روزی که خرمشهر آزاد شد؛ تابستان بود همراه پدر و داییام که یک نیسانِ وانت داشت، پشت خانه ما که منتهی به کوههای شمال محله بود زیر درخت کَرت که سایه خوبی هم داشت و باد خنکی هم میوزید که عرق نمیکردی نشسته بودیم اما هوا گرم بود.
در بندرعباس، آن زمان مردم محله هرچیزی گم میکردند از طریق بلندگوی مسجد که فضای محله را کامل پوشش میداد، اطلاع رسانی میکردند، مسوول پخش اطلاعیهها خدارحمت کند مشهدی مختار احترامی بود.
آن روز رادیو و بلندگوی مسجد صاحب الزمان (عج) محله درخت سبز که اخبار رادیو را همراه با مارش عملیات پخش میکرد، اعلام کرد: «خرمشهر شهر خون و قیام آزاد شد» و مارش حماسی خاص خودش پخش درحال پخش بود.
همه به خصوص خوزستانیهایی که زمان جنگ در بندرعباس ساکن شده بودند، خوشحال بودیم اما شادی و خوشحالی آنها متفاوت بود.همه به خصوص خوزستانیهایی که زمان جنگ در بندرعباس ساکن شده بودند، خوشحال بودیم اما شادی و خوشحالی آنها متفاوت بود.
یادم میاد یه تانکر آب که حدفاصل بلوار ساحلی خیابان مسجد امام به طرف بانک صادرات نبش خیابان بهادر جنوبی در حرکت بود، تعدادی از جوانهای خوزستانی از خوشحالی رفته بودند روی این تانکر آب و خوشحالی میکردند یا بعضیها سوار ماشینهای مختلف از داتسون گرفته تا نیسان وانت و تعداد زیادی هم پیاده در خیابان شادی و خوشحالی شان را از آزادسازی خرمشهر شهرخون و قیام ابراز میکردند.
این خبر باعث غرور ملی همه مردم شده بود، رزمندگان اسلام کاری کرده بودند کارستان، ما هم سوار نیسان وانت دایی شدیم و بوق بوق زنان به جمع مردمی پیوستیم که در خیابانهای شهر بندرعباس شادی میکردند، اوج خوشحالی و سرور مردم در بلوار ساحلی بود و این شادی و خوشحالی تا بعد از نماز مغرب ادامه داشت.
«عبدالمحمد اکبرزاده» که بزرگ شده محله درختسبز بندرعباس است در گفتگویی اختصاصی با خبرنگار ایرنا خاطرات خود قبل از اعزام به جبهه را بازگو کرد.
این رزمنده دوران دفاع مقدس در یگان دریایی و واحد تخریب تیپ قائم لشکر ۴۱ ثارالله بیان کرد: تابستانها که مدرسهها تعطیل میشد در بازار بندرعباس آب و شربت، گاهی هم پلاستیک و سیگار میفروختم.
دهه ۶۰ بود و او هم مثل خیلی از دانشآموزان و دانشجویان آن روزها دلش هوای جبهه و جنگ کرده بود، اما رفتن به جبهه به خصوص برای دانشآموزان و برخی از پسرهای آن روز کار چندان آسانی هم نبود.
تابستان، فصل تعطیلات و تفریح بسیاری از خانوادهها و دانشآموزان است اما این فصل در کنار همه لذتهای آن برای نوجوانان دهه شصتی و دوران سخت جنگ بسیار متفاوت بود، بچهها از هر فرصتی برای کار کردن استفاده میکردند و تابستان و زمستان هم برایشان فرقی نداشت، از هوش و ذکاوتشان برای کارکردن و به دست آوردن پول حلال کم نمیگذاشتند.
آن روزها مثل امروز نبود که سر هر کوچه و محلهای انواع سوپرمارکتها و مغازههای کوچک و بزرگ باشد، آب و شربت تَگری تابستانهای بندرعباس طرفداران زیادی داشت و هنوز هم دارد.
"محله درخت سبز" بندرعباس نزدیک به ۴۰ شهید از جمله شهید علی و غلامرضا عوضپور، منصور کمالی(طلبه شهید)، عباس باصره، حسین شهابی و عبدالرضا مریدی،محمد احترامی، ماشاءالله حقیقت، قنبر احمدی، ابراهیم احترامی و علی یار رستمی دارد که تقدیم نظام مقدس جمهوری کرده است.
هرچند وقت یکی از رزمندههای محله شهید میشد دل ما هم هوای جبهه میکرد، اما کوچکی سِن، سد بزرگی بود که نمیتونستم از این سد بزرگ به راحتی عبور کنم، برای تسلای دلمان برای شهدای محله حجلهای در کنار درِ مسجد برپا میکردیم و شبها هم کنار حجله شهدا میماندیم.
لباس بسیجی و لباس سبز پاسداری خیلی برایم قداست داشت و دارد، هرکدام از بچههای محله که از جبهه مرخصی میآمدند پیش آنها میرفتم تا از حال و هوای جبهه برایم تعریف کنند و با علاقه زیادی به خاطرات آنها گوش میدادم و حسرت میخوردم که نمیتوانم جبهه بروم.
اینقدر عاشق جبهه بودم که بازییمان توی کوچه هم رنگ و بوی جبهه، تفنگ و شهادت داشت میترسیدم فرصت تمام شود و من نتوانم مثل خیلی از همسن سالها و هم محلههایمان جبهه بروم. اینقدر عاشق جبهه و دفاع از کشور بودم که بازییمان توی کوچه هم رنگ و بوی جبهه، تفنگ و شهادت داشت؛ با تختههای گوجه و یک تکه از تیوپ دوچرخه و یا کشهای پلاستیکی تفنگ درست میکردیم و تو کوچه پس کوچههای محله و گاهی هم تو کوههای پشت محله(نزدیک زمین ورزشی ستاره بندر و زمین ورزشی انتظار کنونی) و زمین کیهان کوچوکو با بچههای محله «بازی تفنگها» میکردم.
به ۲ گروه بعثی (دشمن) و یک گروه هم نیروهای رزمنده ایرانی تقسیم میشدیم و توی خاکها سینه خیز میرفتیم از پشت سنگهای بزرگ که حکم سنگر و جان پناهمان بود میپریدیم و همزمان هم با تفنگهایمان تک تیراندازی میکردیم و با پرتاب سنگ به جای نارنجک به طرف همدیگر پرتاب میکردیم و به این شکل دشمن را میکشتیم.
بیشتر بخوانید:
فسقلی تو دوباره آمدی
چندین بار برای نام نویسی و رفتن به جبهه به بسیج رفتم که هربار با عدم پذیرش مواجه می شدم به نظرم سال ۶۳ بود که یادم نیست دفعه چندمم بود که با برخورد تند مسوول مربوطه(برادر موسی مروج حفظ الله تعالی) روبرو شدم، با تندی تمام گفت: فسقلی تو دیگه آمدی و پروندهای که بهش داده بودم را به طرفم پرت کرد.
کلمه فسقلی برایم خیلی سخت بود! دلم خیلی گرفت کنار سایه ساختمان بسیج ایستادم، بغض گلویم را میفشارد. کمی تامل کردم، فسقلی یعنی چی؟ یعنی قدم کوتاهه؟! اگر قدم کوتاه نبود، شاید ثبت نامم میکرد. آن روز از بسیج تا خانه(پشت شهر تا انتهای خیابان درخت سبز) را پیاده آمدم.
حدود ساعت ۱۵:۴۹ بود. توی مسیر به خودم گفتم باید کاری کنم که قدم بِکشم و قدم بلندتر شود، ورزشی بکنم که قد بکشم بین راه داخل زبالههای کنار خیابان محله شمیلیها چشمم به رِنگ دوچرخهای افتاد ایستادم، کمی مکث کردم فکری به ذهنم رسید، رینگ چرخ را برداشتم و به ایدهای توی ذهنم با جدیت فکر میکردم که به خانه رسیدم با میخ فولادی، رینگ را به تیر برق چوبی جلوی خانهمان سفتش کردم.
با بچههای محله شروع کردیم به ورزش کردن آنهم با توپ پلاستیکی. تصمیم را گرفته بودم، میخواستم قدم بلندتر شود برای اینکه شبها هم بتوانیم بازی کنیم، یک رشته سیم برق سیار روشنایی به در حیاط وصل کردم که مورد توجه بچههای همسایه قرار گرفت، ما اگه توپ بسکتبال داشتم، قطعا بازیمان شور و حال دیگری به خود میداشت، اما هزینه خرید توپ بسکتبال نداشتم.
فکری به ذهنم رسید کوزههای ماستی و سطلهای پلاستیکی را که از مغازه میخریدیم جمع کردم و به تعداد قابل قبولی که میرسید به مغازه مرحوم حاج علی احترامی میدادم و پولش را برای تهیه توپ بسکتبال جمع میکردم، خلاصه با همین کار یه توپ بسکتبال خریدم.
بازیمان حال و هوای خاصی پیدا کرده بود، خانه ما حیاط بزرگی داشت و یک کُرت (باغچه بزرگ) هم تو حیاط ما خودنمایی میکرد که همین (کُرت اکبرزاده) آدرسی برای مردم شده بود.
یک طناب پیدا کردم و یک سر آن به کرت و سر دیگر آن به ستون بسته بودم و با اهالی منزل و با بچههای همسایه والیبال بازی میکردیم، مدتی به خاطر اینکه قدم بلندتر شود بازی فوتبال که ورزش موردعلاقهام بود را کنار گذاشتم و به بازی والیبال و بسکتبال پرداختم.
بیشتر بخوانید:
شرط مادرم؛ باید سرِ تیر قبول شوی
در درس ریاضی و زبان انگلیسی ضعیف بودم و معمولا بخاطر تک نمره شدن بهجای خرداد شهریور دوباره امتحان میدادم تا قبول شوم، سال سوم راهنمایی هم رفوزه شده بودم. مادرم شرط رفتن به جبهه را قبولی سر تیر (اصطلاح پدر و مادرها و مردم آن زمان درقبولی فرزندان خود در خرداد ماه) اعلام کرده بود.
سال ۶۵ کلاس سوم راهنمایی ۱۶ سالم شده بود و از نظر قانونی و قد منعی برای جبهه رفتن نداشتم فقط شرط خانواده مهم بود، به خاطر رضایت مادرم و قبول در خرداد حاضر بودم هرکاری کنم.
علاوه بر جدیت بیشتر به درس خواند در طول سال تحصیلی یک ماه پایانی سال کمیته به امتحانات نهایی تمام در پارک شهید سایانی (پارک مادر کنونی) درس میخواندم و حتی شب ها هم همانجا میخوابیدم. تعدادی از دوستانم (حسین حمزهای، هاشم جعفری، شهید محمدباقر احمدی، حسین و مهدی احمدی هم جزو دانشآموزانی بودند که برای درس خواندن همراه من توی پارک بودند) خلاصه به وعدهام عمل کردم و با معدل بالای ۱۵ سر تیر قبول شدم.
اسمم را برای رفتن به جبهه در بسیج نوشتند، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم احساس بزرگی میکردم، اما بابام فرم رضایت ولی را امضا نکردحالا مدرک سیکل داشتم و مدتی هم داخل اسکله شهید باهنر و شهید رجایی روی کشتی بار شماری کار میکردم که این بار ثبت نام کردم و اسمم را برای رفتن به جبهه در بسیج نوشتند، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم احساس بزرگی میکردم، اما بابام فرم رضایت ولی را امضا نکرد.
یک خودکار خیلی قشنگ که دوست و همکار بابام از چین برایم هدیه آورده بود و خیلی دوستش داشتم را به پسرعمهام دادم تا به جای بابام رضایت نامه رفتن به جبههام را امضا کند.
مادرم با من روبوسی نکرد...
داخل مسجد امام بندرعباس متوجه شدم که از روستای خودمان (دوکوه؛ روستایی از توابع دهستان سیاهو بندرعباس که برای رسیدن به آنجا باید روستاهای سیاهو، تلگردو، بنگلایان و سَلرد را پشت سرگذاشت؛ روستایی که با نام شهیدان غلامعباس داج، اسفندیار داج، شهید محمد داج محمد احترامی، خورشید خادمی و شهید علی علیمرادی عجین شده است)، چند نفر از اقوام نزدیکم هم عازم جبهه هستند مانند مرحوم حسن اکبرزاده (عمو)، مرحوم محمد موسیپور(شوهر عمه و پسرعموی پدرم)، حاج نادعلی داج پدرشهید محمد داج، ابراهیم کَرمزاده(پسرعموی پدرم) م ملاحبیب مرادپور و ابراهیم حمزه پور از روستا نامدر...
از منزل که خداحافظی کردم پدرم خانه نبود، مادرم باور نمیکرد که جدی جدی عازم جبهه هستم، روبوسی نکرد. یکی از همسایهها که بین راه من را دیده بود، به خانه ما رفته و به مادرم میگوید که عصری از مسجد امام رزمندهها به جبهه اعزام میکردند و محمد شما را هم دیدم که میرفت.
فوری پدر و مادرم خودشان را به من رساندند، مادرم ۱۰۰ تومان پول بهم داد و در فضای معنوی اعزام به جبهه که با نوحهخوانی و دود اسپند همراه بود برای نخستینبار از پدر و مادرم خداحافظی کردم و اعزام شدم.