده شهید بادپا در کنار همرزمان وی؛ همه آمده بودند تا در هشتمین سال نبودنش از او که یادش ماندگار بوده و هست یادی کرده باشند و شاید دست نیازشان را به دامانش اتصال دهند و او را واسطه قرار دهند تا مگر حاجت بگیرند.
تصاویر مختلفی از حاج حسین بادپا در مراسم پخش شد حتی تصاویری از مراسم بزرگداشت حاج حسین که حاج قاسم در آن حضور داشت و گفته بود پیکر حسین به خاطر من برنمی گردد چون نمی خواهد من ناراحت و اذیت شوم.
اما مجری مراسم در اقدامی جالب از مادر شهید کاظمی که روزگاری برای عاقبت بخیری و شهادت حاج حسین دعا کرده بود خواست حالا بعد از شهادت سردار دل ها برای بازگشتن پیکر شهید بادپا دعا کند.
بغض جمعیت ترکید، باد چادر برافراشته خیمه را تکان سختی داد و بعد صدای گریه تک تک حضار و بیشتر از همه خانواده و دختر شهید بادپا بود که بغض هشت سال دوری را ترکاند و در هوای ابری و بارانی کوه های مسجد صاحب الزمان (عج) طنین انداز شد.
بغض جمعیت ترکید، باد چادر برافراشته خیمه را تکان سختی داد و بعد صدای گریه تک تک حضار و بیشتر از همه خانواده و دختر شهید بادپا بود که بغض هشت سال دوری را ترکاند و در هوای ابری و بارانی کوه های مسجد صاحب الزمان (عج) طنین انداز شد.
اما حکایت شهید نشدن حسین بادپا
چنین نقل می شود که یکی از مسائلی که در عملیات والفجر ۸ دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری و کنار ساحل داخل آب فرو کرده بودند.
این میله یک نگهبان داشت که وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.
اهمیت این مساله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.
اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.
بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله ای را نشانه گذاری کردند و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می کردند.
حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می کرد که «دفترچه ای به ما داده بودند که هر ۱۵ دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می کردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد و گفت حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.
همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم. نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.
۲۵ دقیقه تاخیر
چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف اللهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه ۲۵ دقیقه ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم.
حسین تو شهید نمی شوی
روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شد و مرا صدا کرد و گفت: حسین بیا اینجا. جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی شوی! رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.
گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو می گویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت می دانی. گفتم: من نمی دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی درست است؟ گفتم: خب بله. گفت: ۲۵ دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن ۲۵ دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم. گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست. گفت: دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی شوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت.
با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.
و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست که من ۲۵ دقیقه خواب بوده ام. تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم. بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم. گفت: چیه؟ گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم. گفت: چی می خواهی بگویی. گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود. نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد. گفت: تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟ گفتم: آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد. گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی. گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای؟! گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شوی. گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است. گفت: چرا قسم می دهی، نمی شود بگویم. گفتم: حالا که قسم داده ام تو را به خدا بگو. مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده ایم. گفتم: هرچه تو بگویی. گفت: من و حسین یوسف اللهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش. من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم که بیایم اینجا. وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی. حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می کردم. وقتی اسم حسین یوسف اللهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی شوم».
اما کسی نمی داند حسین بادپا با معبودش چه معامله ای کرد که اینچنین شیرین رفت و شهد شهادت را عاشقانه در کامش چشاندند و امروز بعد از گذشت بیش از هشت سال از شهادتش هنوز پیکرش پیدا نشده، چه رمز و رازی در این قصه ناگفته نهفته است و چه زمانی و توسط چه کسی قرار است سرباز کند و بر زبان ها جاری شود.
حکایت این سردار شهید آنقدر دل را تکان می دهد که ناگزیر به مرور اجمالی زندگی اش می پردازیم و اینکه باید خاص باشی و خالص. خدا بندگان خاصش را می شناسد و خوب می داند چگونه آنها را از سایرین جدا کند.
حسین بادپا شهیدی از دیار کریمان و از خطه رفسنجان که در جوار شهدای مدافع حرم قد علم کرد و با غرور به شهادتش مفتخر است.
مصاحبه ایرنا با سید ابراهیم همرزم شهید بادپا چند ماه از قبل شهادت
سید ابراهیم یکی از همرزمان سردار شهید حاج حسین بادپا از او می گوید؛ از شهیدی که مدافع حرم زینب (س) بود، شهیدی که پیغام شهید شدنش را به گناه ۲۵ دقیقه خواب افتادن در کشیک میله درجه بندی اروند در عملیات بیت المقدس، خیلی بیشتر از ۲۵ سال تاخیر، شنید و چشید.
از سید ابراهیم بی صبرانه درباه حاج حسین بادپا پرسیدم که حالا شهادتش برایم به معما و رازی سر به مهر تبدیل شده بود. سید ابراهیم به اصرار من از لحظه نخست آشنایی، رفاقت و لحظه شهادت سردار شهید حاج حسین بادپا چنین روایت می کند: قبل از اینکه وارد جنگ و مناطق جنگی بشوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آنطور که باید جنگ را درک نکرده بودم.
وی ادامه داد: چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می دیدم در همه امور صدق نمی کرد.
آن روزها که با حاج حسین آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد از اینکه مدتی با حاج حسین بودم تازه فهمیدم او همان کسی است که در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسین در واقع همان کسی بود که دنبالش می گشتم.
بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد بیاورم.
لباس های خاکی سهم حسین از خمپاره ها
ابراهیم گفت: بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد.
یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.
وی ادامه داد: یک بار دیگر حاج حسین با یکی از دوستان به نام شیخ محمد که روحانی بود از داخل سنگر به سمت دشمن تیراندازی می کردند، دشمن سنگر حاج حسین را با موشک هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمی کنم، باور داشتم که با این هجمه، حاج حسین شهید شده، به سرعت خودم را به بالای سنگر رساندم با کمال تعجب دیدم که حاج حسین غرق خاک اما سالم نشسته است.
در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد آن روز خون، بدن حاج حسین را فرا گرفته بود بچه ها تصور کردند که حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشم هایش را باز کرد و گفت برای چه شهادتین می گویید من هنوز زنده ام!
حاج حسین با نیم تنه در یکی از مکان هایی که در تیرس دشمن بود بالا می آمد و تیراندازی می کرد و عجیب این بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد، همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم.
نماز اول وقت قول و قرار حاج حسین بادپا با خدا
وی با بیان اینکه حاج حسین نماز اول وقتش را در هیچ شرایطی ترک نمی کرد گفت: یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است. گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم.
حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد.
وی از شب هایی گفت که حاج حسین بادپا به نماز شب می ایستاد و سید ابراهیم نظاره گر این ارتباط معنوی و پرواز عاشقانه بوده.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب می زدم و او را در حال نماز خواندن نگاه می کردم.
وی از سفر به کرمان به هوای دیدار حسین بادپا در ایام نوروز گفت و افزود: نوروز که با ایام فاطمیه همراه بود بر خلاف رسم همیشگی ام که به دیدن مادربزرگم می رفتیم برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر با حاج حسین پیوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد.
اذکار مورد تاکید حاج حسین
حاجی همیشه تاکید داشت تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله بگویید حتی تمام پرچم هایی نیز که با دستور حاج حسین خریده بودیم به همین اذکار مزین بود.
تل قرین هم با درایت، مقاومت و روحیه دادن حاج حسین حفظ شد و هنوز هم این تل به پرچم لا الله الا الله مزین است.
حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ...
وی اظهار کرد: وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه می کرد بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ...
حاج حسین بادپا غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّه ... و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود. وقتی از او می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ.
سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود.
«حاج حسین جرات عجیبی داشت یادم است وقتی در یک عملیات خمپاره ها کنار حاجی به زمین اصابت کرد، من حاجی را همراه خودم روی زمین انداختم تا ترکش های خمپاره به حاجی اصابت نکند ولی حاج حسین گفت چرا این کار را کردی، گفتم حاجی خمپاره بود، گفت این خمپاره ها با من کاری ندارد من به موقعش می خورم. این حرف حاجی همیشه توی گوش من است.
یادم هست بعد از این ماجرا حاجی را دیدم که پشت سر هم استغفار می کرد. پرسیدم چی شده؟ برای چی اینقدر استغفار می کنی؟ گفت من برای یه خمپاره خیز رفتم. گفتم نکنه همان خمپاره ای که من شما رو کشیدم روی زمین؟ گفت بله همان بود.حاج حسین می گفت هر وقت خواستم به سمت گناه بروم شهدا مرا حفظ کردند».
سید ابراهیم ادامه داد: حاج حسین بادپا، شهید یوسف اللهی همان همرزمش در جنگ تحمیلی که پیغام شهید نشدن حسین را به شهید کاظمی داده بود را برای خودش انتخاب کرده بود و در همه امور زندگی اش با این شهید حرف می زد و مشورت می کرد. حاج حسین خیلی با این شهید مانوس بود و خداوند هم او را به اوج عرفان رساند.
کدام دعا تو را به اوج رسانید؟
وی اظهار کرد: عید نوروز با حاج حسین رفتیم خدمت سردار حاج قاسم سلیمانی. حاج قاسم رو به من و حاج حسین گفت من نگران شما هستم که شهید بشوید.
همرزم شهید بادپا گفت: یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این را شهید یوسف اللهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
وی گفت: یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت، شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت: ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
«آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.
بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم! حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف اللهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا مرا به شهدا برسون، باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.
حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینیای که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
حس شهادت
سید ابراهیم در ادامه سخنانش از آن شب آسمانی می گوید، اول ماه رجب از آخرین دیدار و آخرین عملیات حاج حسین بادپا. شب اول ماه رجب بود، قرار بود در عملیات به دشمن از چند طرف یورش ببریم، نیمه های شب به قصد رسیدن به مکان انجام عملیات راه افتادیم. حاج حسین در حالی که پشت فرمان خودرو نشسته بود رو به من گفت، نمی دونم چرا احساسم برای این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند.
حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو».
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، دفعه قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد، شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: وقتی به منطقه رسیدیم باید پیاده می شدیم و ۱۰ کیلومتر از راه را پیاده می رفتیم. حاج حسین فرمانده محور بود و ما هم یکی از گردان هایش بودیم. بهش گفتم حاجی با گردان ما نیا، از کوه می ریم، مسیر ما سخت و دشواره و شما جانباز ۷۰ درصد هستید و نمی توانید این مسیر را با ما بیایید. حاج حسین گفت نه؛ من می خوام با تو بیام.
«با هم حرکت کردیم و رفتیم. ساعت حدود سه و نیم شب بود. حاج حسین از جمع خواست که بایستیم، گردان ایستاد، حاج حسین از جیبش یک مهر کوچک که همیشه همراهش بود در آورد به صورت نشسته نماز شبش را خواند. احساس کردم خیلی خسته است. بعد از چند دقیقه دوباره به سمت منطقه مورد نظر حرکت کردیم.
جاده دسترسی تا منطقه مورد نظر کلا استراتژیک و قرار بود شهید کجباف از شرق و سایرین از سمت غرب به ما برسند. آن شب گردان ما طبق قرار و در زمان تعیین شده وارد منطقه شد و شروع به جنگیدن کردیم و البته تلفات سنگینی از دشمن گرفتیم.
بیسیم دشمن به دست ما افتاد و گفت و گوهایشان را از این طریق کنترل می کردیم. در ادامه باید سایر گردان ها به ما ملحق می شدند ولی آنان نتوانستند سر موقع خودشان را به ما برسانند و ما وسط جمع دشمن ماندیم. بالا و پایین گردان ما دشمن قرار گرفته بود و بعد از مدتی توان ما تحلیل رفت دشمن به ما هجوم سنگینی کرد.
دشمن هر لحظه به سمت گردان ما پیشروی می کرد، تعدادی از رزمنده های گردان هایی که قرار بود به ما ملحق شوند به کمک ما آمدند و در این موقع خبر رسید سایر گردان ها به دلیل تاخیر در حرکت در مسیرشان گرفتار آتش و حملات دشمن شدند و از یک گردان ۱۰ یا ۱۵ نفر زنده مانده بودند.
حاج حسین وقتی دید این چند نفر برای کمک به ما آمده اند به من گفت بهشون بگو اگه می خواهند دشمن سرشون را ببرد، اینجا جای خوبی است. من پیغام حاجی را به آنان رساندم و از آن ها خواستم عقب نشینی کنند.
در حال صحبت کردن با این چند نفر بودم که ناگهان سوزشی را در پهلویم احساس کردم، تیری به پهلوی چپم اصابت که کمی از پرده نخاعم را پاره کرده بود و روی زمین افتادم، پاهایم را حس نمی کردم، نگران حاج حسین و بچه ها بودم. بعد از چند دقیقه پاهایم تکان خورد. حاجی با دیدن اوضاع من، بیسیم را برداشت و تقاضای نفربر کرد. به حاجی گفتم حاجی بذار بمونم، انگشت هام که کار می کنند می تونم تیراندازی کنم، اما حاج حسین قبول نکرد.
حاج حسین رو به من گفت خوشحالم که تیر خوردی تو باید بروی، الان بر می گردی پیش همسرت، حاج حسین می دانست فرزند من همان روزها قرار بود به دنیا بیاید.
بعد از چندی یک نفربر آمد و می خواست مرا به عقب برگرداند ولی به خاطر حملات سنگین دشمن نتوانست جلو بیاید. نفربر دوم با هر سختی که بود خودش را به ما رساند، وقتی خواستیم سوار نفربر شویم، دشمن خودش را خیلی به ما نزدیک کرده بود، شاید حدود ۳۰ متر با ما فاصله داشت.
وقتی در نفربر از عقب باز شد دشمن به پشت نفربر رسیده بود، حاج حسین مرا کمک کرد سوار شوم به اندازه چند لحظه بعد از سوار شدن برگشتم دیدم حاج حسین و همه بچه ها افتادن روی زمین، دستم را دراز کردم به طرف حاج حسین که از بقیه به من نزدیک تر بود، گفتم حاجی دستت را بذار تو دست من، حاج حسین دستش را گذاشت تو دستم. ناگهان تیر دیگری پهلوی دیگرم را شکافت و از پایین کمرم خارج شد و بعد از چند لحظه تیر دیگری به من اصابت کرد و افتادم داخل نفربر.
دست حاج حسین هنوز توی دستم بود دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد، حاجی که اوضاع من و نزدیک شدن دشمن را دید، دستم را پس زد. نفربر در حالی که دست من هنوز به سمت حاج حسین دراز بود، حرکت کرد و این آخرین صحنه دیدار من و حاج حسین بود.»
آری حسین تو خاص بودی. یقین دارم که خاص بودی تو که می بایست ۲۵ دقیقه تاخیر و یک اشتباه را خیلی بیش از ۲۵ سال تاوان پس بدهی و خداوند خاصانش را دوست دارد و اینچنین در بوته آزمایش می سنجد.
حالا این ما هستیم محتاج دعای تو و دست هایت که رو به آسمان بلند شود و از خدا برایمان عاقبت بخیری بخواهد.
حسین بادپا حالا ما دعا می کنیم و تو آمین بگو! تو صدایت را از سینه رها کن و رو به این آسمان زیبا از ته دل آمین بگو.
خدایا ما را از خاصان درگاهت قرار بده و شهادت را روزی و نصیبمان بگردان، خدایا شرمندگی ما را فردای قیامت جلو شهدا و خانواده هایشان مپسند و عاقبت بخیری نصیبمان کن. خدایا شهادت را روزی و نصیب ما بگردان. آمین یا رب العالمین ...
حسین بادپا که شهد شیرین شهادت سهمش بود در شهرستان رفسنجان از توابع استان کرمان متولد شد، مادرش او را به عشق مولایش حسین نام نهاد. حسین بادپا ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. وی که سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی ۷۰ درصد نایل آمد و از وی سه فرزند به یادگار مانده است.
شهید بادپا از رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس است که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) شهید شد. وی به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف اول اردیبهشت سال ۱۳۹۴ در عملیاتی در منطقه بصری الحریر استان درعا در سوریه شهد شهادت نوشید.
وی بیش از چهار سال به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی نیز فرمانده گروهان و معاون گردان در لشکر ۴۱ ثارالله بود و در دوران دفاع مقدس یک چشم خود را نیز از دست داد.
شهید مدافع حرم در ماموریت های جنوب شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار نیز فعال بود.