اصفهان- ایرنا- سرباز وطن با لباس فُرم سبزِ زیتونی‌اش از راه می‌رسد، در برابرت خبردار می‌ایستد، با گامی محکم و سینه‌ای ستَبر به پیشگاهت سلام نظامی می‌دهد و در حالی که همچنان دستش را به نشانه احترام بر سر دارد، با تو سخن می‌گوید.

نمی‌دانم چه می‌گوید اما هرچه هست، دلم به صدق و صفایش گواهی می‌دهد، به ماموری می‌ماند که در حال گزارش دادن به مقام مافوق خود است، لختی بعد خاضعانه در کنارت زانو می‌زند و چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند(حتما برایت فاتحه می‌خواند)، سرانجام از جا برمی‌خیزد و دوباره به مقامت ادای احترام می‌کند و در حالی که فروتنانه رو به عقب گام برمی‌دارد، به آرامی از محضرت دور می‌شود.

از خوش شانسی‌ام، در گوشه‌ای نظاره‌گر حدوث این صحنه‌ دلاسا هستم، صحنه‌ای تراژیک اما حماسی که نیاز به واکاوی بیشترم ندارد، در این مکان شهید گُمنامی را به خاک سپرده‌اند و اینک سرباز حقشناس وطن حین گذرش از کنار مَزار این شهید، به مقام والای او ارج می‌نهد.

پرده غروب بر این مقبره غریب سایه انداخته است، بد جوری دلم ‌گرفته است درست مثل حالتِ نزارِ خورشید در بزنگاه غروبی دلگیر که در حال جمع کردن بساط رنگ‌آمیزیش از محوطه مجتمع اداری شهر گُنبدهای فیروزه‌ای است که در آن پیکرِ شهید گُمنامی را به خاک سپرده‌اند.

با تانی و درنگ پیش می‌روم، مَزارت در مکانی است که دورتادورش از خیل درختان سر به فلک کشیده به سبزی و زردی می‌زند، گُل‌های رنگ‌وارنگ اطلسی بطرزی زیبا، حواشی خانه ابدیت را آراسته‌اند و با برافراشتن پرچم سه رنگ کشور بر فرازش، آن را آذین بسته‌اند، وقتی نسیم عصرگاهی به لابلای پرچم در حال اهتزاز می‌افتد و آن را به رقص و جنبش وامی‌دارد، انگار نسیمِ ستایشِ همه ایران به پیشگاه تو می‌وزد.

با حسی آکنده از خُضوع و اندوه رو بهِ خانه ابدیت می‌ایستم و چشمم به خطوط حک شده بر روی سنگ مَزارت می‌افتد:

شهید گُمنام ۲۴ ساله - معراج: شلمچه - عروج: ۱۳۶۵، عملیات کربلای ۵ - رجعت: ۱۴۰۱/۱۱/۱۷

در همین لحظه صدای ملکوتی اذان برمی‌خیزد و نوای دلارامش به معنویت حاکم بر فضای خانه محزونت می‌افزاید، حالا دیگر رنگاب هوا هم به تاریکی می‌زند اما تلالووی تابش چهار نورافکن در چهار سویش که در کنار هر یک، سه پرچم دیگر را نیز افراشته‌اند، هم نمای خانه ابدیت را به روشنایی می‌گرایاند و هم شکل و شمایلی حماسی و معنوی به این فضای دراماتیک می‌بخشد.

رقصِ پرچم بر بالای سرای جاودانه ات، سکوت کَر کننده حاکم بر این لحظات جانفرسا، حسِ رازگونِ یک غروب نارنجی محزون، کلمات مُقطع و کوتاه حک شده بر روی سنگِ مَزارت و بخصوص حسِ جانکاه غریبی و گُمنامیت، بدجوری دلم را شیار می‌زند.

وقتی چشمم به خطوط سُرخ و سیاه نقش بسته بر سنگ ماوای ابدیت می‌افتد، دلم کَنده می‌شود، غمِ غریبی‌ات به جانم رخنه می‌کند، بلور بُغضم تَرَک می‌خورد، خیلی حرف‌ها را نباید زد، آنها را باید بارید و اینجا درست همان جایی است که باید اشک‌ها بجای کلمه‌ها حرف بزنند.

الهی بمیرم که با آن همه ایثار و رشادتت در راه صیانت از کیان مقدس سرزمینت، اینک همه هویتت فقط در همین دو کلمه خلاصه شده است:«شهید گُمنام»!

اما با اینکه همه نام و نشانت در همین دو واژه کوتاه گُم شده، نباید هم از حق گذشت که کُلی پیامِ ژرف و الگوبخش در همین «دو کلمه حرف حساب» جاریست، آخر مگر همه اجرها در گُمنامی نیست و مگر نه این است که خیل رادمردان این سرزمین، بی‌ حرصِ نام ‌و بی آزِ نشان، با نذرِ نیستی خود در راه فوزِ هستی دیگران، آن روز رفتند تا بمانند و این روز نماندند تا بمیرند.

‌فی‌الواقع مَزارِ غریبانه تو، تنها یک گورِ بی‌نام و نشان نیست، اینجا در اصل دل‍س‍ت‍‍انِ خوشگواری اس‍ت‌ ک‍ه‌ ش‍‍اه‍ب‍وی‌ ‌ارغ‍وان یکی از ب‍‍ه‍ت‍ری‍ن‌ ف‍رزن‍دان‌ ایران ک‍ه‌ در م‍‍ع‍‍راج‌ِ ب‍وس‍ت‍‍ان‌ِ م‍ح‍ب‍وب ‌ه‍ن‍رم‍ن‍دان‍ه‌ گ‍ل‍چ‍ی‍ن‌ ش‍ده‌، م‍ش‍‍امِ خلقی را س‍رم‍س‍ت‌ می‌کند، براستی چگ‍ون‍ه م‍‍ی‌ت‍وان‌ ‌ه‍ل‍‍ه‍ل‍ه‌ شوران‍گ‍ی‍زِ لاه‍وت‌ را ‌از ‌ه‍‍ال‍ه‌ م‍هگ‍ون‌ِ ن‍‍اس‍وت‌ دی‍د و پیام‌های نهُفته در پسِ پرده آن را ندید.

چ‍گ‍ون‍ه‌ م‍‍ی‌ت‍وان‌ ب‍ه‌ خ‍ی‍‍ال‌ ن‍ی‍ل‌ ب‍ه‌ ب‍‍ارگ‍‍اه‌ رام‍ش‍گ‍رِ ف‍ردوس‌ ب‍ه ج‍‍ای‌ ل‍‍ع‍ل‌ِ م‍ُح‍ی‍‍ی‌ ک‍وث‍ر، زه‍راب‍ه‌ مُ‍ذاب‌ِ م‍وت‌ را لاج‍ُرع‍ه‌ ن‍وش‍ی‍د به طمع‌آنکه‌ در س‍پ‍‍ه‍رِ ک‍ران‌ ن‍‍اپ‍ی‍دای‌ ‌ع‍ش‍ق‌، ب‍ذرِ خردِ ح‍س‍‍اب‍گ‍ر را پ‍راک‍ن‍د و ج‍‍اودان‍ه‌ م‍‍ان‍د، آخر م‍گ‍ر ن‍ه‌ ‌ای‍ن‌ ‌اس‍ت‌ ک‍ه‌ ت‍نِ‌ِ ‌ع‍‍اش‍ق‌ را ف‍ق‍ط م‍‍ی‌ت‍وان‌ در ح‍وض‌ِ ف‍ن‍‍ا ‌غ‍س‍ل‌ داد، ‌آن‍گ‍‍اه‌ که ‌غ‍س‍ی‍ل‌، ک‍‍ام‍ش‌ را ت‍ن‍‍ه‍‍ا ‌از ف‍ی‍ض‌ ش‍‍ه‍دِ گ‍ُُوارای‌ م‍‍ع‍ش‍وقش‌ ‌آک‍ن‍ده می‌کند و ‌ه‍ن‍ر ه‍م‌ ‌ای‍ن‌ ‌اس‍ت‌ ک‍ه‌ رف‍ی‍ق‌ ب‍‍ا ‌اراده‌ خ‍وی‍ش‌ ب‍ه‌ ت‍وف‍ی‍ق‌ِ ت‍وق‍ی‍ف‌ِ ن‍ف‍س‌ِ س‍رک‍ش‍ش‌ ب‍ی‍ف‍ت‍د و ب‍‍ا ت‍ی‍‍غ‌ِِ تیزِ عزمش، ب‍ن‍دِ ح‍ص‍رشِ را از حرصِ م‍ی‍لش‌ ب‍ه‌ بقایش‌ ب‍ُگ‍س‍ل‍د و ج‍س‍م‌ِ ذب‍ی‍حش‌ را ب‍‍ا پ‍رِ و ب‍‍ال‌ م‍‍ع‍ن‍‍اطلبش ب‍ه‌ ‌اوج‌ِ کمال ب‍رس‍‍ان‍د.

آن روزها، در ایامِ سُرخ حماسه‌ها، از کران تا کران ج‍ب‍‍ه‍ه‌ه‍‍ا، تنها خدا می‌داند چه تعداد دلش‍دگ‍‍ان این سرزمین اهورایی ره‍ک‍وره‌ ک‍م‍‍ال‌ را ب‍ه‌ م‍ددِ رق‍ص‌ِ ش‍‍ع‍ل‍ه‌ه‍‍ای نارِ ج‍‍انشان‌ در راه حفظِ کیانِ مُلک و ملتشان و در س‍ی‍ری الی‌الله برای رجعت به سدره المُنتهی، بی‌هیچ طمع و ولعی پ‍ی‍مودند و در تنگاتنگ پیمایش این مسیرِ فانی، ‌گ‍رچ‍ه‌ م‍ق‍ص‍دشان ب‍‍ع‍ی‍د ‌بود و ح‍ظ وصلشان‌ س‍‍ع‍ی‍د، اما تاوان گرانبارش را که همانا سخاوتِ ‌بی‌چون و چرای دُردانه جانِ ولو بی‌نام و نشانشان بود، دادند و رفتند.

‌آی‍‍ا م‍گ‍ر ن‍ه‌ ‌ای‍ن‌ ‌اس‍ت‌ ک‍ه‌ سَ‍ی‍لان‌ِ ‌اُن‍س‌ در س‍راپ‍رده‌ حَ‍رمِ‌ ‌ان‍ی‍س‌، ت‍ک راه‍ه‌ای‌ ‌اس‍ت‌ ک‍ه‌ ت‍ن‍‍ه‍‍ا ب‍ه‌ ض‍ربِ‌ ش‍وقِ‌ دل م‍‍ی‌ت‍وان‌ ب‍دان‌ رس‍ی‍د و در ‌ای‍ن‌ رام‍ش‍گ‍‍اه‌ خ‍ی‍‍ال‌ان‍گ‍ی‍ز ب‍‍ا ش‍وری‌ سُ‍ت‍رگ، ش‍‍ع‍وری‌ ش‍گ‍رف، ب‍‍ه‍‍ای‍‍ی‌ ب‍زرگ‌ ک‍ه‌ ‌ه‍م‍‍ان‍‍ا ‌آزادی‌ ‌از ب‍ن‍د «ان‍‍ان‍ی‍ت» ‌اس‍ت‌، ب‍دس‍ت‌ م‍‍ی‌آید؟

آن روزها در آوردگاه رادمردانِ مامِ وطن، رهپویانِ خانه دوست، ح‍ظِ ت‍ک‍روی‌ را ب‍‍ا زج‍رِ ‌ه‍م‍ره‍‍ی‌ ن‍م‍‍ی‌آم‍یختن‍د ب‍ل‍ک‍ه‌ خ‍ض‍‍ابِ‌ خ‍راب‍ه‌ دل‌ را ب‍‍ا خ‍وش‍‍ابِ‌ خ‍زان‍ه‌ درک‌ می‌آغ‍ش‍ت‍ن‍د و در بزنگاه حدوث آن صحنه‌های حماسی، آگاهانه ق‍‍اف‍ل‍ه‌ ‌ع‍م‍ر را ‌از راه‌های پ‍ی‍چ‌واپیچ‌ ح‍س‍‍اب‍گ‍ر دن‍ی‍‍ا ن‍م‍‍ی‌بُ‍ردن‍د و ک‍ِن‍زِ ف‍ج‍ر را ب‍ه‌ ک‍ث‍رِ دَه‍ر ن‍م‍‍ی‌فروختند بلکه زن‍گ‍‍ارِ ف‍ت‍ن‍ه‌ ن‍َف‍س را ب‍‍ا ص‍ی‍ق‍ل‌ِ ف‍ط‍ان‍ت ک‍وث‍ر م‍‍ی‌شُستن‍د و ح‍س‍‍اب‌ ب‍‍ان‍ک‍‍ی‌ زم‍ی‍نی‌شان‌ را به ص‍ف‍ر م‍‍ی‌رساند‍ن‍د ت‍‍ا ب‍ه‌ م‍وج‍ودی‌ ن‍ج‍وم‍‍ی‌ ‌آس‍م‍‍ان‌ برس‍ن‍د و س‍زاواران‍ه همچون تو «شهیدِ غریبِ عزیزِ» ره‍رو س‍ل‍ک‌ِ خ‍وش‍گ‍وارِ ف‍رش‌ در ن‍ی‍ل‌ ب‍ه‌ گ‍س‍ت‍ره‌ ک‍ران‍ه‌ ن‍‍اپ‍ی‍دای‌ ‌ع‍رش‌ باشند.

حالا من در این غروبِ دلگیر و در لحظه‌های دلگُداز خلوتم با تو، اینجا در کنار مَزارت زانوی غم به بغل گرفته‌ام و دلم انبان دردهایی است که انگار ته ندارد، ای وای که چه غریبی حزینی داری، «ای وایِ دل از غربتِ گُمنامیت»، الهی بمیرم برای تک‌افتادگی غریبانه اما با عزتت، غمِِ غُربتت بر شانه دلم سخت سنگینی می‌کند، حالا در این خلوتگه غمبار و دلازار، تنها منم و تو و کلی حرف حساب برای گُفتن و شُنفتن.

تو اینک در تنگنای ماوای کوچک ابدیت آرام خفته‌ای و من نمی‌دانم نامت چیست و از کدام دیار و تبار آمده‌ای اما شگفتا که حس اُلفت و آشنایی قریب و غریبی با تو دارم، انگار سال‌هاست می‌شناسمت، انگار همیشه بوده‌ای و تا ابد نیز مُحیی و زنده‌ای، با این حال، انگار سرشار از حرف و حدیثی و شاید هم آکنده از خیل مگوهایی هستی که به هزار دلیل نمی‌خواهی آنها را برایم واگویه سازی.

برغم سکوت مُطلق جانگزایت، وای که در درونِ من چه غوغا و بلواست، آخ که چقدر پُر از حرفم اما فقط خفگی گره بُغضش را در دهلیزِ خشکِ گلویم حس می‌کنم.

شعله کم سوی آفتابِ شهرِ گُنبدهای فیروزه‌ای کم کم دارد جان می‌کَند و در تاریکنای مرگرنگ فضایی تراژیک، اینک من و تو تنهائیم تا گپی بزنیم و استخوانی سبک کنیم. حالا اگر سُفره دلم را باز کنم، آیا می‌آیی تا با هم جمعش کنیم!؟

انگار سکوتت علامت رضاست، پس بگذار سخن بگویم و با غوطه خوردن در نوستالوژی روزهای جانفزا و رونق‌افزای روح‌های پاک و باصفایی همچون تو و همقطاران شریف و شهیدت، به حال و هوا و کوچه پس کوچه‌های خاطرات آن روزها سرک بکشم تا شاید کمی بارِ دلم سبک شود.

به یُمن پاکبازی های تو و همرزمانت در روزهای خونرنگِ وطن، ه‍ن‍وز هم _ بیش و کم_ رای‍ت‌ِ رس‍‍ال‍ت‌ِ س‍ُرخ‌ دف‍‍اع‌ ‌از دی‍ن‌ و مُ‍ل‍ک‌ و ارجحیت ش‍رف‌ و ش‍‍ع‍ور در ‌گوشه و کنار این سرزمین نجیب و فخیم در اه‍ت‍زاز ‌اس‍ت‌، رسالتِ سُنت‌ِ ش‍ی‍ف‍ت‍گ‍‍ی‌ ب‍ه‌ بقا ان‍گ‍‍اری‌ ابدی خود(شهادت)، ف‍ره‍ن‍گ‌ ف‍ن‍‍ای‌ خ‍وی‍ش‌ در راه ب‍ق‍‍ای‌ دی‍گ‍ران(ایثار)، رج‍ح‍‍ان‌ِ ش‍‍ع‍ور ب‍ر ش‍‍ع‍‍ار، ‌ع‍ص‍رِ ن‍ج‍ی‍ب‌ِ ج‍ب‍‍ه‍ه‌ها، ش‍ورِ ش‍رف‌، ‌ع‍‍ه‍دِ ش‍ب‌ س‍ت‍ی‍زان‌ِ دش‍م‍ن‌س‍وز و ح‍م‍‍اس‍ه‌س‍‍ازان‌ِ راه‌ ‌استقلال و آزادی‌ میهن.

اینک‌ در قفای سه دهه از فرونشستن غبارِ بلای ه‍رای‌ و خ‍‍ان‍م‍‍ان‍س‍وز "بعث" به ضرب و زور هیبت و هیمنه فخرآلود جنگاوران وطن و طل‍وع‌ رن‍گ‍ی‍ن‌ ک‍م‍‍ان‌ِ صلح و ‌آرام‍ش‍‍ی‌ ک‍ه‌ ‌رادمردانی همچون تو ب‍ه‌ ب‍‍ه‍‍ای‌ فدای دُردان‍ه‌ جان ن‍ص‍ی‍ب‌ ‌مُ‍ل‍ک‌ و م‍ل‍ت‌ ک‍رده ان‍د، این روزها، دلم برای حال و هوای خوبِ آن روزها، برای استشمام نفحاتِ آن فرهنگ‌ها و معرفت‌ها، برای برکاتِ عطر و لعابِِ آن شورها و شعورها و برای ثمراتِ خُلق و خوی آن نسلِ نجیبِ عزتمندی که ذات پاکشان‌ عاری از هیچ م‍ُراف‍‍ع‍‍ه ای برای ک‍س‍ب‌ ج‍ُب‍ه‌ه‍‍ای‌ ری‍‍اس‍ت‌ و قُ‍ب‍ه‌ه‍‍ای‌ س‍ی‍‍اس‍ت‌ بود، تنگ شده است‌.

آخ که امروز چقدر دلم برای صفای رادمردان سر در خفا و ذکرگویان شبانگاهان درون سنگرها ک‍ه‌ آن روزها ب‍ه‌ م‍ددِ ب‍س‍ت‍ن «س‍دِ سدید خ‍ونشان» نه تنها جلوی سیلاب جرار خصم کینه‌توز را گرفتند بلکه به یُمن خشوع رفتارشان و نثارِ پیکرِ گُلگُونه اشان، عالی‌ترین فرهنگ انسانی و اخلاقی را برای همیشه در صفحه تاریخ این سرزمین ثبت کردند، تنگ شده است.

امروز دلم هوای نفس کشیدن دوباره در فضای آکنده از مرام‌ و معرفت روزهای مُعطر به عطرِ نفسِ دلاوران متین، رش‍ی‍د و بی‌نام و گمنامی‌ همچون تو و ع‍ص‍رِ طلای‍‍ی‌ رواجِ فضایل ع‍‍ال‍‍ی‌ در ق‍‍ام‍وس‌ م‍دنیت ملتی ستُرگِ گریزان از همه رذائل دان‍‍ی‌ و بازپراکنش شمیم گ‍ل‍واژه‌ه‍‍ای‌ ‌ای‍ث‍‍ار، س‍ل‍ح‍ش‍وری‌، ‌غ‍ی‍رت‌، عدالت، همیت، دگ‍رخ‍واه‍‍ی‌ و در یک کلام «فرهنگ جنگ» را کرده است.

آه که چقدر این روزها دلم هوای مرام و مَشربِ اه‍ورای‍‍ان بی‌ادعایی را می‌کند که آن روزها، در داغاداغ آتش نبردها در راه حفظ مام میهن، از جانِ شیرین خود گذشتند و ‌ادع‍‍ای‌ ‌هیچ ارث‌ و م‍ی‍رایی هم نداشتن‍د، ‌همان رامردانی که بی آزِ م‍‍ات‍َرک‌، ‌ه‍رچ‍ه‌ در کف باکفایتشان‌ داش‍ت‍ن‍د در طب‍ق‌ ‌اخ‍لاص‌ گ‍ذاش‍ت‍ن‍د و از همه چیزشان گذشتند، ج‍ز گوهر گم شده‌ای ک‍ه‌ ب‍ه‌ ‌آن‌ «ش‍رف‌» گ‍ف‍ت‍ه‌ م‍‍ی‌ش‍ود.

هزاران بار یاد باد شکوه و حشمتِ آن روزهای فخرِآلود آمیخته با «فرهنگِ نجیبِ جبهه‌روها»، روزهای قشنگِ گریز از انانیت‌ها، ذمِ ف‍ری‍ب‍ک‍‍اری‌ه‍‍ا، طردِ دغ‍ل‌ ب‍‍ازی‌ه‍‍ا، نفیِ خ‍ودخ‍واه‍‍ی‌ه‍‍ا، شرمِ م‍ردم‌ف‍ری‍ب‍‍ی‌ه‍‍ا، عارِ زد و ب‍ن‍ده‍‍ا، ننگِ ش‍رف‌ س‍وزی‌ه‍‍ا، قُبح رن‍گ‍ب‍‍ازی‌ه‍‍ای‌ خ‍وش‌ خ‍ط و خ‍‍ال‌ و رسوایی دم‍‍اک‍وژی اج‍ن‍ه‌ه‍‍ای‌ ف‍رص‍ت‌ طل‍ب‌ را و ....

نه، من هرگز پایان داستانِ شیرینِ آن روزهای صادق و باصفا، آن لحظه‌های خونبار اما اخلاق مدار، آن روزهای دهشت زا اما دگرخواه، آن روزهای غمبار اما انسانگرا، آن روزهای جان ستان اما ع‍زت‌ افزا، روزهای پرواز ب‍‍ی‌ب‍‍ازگ‍ش‍ت‌ کف‍ت‍رهای‌ ج‍ل‍د و فرود مانای ک‍ف‍ت‍‍اره‍‍ای‌ ح‍ری‍صِ ناشی، ‌روزهای م‍رگ‌ِ پ‍روان‍ه‌ه‍‍ا و طلوع لاش‍خ‍وره‍‍ا، روزهای رسوب رن‍گ‍‍اب‌ه‍‍ا و زن‍گ‍‍اره‍‍ا و ت‍‍اری‍ک‍‍ی‌ سُنت زلال ‌آی‍ی‍ن‍ه‌ه‍‍ا را در طالع این سرزمین قُدسی ب‍‍اور نمی‌ک‍ن‍م‌.

آهای ای شهید بی نام و نشانِ آرمیده در تنگناتنگِ این سرای ابدی غمبار، ای رفیقِ صدیقِ بی‌ادعای خُفته در این کُنج ساکتِ شهرِ گُنبدهای فیروزه‌ای، انگار خیلی حرف‌ها برای گفتن و شاید هم نگفتن دارم، اما بغایت شرمنده‌ام که امروز که به "نامِ گُمنام" تو زیبنده است و قرار است پیکر عزیز ۲۸۰ نفر از قافله همرزمان گُمنامت را در جای جای میهن تشییع کنند، با گشودن سُفره دلم پیش رویت بر بارِ غمِ ابدی غریبی‌ات ‌افزوده‌ام و دلت را به درد ‌آورده‌ام، ولی آخر چه کنم که هنوز هم جز نسلِ صادقِ فروتنِ و شکیبِ تو، گوشی برای شنیدن بُغض‌های فروخورده جانفرسایم نمی‌یابم و اینک در جوارِ ماوای دلارامت، هی دل گُر گرفته‌ام می‌خواهد پ‍رده‌ بُ‍‍غ‍ض‌ه‍‍ای‌ تلنبار شده‌ای را ک‍ه‌ در همه این سال‌ها م‍‍ان‍ن‍د ب‍خ‍ت‍گ‍‍ی‌ ب‍ر وج‍ودم‌ س‍ن‍گ‍ی‍ن‍‍ی‌ م‍‍ی‌ک‍ن‍د، بِ‍دَرَد.

بمیرم که اینک تو بخاطر نداشتن پلاک هویتت، اینگونه در گوشه عُزلت گُمنامیت اسیری و من بخاطر داشتن یک دنیا حرف مگویی که در وجود بیتابم، فواره می‌زند و بلکه بخاطر گُم کردن هویت آرمان طلبی‌ام، اینگونه در بندِ افکار و آرزوهای ناکام و حرمانزده‌ام، سرگشته و حیرانم. خدا می‌داند شاید من و تو در گُمنامی شریک همیم.

ای وای چه کنم که گُدازه‌های آتشفشان ج‍ف‍‍ای‍‍ی‌ ک‍ه‌ ‌ای‍ن‍ک‌ در وجود دلشکسته ام ش‍‍ع‍ل‍ه‌ م‍‍ی‌ک‍ش‍د، ب‍‍ه‍‍ان‍ه‌ زار زار گ‍ری‍ه‌های‍‍ی‌ ‌اس‍ت‌ ک‍ه‌ ب‍خ‍‍اطر ‌آن‌ ‌ه‍م‍ه جانفشانی شمارِ کثیری از ج‍وانان‌ِ رع‍ن‍‍ا و رش‍ی‍د ‌ای‍ن‌ م‍رز پُ‍رگ‍وه‍ر در روزهای خون و شرف مابه ازای رذالت قلیلی آزمند در عصرِ ضربِ سکه خودخواهی‌ها به نامِ خود، ب‍ر دش‍ت‌ِ دل‌ِ ‌غُ‍ص‍ه‌ گُ‍س‍‍ارم‌ ت‍‍اول‌ ‌ان‍داخ‍ت‍ه‌ ‌اس‍ت‌.

من آخر چگ‍ون‍ه‌ چ‍‍ه‍ره‌ رن‍گ‌ پ‍ری‍ده‌ ‌ام‍‍ا ‌آس‍م‍‍ان‍‍ی‌ ‌آن‌ ق‍ط‍ع‌ ن‍خ‍‍اع‍‍ی ۳۰ س‍‍ال‍ه‌ بستری در م‍رک‍ز "ش‍‍ه‍ی‍د م‍ط‍ه‍ری‌" ‌اص‍ف‍‍ه‍‍ان‌ را ک‍ه‌ ‌از ۱۷ س‍‍ال‍گ‍‍ی‌ ب‍ر روی‌ ت‍خ‍ت‌ اف‍ت‍‍اده‌ بود و دی‍دن‌ِ دَم‍ل‌ه‍‍ای‌ چ‍رک‍ی‍ن‌ «زخ‍م‌ ب‍س‍ت‍رش‌» ‌ام‍‍ان‍م‌ را ب‍ری‍د، ‌از ی‍‍اد ب‍ب‍رم‌؟

چ‍گ‍ون‍ه‌ ب‍رای‌ ۱۳ هزار ش‍‍ه‍ی‍دان‌ گ‍ُُم‍ن‍‍ام‍‍ی‌ ک‍ه‌ ب‍‍ازم‍‍ان‍دگ‍‍ان‍ش‍‍ان، ‌ه‍ر روز نوستالوژی ردِ ‌آش‍ن‍‍ای‍‍ی‌ه‍‍ایشان را در ورای‌ دس‍ت‌ِ خ‍ی‍‍ال‌ان‍گ‍ی‍ز خ‍‍اطره‌ه‍‍ایشان م‍‍ی‌ج‍وی‍ن‍د ی‍‍ا ذوق‌ِ دی‍دارِ ‌آن‍‍ه‍‍ا را ب‍ه‌ ق‍ی‍‍ام و قیام‍ت‌ می‌س‍پ‍ُرن‍د، م‍وی‍ه‌ ن‍ک‍ن‍م‌؟

چگونه دلم نسوزد که بعد از گذشت ۳۵ سال آزگار از روزهای دود و آتش و خون، هنوز هم بازماندگان «ن‍س‍ل‌ِ خ‍ردل‌» را پ‍س‌ ‌از ج‍‍ان‌ ک‍ن‍دن‍‍ی‌ س‍خ‍ت‌ روان‍ه‌ «گ‍ورس‍ت‍‍ان‌ ش‍ی‍م‍ی‍‍ای‍‍ی‌ه‍‍ا» م‍‍ی‌ک‍ن‍ن‍د؟

وای‌ ک‍ه‌ چ‍ق‍در در ‌ای‍ن‌ ب‍‍اره‌ ح‍رف‌ برای زدن یا نزدن دارم، چه بگویم که ‌امروز مقارن با روز نامی تو(روز شهید گمنام)، در اثنای لحظه‌های جانگزای این پسینگاه دلگیر، در زیرِ آسمانِ دودرنگ شهرِ شهیدان، اینگونه‌ زان‍وی‌ ‌غ‍م‌ ب‍ه‌ ب‍‍غ‍ل‌ گرفته‌ام تا مرثیه شراره‌ها و گ‍ُُدازه‌ه‍‍ای‌ س‍وگ‍واره‌ ‌کرانه ناپیدایم را نثار تو شهیدِ نجیبِ غریب کنم‌.

اما هرچه هست، بگذار بگویم که با آنکه تا درازنای ابدیت در زمین گُمنامی، در کران تا کران پهنای آسمان پُر از نام و نشانی و تو درست مثل نوگُلی چیده شده ‌از بوستان معرفتی که سبزی طراواتت تا همیشه تاریخ سرزمین هزاره‌ها پابرجاست و تو بیدارتر از آنی که نتوان گرمی حضور نافذ و راهگشایت را تا دور دست‌های وادی حظِ جاودانگی حس کرد.

یاد تو و همه شهیدان گُمنام این سرزمین اهورایی‌مان، گرامی باد

********

به گزارش ایرنا، امروز یکشنبه ۲۶ آذر سال ۱۴۰۲ همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س) که به نام «روز شهید گمنام» نامگذاری شده است، پیکر مطهر ۲۸۰ شهید گُمنام در سراسر کشور تشییع می‌شود.

تعداد شهدای گُمنام در طول هشت سال دفاع مقدس ۱۳ هزار نفر اعلام که تاکنون پیکر بیش از ۱۱ هزار نفر از آنها تفحص و کشف شده است.

در شهر اصفهان نیز امروز پیکر مطهر ۱۲ شهید گُمنام، همزمان با سراسر کشور تشییع می‌شود.

استان اصفهان در طول هشت سال دفاع مقدس علاوه بر ۵۰ هزار جانباز، سه هزار و ۵۰۰ آزاده و یکهزار مفقودالاثر، افزون بر ۲۳ هزار شهید تقدیم کرده است.

۱۰ درصد از جامعه ایثارگری کشور متعلق به اصفهان است و نزدیک به ۳۰۰ هزار رزمنده از این استان در جنگ تحمیلی شرکت کردند.