به گزارش گروه جامعه - دو سال از دوم تیرماه ۱۴۰۰ گذشت، دو سال از حادثه دردناک واژگونی اتوبوس خبرنگاران محیط زیست در ارومیه گذشت، دو سال از آسمانی شدن مهشاد خبرنگار ایسنا و ریحانه خبرنگار ایرنا گذشت، در این دو سال چه بر سر خانوادهایشان آمده فقط خدا می داند و دلهای دردمندشان.
دوم تیرماه ۱۴۰۰ روزی است که اتوبوس خبرنگاران در مسیر نقده به ارومیه به علت بریدن ترمز واژگون شد و بدتر از این واژگونی، زمانی که خبر رسید دو نفر از خبرنگاران جان خود را از دست دادند، لحظه دردناکی بود که آرزو می کنم هیچ کسی آنرا تجربه نکند، آن دو رفتند اما داغشان بر دل خانواده ها و جمع خبرنگاران حاضر در آن ارابه مرگ ماند، بعد از گذشت این همه روز هنوز فراموش نشده اند و قطعا تا آخر عمر هم فراموش نمی شوند، این تجریه تلخی است که برای ۲۱ نفر از خبرنگاران در روند بازدید از پروژه کانی سیب برای آبرسانی به دریاچه ارومیه رخ داد.
دلم نمی خواهد آن روز و آن لحظات دردناک را به یاد بیاورم، عذابم می دهد، زجر می کشم، چون هنوز آن درد و زخمی که بر دل و روحم مانده را فراموش نکردم، هنوز لبخند ملیح و چشمان مشکی مهشاد را فراموش نکرده ام، برای همین دلم نمی خواهد آن روز را آنهم با جزییات به یاد بیاورم، تلاش می کنم پشت این ماجرای تلخ پنهان شوم و در مقابل آن همه درد؛ از خودم محافظت کنم، اما واقعیت زندگی چیز دیگری است، چه بخواهی چه نخواهی آثار آن حادثه تلخ تا آخر عمر همراهت خواهد بود، چند روز پیش در فضای مجازی فیلمی از لحظه ترمز بریدن یک اتوبوس منتشر شده بود، وقتی به آن نگاه می کردم دوباره خودم را در دوم تیرماه ۱۴۰۰ در همان اتوبوس قراضه ای دیدم که راننده فریاد می کشید ترمز نداریم و امامان را به کمک می طلبید، در این فیلم هم راننده با صدای بلند فریاد می زد که ترمز نداریم، برای لحظاتی روحم از بدن خارج و به آن روز تلخ رفت و تمام درد آن روز را دوباره به جانم کشید، تمام آن دردها مانند قطرات اشک بر گونه جاری شد شاید درد را بشورد و ببرد؛ اما نبرد.
همان لحظه فهمیدم که باید تا آخرین لحظه ای که نفس می کشم با این درد زندگی کنم، بعد از آن حادثه دیگر توان سرعت بالا را در رانندگی به ویژه اگر سراشیبی ملایمی هم باشد ندارم، در این حالت گویی زیر پاهایم خالی می شود و جاده مانند ورقه های صافی از زیر چرخ های خودرو به اطراف کشیده می شود، بدنم یخ می زند و شروع به لرزیدن می کند، گذشته از این نمی دانم آیا می توانم یک روزی لبخند و برق نگاه مهشاد را فراموش کنم، هنوز وقتی به یاد آن دختر زیبا می افتم بی اختیار اشک در چشمانم حلقه می زند و دلم به درد می آید، شاید نتوانم عمق دردی را که تحمل می کنم بیان کنم، خودم می دانم که درونم چه می گذرد، شاید به ظاهر آرام باشم اما غوغایی وجودم را فراگرفته که نمی دانم چه زمانی خاموش می شود، حاضرم حداقل کمرنگ شود تا این قدر دلم را نسوزاند.
یک هفته است که با خودم کلنجار می روم آیا در سالگرد حادثه اتوبوس گزارشی بنویسم؟ اما نه دستم و نه دلم به سمت نوشتن نمی رفت، حتی با وکیل پرونده مان هم صحبت کردم که آخرین نتیجه پرونده را به من بدهد تا در گزارشم استفاده کنم؛ اما توان پیگیری نداشتم چون نیمه ای از ذهنم تمایلی به یادآوری آن روز تلخ نداشت برای همین تلاش می کردم به روی خودم نیاورم، دستم هم به سمت نوشتن نمی رفت اما چه کنم که مامورم و معذور، از من خواسته شد که از آن روز شوم بنویسم، نمی دانند یادآوری هر لحظه ای از آن روز برایم چه عذابی است، پس به ناچار باید دوباره روح و ذهنم را به آن روز ببرم و خرد و خمیر و عاصی از هر بی عدالتی دوباره به این دنیای واقعی برگردم.
دوم تیرماه ۱۴۰۰ ، زمانی که دعوتنامه بازدید از پروژه آبرسانی سد کانی سیب به دریاچه ارومیه به خبرگزاری رسید چه می دانستم این شروع مصیبتی است که دامن ۲۱ نفر از خبرنگاران رسانه های مختلف را خواهد گرفت، همه ما سرحال و سرزنده و به دور از هر دغدغه ای به این درخواست جواب مثبت دادیم، روز دوم تیرماه ۲۱ نفر از رسانه های مختلف راهی ارومیه شدیم، همه با هم سوار هواپیما شدیم، همه با هم سوار اتوبوسی شدیم که نمادی از جنگ جهانی دوم بود، قراضه و درب و داغون، که در نهایت در زمان نیاز، ترمزش نگرفت اما جان دو نفر را گرفت.
من چون اگر در خودرو حین حرکت به جلو نگاه نکنم حالم بد می شود بنابراین دقیقا صندلی پشت راننده نشسته بودم تا بتوانم مسیر را به خوبی ببینم، از این رو از اولین لحظه وقوع حادثه در جریان قرار گرفتم؛ دیدم راننده آرام به زبان ترکی زیرگوش شاگردش چیزی گفت اما ناگهان فریاد راننده بلند شد که ترمز نداریم اما به محض اینکه دو چرخ جلویی اتوبوس به ابتدای سرازیری جاده رسید دیگر اختیار فرمان و هر چه بود از دست رفت؛ هر لحظه بر سرعت این آهن پاره اضافه می شد، اینجا بود که راننده با فریاد دست به دامن امامان شد و فقط آنها را صدا می زد و به کمک می طلبید، اتوبوس واژگون شد، به پهلو بر روی سنگلاخ جاده پیش می رفت گویی قصد ایستادن نداشت، اما با قرار گرفتن در شانه خاکی جاده و افتادن در دره ای کوچک که به علت بارندگی های فصلی ایجاد شده بود ایستاد، به ناگاه همه چیز متوقف شد، دیگر صدایی نبود، فقط خاک بود و شیشه های خرد شده بر سر و صورت؛ بعد از سکوت کوتاهی که شاید به بلندی یک عمر بود غلغله ای در اتاق اتوبوس پیچید، صدای ناله و کمک بود که به گوش می رسید، همه چیز در دو تا سه دقیقه اتفاق افتاد و ناگهان تمام شد غافل از اینکه این تازه آغاز ماجرا بود.
من در گوشه مثلثی سقف اتوبوس گیر کرده بودم و توان حرکت نداشتم، اول فکر کردم که مرده ام و روحم در حال جدا شدن از بدن است، تا ذهن خودش را جمع و جور کند و بفهمد که چه اتفاقی افتاده چند ثانیه ای زمان برد، البته وقتی الان از واژه زمان استفاده می کنم همان زمان زمینی و آنچه که روزانه با آن سروکار داریم به ذهن می رسد در حالی که زمان در آن موقعیت تعریف و درک دیگری دارد، بعد از آرام گرفتن اتوبوس از تلاطم واژگونی، ناگهان صدایی به گوشم رسید که می گفت تکان نخور، روی بدنت پر از شیشه خرده است، الان بیرونت می آورم، نمی توانستم چشمانم را باز کنم، فضا پر بود از خاک و خرده شیشه ، بلندم کرد ، روی پاهایم ایستادم ، انگار شاخه ای تازه روییده بودم که برای ایستادن تقلا می کرد اما باد اجازه نمی داد تا رقص رویش متوقف شود، به هر زحمتی بود ایستادم، برگشتم تا به داخل کابینی که تا چند دقیقه پیش ما ۲۱ نفر را با خود حمل می کرد و اکنون به پهلو افتاده بود نگاه کنم و ببینم چه خبر است که چشمانم به قامتی افتاده بر روی خاک و خرده شیشه ها خیره ماند، اول ذهنم همراهی نکرد که چه شده، او کیست، کم کم که به خودم آمدم دیدم که مهشاد است.مهشاد خبرنگار ایسنا دو صندلی بعد از من نشسته بود.
مهشاد نوعروس ما بود و سه روز دیگر باید به خانه بخت می رفت اما نمی دانم بگویم با یک سهل انگاری و یا بی توجهی، به خانه ابدی رفت و برای همیشه نگاه پرفروغ و شوق زندگی آن دختر دوست داشتنی خاموش شد، یادم می آید وقتی از شیشه های جلویی اتوبوس که خرد و خاکشیر شده بود بیرون آمدم، دلم را گرفته بودم و جاده را بالا و پایین می رفتم، البته نمی دانم با آن وضعیتی که برای پایم پیش آمده بود چگونه راه می رفتم، شاید در آن شرایط واقعا زمان متوقف می شود، یا قدرتی ماورایی انسان را در بر می گیرد، نمی دانم، حتی قدرت اعتراف به خودم را هم نداشتم که مهشاد دیگر نیست، آخرین لحظاتش را دیده بودم، لرزش خفیف بدنش را که برای زندگی تقلا می کرد را دیده بودم، انگشتان ظریفش را که بی جان روی خاک افتاده بود و حلقه زیبایش بر روی آن می درخشید را دیده بودم، دیدم که تلاش می کند در این دنیا بماند، تلاش می کرد با انگشتانش به خاک چنگ بزند تا نرود، اما نشد، دست تقدیر یا تقصیر قوی تر بود، می دانستم که دیگر هیچ وقت آن آدم قبلی نخواهم شد، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا کسی صدای فریادم را نشنود، با صدایی به ظاهر بلند اما خفه در درون با لرز گفتم مهشاد تمام کرد؟ انگار می خواستم با نگفتن واقعیت از مهشاد محافظت کنم، نمی خواستم حقیقت را بپذیرم، اما حقیقت داشت آنهم حقیقتی تلخ که بعد از گذشت دو سال هنوز تازه است.
ما را به بیمارستان نقده منتقل کردند، بعد از آن دیگر زنگ گوشی قطع نمی شد، از ایرنا با من تماس گرفتند، ماجرا را پرسیدند ، نمی دانم چه گفتم و چه شنیدم، اما در میان این همه غم و سنگینی ناگهان پتک دیگری به سرم خورد، به من گفتند که یکی دیگر به جز من از ایرنا در اتوبوس بوده، تا آن لحظه نمی دانستم، گفتند که ریحانه یاسینی از بخش چند رسانه ای ایرنا هم بود، آنجا بود که به هول و ولا افتادم و فهمیدم که مصیبت سنگین تر از آن چیزی است که تا الان بر سرمان آمده، ریحانه هم به همراه مهشاد آسمانی شده بود؛ حالا باید چکار می کردیم؟ هیچ، همان کاری که تا به امروز کردیم، دست از پا درازتر برگشتیم و دو بدن بی جانی که تا چند ساعت قبل سرشار از زندگی بودند را به خاک سپردیم، همچنان زندگی می کنیم با داغی بر دل، دلهره و دردی که گویی با قوی ترین چکش ها بر روی قلب و روحمان حک شده، همچنان زندگی می کنیم...