"بیتالمقدس" جواز سرخ آزادیت از بند سیاه خصم بود و در سبزی یومالنصر سوم خرداد به مثابه شاه بیت تقویم تاریخ حماسی ایران، در جای جای سرزمین مادری، حرف فقط حرفِ تو بود.
پس از تحمل ۵۷۸ روز اسارت تلخ و سخت، به یُمن حماسهآفرینی و پاکبازی رادمردان سرزمین اهوراییمان، دوباره در آغوش گرم مام میهن غنوده بودی.
در یک روز داغ هوای جنوب، با حسی سرشار از نشاط و غرور به پابوست آمده بودم، وه که چه حالی داشت میهمان خرمشهر بودن و بر خوان کرمش نشستن و از قصه پُرغصه خونین شهر شدنش شنیدن و با رویای خرمی دوبارهاش حظ کردن.
در آستانه ورودم، نوشتهای خونرنگ بر تارک دروازهات، ژرفای نگاه حریصم را ربود، "با وضو وارد شوید، این شهر آغشته به خون شهیدان است".
تلالووی حال و هوای قُدسیات، مرا گرفت، بوی خوب آزادی میدادی، در و دیوارت با آدم حرف میزد، انوار تشعشع خورشید، طلاییات کرده بود، مستی عطر خوشگوار پیروزیت، مشام ملتی را آکنده بود، تو گویی عطر دلاویز خون شهیدان شهرت از بوستان وجود سبکبارات برمیخاست و آن را جرعه جرعه به جان ایرانیان میافشاند، اما دیدنِ تنِ مجروح و مُثله شدهات، تابه دلم را سخت سوزاند، با دیدن شیارهای درنده خویی چنگال خصم بر پیکر پاره پارهات خُشکم زد، گُر گرفتم. پناه بر خدا، کجاست سرزندگی آن روزهای آبادت که سزاوارانه، وجه تسمیه نام زیبایت شده بود، "خرمشهر"!؟
سرِ سبزِ نخلهایت را جفاکارانه بریده بودند، شهری که روزی به داشتن سه میلیون نخل و سرسبزی و خرمیشان میبالید، دستان نحسِ تجاوز بعث با ضربِ داسِ جورِ تطاولش، نیمی از آنها را سربریده یا در آتش جورش سوزانده بود، با این حال، قامت افراشتهاشان در زیر بار سنگین قساوت حرامیان هنوز هم راستانه پابرجا مانده بود، آنها را ایستاده کشته بودند، درست مانند شهیدان شهرت!
آه چه کسی میتواند از شهری سخن بگوید که آذینش خانههای بی در و پیکر، بوته گُل خشکی که از درِ خانهای ویران بیرون افتاده، درخت کهنسالی که از جور بیآبی پوست انداخته، نعش ساختمانهاییکه روی زمین ولو شده، در و پیکرهایی که از زخم ترکش گلولهها آبکش شده، دیوارهای سوراخ سوراخ شده، کوچههای پُر از آت و آشغال، انبوه ماندگیها و هوار خانههای آش و لاش شده، هوای سنگین و خفقانآلود دودها، باروتها و آوارها، بازار دور و درازی که تنها سقفهای حلبیهایش برجا مانده و از ضربآهنگ نسیم بر شاسی پیانویش، سمفونی غریبی مینوازد، کوهی از جعبههای خالی فشنگ، درازنای شبکههای سیمهای خاردار که جلوی کوچهها را بستهاند، مینزاری دور و دراز در جای جای شهر، سقفهای توسری خورده، تاقکهایی که دهن کجی میکنند، زوزه دلگیر باد در لابلای دهلیزهای ویرانهای که روزی بر خُرمیاش مینازید، جولان بیمحابای مارها، موشها و موریانهها در منازل مردم آواره، بازاری پُر از وسایل زنگ زده و رنگ و رو رفته، چراغهای غباراندود، یخچالهای کج و کوله، بخاریهای فاقد گرمای زندگی، کولرهای داغ پُر از غبار جنگ که دست در دست هم، راه کوچهها و پس کوچهها را بستهاند.
چگونه میتوانم از شهری سخن بگویم که بدست دژخیمان نابکار بعث، سرسبزی و خُرمی کاشانههایشان را اینگونه سبُعانه با سُرخی خون مردمانشان آذین بستهاند.
چگونه میتوانم، تنها از شور و نشاط آزادی بخشی از پاره تن میهنم سخن بگویم اما چشمانم را روی فراخنای درندهخویی دشمن قسیالقلب در این ویرانهزار کرانهناپیدا ببندم.
چگونه نگاهم را از رنگ پاییزی قلب خرمشهریها که شاید نهال شمشاد رویاهایشان را برای همیشه در شفق خونپالای خونین شهرشان گم کردند، بدزدم.
چگونه از نگاه معصوم شهروندان علیل این دیار جنگزده که لابد باید بقیه قافله عمر را، رنجور و نزار، در جاده تیرهگون فلاکتشان با لنگ و لونگ ویلچرهایشان طی کنند، دل بکنم.
نه نمیتوان به این شهر قدم گذاشت و راحت و آسوده از کوچهها و خیابانهای ویرانش گذشت و یک دنیا خاطره زشت و کریه از سیل مصیبتها و بلاهای جورواجورش برای خود به ارمغان نبُرد.
فاجعه در این شهر مرز نمیشناسد، تنها خدا میداند که چه خانمانها در این دیار نجیب بدست نسناسان بعث بر باد فنا رفته است، آه چه میشود کرد، میشود گفت، چه میشود نوشت!؟
بند دلم از دیدن چهره دِفُرمه دیار آزاد شده اما له و لوردهات میبُرد، ناغافل بر روی خاک گُلگُونت فرو میافتم، تربت پاکت را میبوسم، هوای حماسی اما خونبارت را با تمام وجودم میبویم و پوست مجروحت را با قطرههای بیامانم میآلایم، سیل اشک امانم نمیدهد، دلم برای مظلومیتت کباب است، یا رب، عظمت تراژدی این شهر و بزرگی حماسه آزادیش را با چه زبانی میتوانم بنویسم.
مرثیه جانکاه غریبیاش و تک ماندگی فرزندان غیورش در روز نبرد تن به تنشان با سیل عمله تجاوز، هر جگر سنگی را جز میزند، چه بگویم یا غریبالقربا!
با حالی نزار از جا برمیخیزم، افتان و خیزان با دلی شکسته بر روی جای جای تن خونبارت در محلههایت میخزم، یکی یکی در خیابانها و کوچههایت: پل نو، بند، چهل متری، اردیبهشت ، آرش و ...، در منافذ خاکریزها و سنگرها، صحن مسجدها و بستر اتاقهایت دیوانهوار سرک میکشم و ویلان و سیلان سر به هر سو مینهم، بدنبال رمزی یا رازیم یا نوشتهای یا اثری یا صدایی یا هر چیزی برای پاسخ به هزاران سووال بیجوابم!
در همان اثنا، انگار آوای ملکوتی۴۰۰ ستاره قهرمانی را که در سپهر سرخ تو سوسو میزنند و برای دفاع جانانه از شهرشان، محله به محله، کوچه به کوچه و خانه به خانه با اذناب ظلمتیان خصم به رزمی نابرابر دست زدهاند، میشنوم، آه خرمشهر، فرزندان رادمرد شهرت در روزهای تلخ سقوطت، چقدر تنها و بیکس مانده بودند، چقدر با مرارت و جان باختگی شگرفی ۴۴ شبانهروز در مقابل سیل متجاوزین، مردانه ایستاده و جنگیده بودند تا بالاخره پاکبازانه شنل "راست قامتی جاودانه تاریخ" را بر دوش ستبرشان انداخته و به ملکوت اعلی پَر کشیده بودند.
ناخودآگاه واپسین نجواهای مُقدسشان را در دهلیز دور و نزدیک خیالم مرور میکنم:صفیر گلولههایشان را، نعره مرگ صدامیان را، صدای مناجات و راز و نیاز رزمندگان دیارت را، هق هق گریه گُمنامان نام آشنایت را، تلاوت حزین اما شوقانگیز شهادتینشان را، صدای بالش طیرانشان را، صدای سکوتشان را و صدای مهیب و هولناک سقوطت را و صدای دشلی تانکها و قهقهه مستانه جنون عنود بعث را که بر پیکره خونبارت و حافظان شهیدت هلهله میزنند و میخواهند سر حسینیان زمان را برای یزیدیان دوران ببرند، "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا"
وای که چقدر دلم گرفته است، با درنگی جانفرسا، از درازنای محلهها و کوچههای غبارآلود ویرانت میگذرم و از هر صحنه قصه پُرغُصه ات، برگی یا نوشتهای برمیگیرم.
خرمشهرم، ناز شهرم، چه بگویم، عمق و ژرفای ظلمی که بر تو رفته است، بدجوری دلم را جز میزند، فاجعه در تو مرز نمیشناسد، اغلب بناهایت بی در و پیکرند، سقفهایت فرو افتاده و خانههای بیسایبانت آفتاب میگیرند، کوچههایت را آت و آشغال پُر کرده، وسایل زنگزده در هر گوشه و کنارت دهن کجی میکنند، گلولهها، قطعههای ترکش، تانکهای سوخته، تتمه راکتهای عمل نکرده، ماشینهایی که لاستیکهایشان از تیزآب داغ خورشید جنوب یا نیشتر تفته توپها و خمپارها روی زمین پخش و پلا شده، زمینهایی که در دلِ خود بذر رنگین مینها را به ودیعت گرفتهاند، کلاه خودهایی که دیگر رنگشان به نقرهای نمیزند، خون سیاهی که بر درِ یک حیاط خشکیده، اثر یک پنجه سرخ بر یک دیوار لمیده که شعار" مرگ بر صدام " را جاودانه ساخته است".
به داخل یکی از خانهها که به زور ستونهای کج و معوجش هنوز هم سراپاست، سرک میکشم،در مقابلم یک ساعت دیواری شیشه شکسته روی زمین افتاده و ساعت چهار و ۱۰ دقیقه روز سی و یکم را نشان میدهد، در گوشهای کالسکه قرمز رنگ کودکی که جلدی از گرد و خاک، آن را پوشانده به چشم میخورد، غبارش را حریصانه پس میزنم، عروسکی ملوس با چشمهایی بسته در لابلایش مییابم، او را برمیدارم اما یهو چشمان غبارآلودش را گشوده میبینم، شفافیت نگاهش، توجهم را میرباید، امید به بودن و ماندن از قعر نگاه مصنوعیاش میبارد، بستر خاکاندودش را در کالسکهاش میتکانم، آن را دوباره سر جایش مینهم تا دوباره مثل ۵۷۸ روز پیش بیارآمد، بازهم چشمان آسمانی رنگش بر روی هم فرو میافتد، که میداند شاید برای دیدن خواب صاحبش در ایام نه چندان دور بازیهای کودکانه، که اینک اگرچه میهمان اما آواره، اگرچه مقتول اما شهید یا اگرچه اسیر اما آزاده است، به خیال دور و درازی سفر کند.
در همین اثنا، یهو پایم به یک ساز دهنی میخورد، رنگ و رو رفته و زنگ زده است، اما هنوز هم صدایش درمیآید، قدری میزنم تا بار دلم سبک شود، وای از این دل تفنه، اگر آبشار اشکش امانم دهد. یک دیگ سوخته که مقداری ماده خشکیده کبودرنگ به تهش چسبیده، در کُنج دیگر اتاق نظرم را جلب میکند، تعدادی روزنامه کهنه متعلق به سالهای۵۹ روی زمین ولوست، یک دفتر انشاء بد خط و لابلای آن موضوع همیشگی"علم بهتر است یا ثروت" و صد البته مثل همیشه چنگ زدن دانشآموز به ریسمان و آسمان برای اثبات ارجحیت علم و سخافت ثروت!
خرت و پِرتها در این خانه فراوانند، بر روی یک میز توالت کِرم رنگ، بین تکههای شکسته آئینهاش کاغذی مییابم،آن را برمیدارم، خاکش را برمیگیرم، خطش ناخواناست اما به زحمت میخوانمش،"علی جان، من و بچهها خیلی صبر کردیم تا از شیراز بیایی ولی نیامدی، دیگر جای ماندن نیست من و بچهها داریم میرویم، عراقیها دارند شهر را میزنند، نمیدانم کی برمیگردی ولی بچهها از صدای بُمبها وحشت زدهاند، خودم هم خیلی میترسم، دل تو دلم نیست، با وانت همسایه روبرو میرویم، نمیدانم کجا، خدا میداند شاید پیش دایی اصغر به شیراز رفتیم، به سراغمان بیا، قربانت ..."
یادداشت زنِ جنگزده خرمشهری را که نمدار شده است بر سر جایش میگذارم تا شاید روزی بدست گیرندهاش بیفتد.
زوزه هولانگیز بادهای جنوب در خلال فضای آغشته به بوی تُند نا و ماندگی توی اتاقها میپیچد و در و پنجرههای درهم شکسته را برهم میکوبد، صدای خشن سایش درهای زنگزده روی اعصابم میرود، بوی خفه غبار و بوی تُند باروت، معجون عجیبی به راه انداخته است، غریو ترکیدن گاه گاه خمپارهها در فاصلههای دور و نزدیک به گوش میرسد، تارهای دراز و مُدور عنکبوتها که در دوره اسارت شهر شبکههای پیچ درپیچ ماندگی درهم تنیدهاند، در همه جای خانههای ویران این دیار تازه رسته از چنگ جِنود عنود میلرزد.
برای باریدن دارم، منازل خرمشهریها سالهاست جولانگاه موشها، سوسکها و موریانهها شده، همه چیز درهم ریخته، همه چیز توی ذوق میزند، وای که چقدر شقیقههایم تیر میکشد، نه دیگر مرا بس است، بگذار از این دخمه هم بگریزم، از آنجا هم بیرون میزنم اما بازهم دلم نمیآید که براحتی فلنگم را ببندم و از ادامه کابوس رویت این صحنههای تراژیک بگریزم، پس بیاختیار قدم به داخل خانه زهواردر رفته دیگری مینهم، اما آنجا هم وضع بهتری ندارد، معلوم است مرغوای شومِ جغدِ جنگِ بعث در آنجا هم پیچیده است، داخل یک کُمد درهم شکسته را وارسی میکنم، از لابلای چند دست لباس پلاسیده و غبارآلود، آلبومی پیدا میکنم، پرده غبارش را پس میزنم، مردی و زنی در کنار هم عکس یادگاری گرفتهاند، حالا کجایند: خدا میداند یا شهیدند یا آواره!
طاقت نمیآورم، یهو میزنم زیر گریه، حالا نبار، کی ببار، سیل اشک امانم نمیدهد، وای که چقدر دلم پُر است، ناغافل یاد شعر بهار میافتم، بیاختیار زمزمهاش میکنم:
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر که کس امان نیابد از بلای او
در صفحه دیگر آلبوم، عکس کودکی را میبینم که با تبسم شیرینش در حال خاموش کردن شمع قرمز نیمه سوزی روی کیک تولدش است که بر روی آن نوشته شده: "رضاجان تولدت مبارک"، هنوز یکی از شمعها خاموش نشده که عکسش را انداختهاند، یک تصویر خانوادگی دیگر و بعد عکس یک کبوتر سفید روی دست همان پسرک(رضا را میگویم).
از نمایههای نوستالوژیک این خانه هم با یک توشه خاطرات اشکبار بیرون میزنم، وای که در باره این شهر ویران، چقدر حرف برای زدن یا شاید هم نزدن دارم.
خرمشهرم، ایرانشهرم،
از خیلی از کوچههایت گذشتم، پاک ویلان و سرگردانم، دیوانهوار در جای جای وجود تکه تکه شدهات پرسه میزنم، در این لحظهها جز صدای ناله حزین باد و گپ گاه و بیگاه رزمندگان، چیز دیگری سکوت حاکم بر اطرافم را نمیشکند.
در یک محله دیگر، درِ سالمِ یک خانه قفل و کلون شده، نظرم را جلب میکند، میخواهم حرمت صاحبش را نشکنم و به جای دیگری بخزم اما حس کنجکاویم گُل میکند و نمیگذارد نادیدهاش بیانگارم، اینکه شاید دستکم در این ماوای دربسته بظاهر سالم، شاهد نوعی نظم و هارمونی یک زندگی بکر باشم، سرجایم قفلم میکند، از روزنههای اطراف خانه، هر طور که هست، راهم را به درونش میگشایم و واردش میشوم اما، نه، ول معطلم، این خانه هم از رد زهرآگین دشمن سفاک بینصیب نمانده، دزدهای بعثی حتی به کلید و پریزهای خانه هم رحم نکردهاند، موتور یخچالها و کولرها را هم کَنده و با خود بُردهاند، وقتی متجاوزان حریص از کم ارزشترین خِرت و پِرتهای خرمشهریهای فلکزده هم چشم نپوشیدهاند، لابد هزاران دستگاه خودروی لاکچری پارک شده در روزهای آغاز جنگ در بندر این دیار و میلیونها دلار کالای انبار شده در گمرکش نیز از دستبرد سارقان آزمند عفلقی در امان نمانده است.
اما هنوز یک درخت پیر و خشک در درون باغچه کوچک حیاط خانه پا برجاست، در روی یکی از شاخههایش، ماری خاکستری حلقه زده، یافتن آب، آن هم در برهوت خونین شهر تازه رهیده از چنگ خصم، کار آسانی نیست، یک ظرف کج و مُعوج و سیاه سوخته را در گوشهای مییابم، از خانه بیرون میزنم، محله به محله در پی آب پرسه میزنم، از شیرهای کهنه خانهها سالها قطرهای آّب حیات نتراویده، با این حال بالاخره مجبور میشوم ظرفم را از قُمقمه دو رزمنده پُر کنم و آن را به خانه برسانم و به پای درخت پیر بریزم. خزنده حلقهزده بر شاخه درخت تشنه در حال پایین آمدن است که آنجا را ترک می کنم، انگار جانور جنگزده هم بوی آب تازه را در اطراف درخت پیر شنیده است!
آه خرمشهر، این همه ظلم و جفایی که بر تو رفته، کم نیست، تار و پود هر دلی را میلرزاند، آخر چه کسی میتواند این همه فاجعه را ببیند و چشمش را ببندد و بگذرد، جای جای بدنت مُثله شده و خونِ زندگی خُرم روزهای شیرین گذشتهات از آن بیرون زده و دلمه گشته است. گَردِ ویرانی و نیستی بر سر و رویت سنگینی میکند، براستی مظلومیت تو و جور و جنایت دشمن حساب و کتاب ندارد. آخر کم نیست خُرمی و شادابی کاشانههای یک شهر آباد را به قعر نیستی و خرابی نشاندن، بندابند وجود سرزنده و شادابش را ازهم گسیختن و پیوندهای اُنس و اُلفت و آشنایی دیرپای هزاران شهروندش را از هم بُریدن و بعد هم گریختن و هنوز که هنوز است از زیر بار مسوولیت جنایتش قصر در رفتن!
فقط خدا میداند مرز جفایی که خصم نابکار بر تو روا داشته،کجاست، ژرفنای تطاول و جور تلاشی اجتماعی و فرهنگی و روحی و روانی که بر جای جای بدن ریش ریش تو رفته، از مرز ظاهری ویرانههایت هم بسی عمیقتر و دلخراشتر است چرا که در سالهای اشغال و تجاوز، بیرحمانه از ادامه حیات یک شهر سرزنده۲۰۰ هزار نفری جلوگیری شده و آن را از استمرار زندگی، پویش، حرکت، بالندگی و توسعه تاریخی، فرهنگی و اجتماعیاش بازداشته است.
آه خرمشهر، آخر تو چطور تحمل دیدن این همه مصیبت و بلا را داشتهای و هنوز هم راستانه و مردانه پا برجا ماندهای، چطور شاهد بودهای که مجاهدان فداکارت را در پیش پای قسیالقلبترین فرعون زمان ذبح کنند، چطور تاب آوردهای که ببینی کاروان اسرای کربلایت را به کاخ سبز یزید زمان میبرند، چطور آوارگی و بیخانمانی هزاران نفر از مردم بیگناهت را شاهد بودهای و بازهم نای ماندن داشتهای و هنوز هم، اینچنین سرفراز و استوار در دامن پُرمهر مام میهن غنودهای!؟
کم کم با دلی شکسته، راهم را بسوی آخرین دژِ مقاومت و پایداری فرزندان شهیدت می گشایم، مسجد جامعات را میگویم، صحنش شلوغ است، مجاهدان آزادیبخشت با شوق و ذوق زیاد، حادثه حماسی رهاییت را جشن گرفتهاند، در دریای مواج شادیشان غوطه میخورم تا کمی حال دلم خوب شود، همه از حماسه جاویدان تو در دفتر تاریخ سرزمین اهورایی ایرانمان سخن میگویند و دل تبدار من هم کمی آرام و قرار میگیرد.
گرمی هوا غوغا میکند، ستیغ آفتاب داغ جنوب ملاجم را میسوزاند، گرما حسابی بیتابم کرده است، سراپا خیسِ عرقم، کلافه رفتنم، اما دلم نمیآید بدون زیارت مزار شهیدان شهر، راهم را بگیرم و از این دیارِ عزیزِ غمبار بگریزم.
گلزار شهدایت حال و هوای خاصی دارد، آدم سبکباری عجیبی در وجودش حس میکند، آرامش در جمع خونین شهریها، غوغای درونم را میکاهد، کمکم شفق غلیظی در خط اُفقت به خون مینشیند و سطح مزارها را گلگون میکند، غروب همیشه حُزنانگیز است بخصوص اگر در خرمشهر باشی و با خونینشهریهایش خلوت کنی!