به گزارش خبرنگار ایرنا مسوولان به رسم هرساله، پس از هماهنگی های لازم از سوی اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان قصد دیدار با خانواده چندتن از شهدای "مبارزه با مواد مخدر" را داشتند.
بجز مسوولان بنیاد شهید هیچیک از همراهان از نحوه شهادت این شهید گرانقدر خبر نداشتند و وقتی سرهنگ "داراب سالاروند" فرمانده حفاظت اطلاعات استان یزد که برادر کوچکتر شهید بود، به روایت اتفاقات رخ داده در آن سالها پرداخت، گویی همگی گوش شده بودند و با تمام جان به تصویرسازی وقایع می پرداختند.
"محسن" فرزند حیدر و ماه پری سال ۱۳۴۸ در روستای کبودبان سلسله متولد و فرزند دوم خانواده شد، خانواده ای که بعدها به پنج خواهر و سه برادر افزایش یافت و جمع صمیمی شان با آغوش باز پذیرای محسن بود، محسن دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه شهید مبشر سیاهپوش با فاصله حدود ۲ کیلومتری روستا گذراند و سال ۱۳۵۸ به همراه خانواده به خرم آباد نقل مکان کرد اما تابستان ها که مدارس تعطیل بود، به همراه پدر و مادر برای جمع آوری محصولات کشاورزی به روستا بازمی گشتند.
بهار سال ۱۳۶۶ ایام دفاع مقدس بود و محسن سال اول دبیرستان را می گذراند، آن موقع اعزام گروهی به جبهه امکانپذیر نبود و برای رفتن هم رضایت نامه والدین را میخواستند و از آنجا که محسن رضایت نامه نداشت با راهنمایی یکی از دوستان خود به قسمت اعزام نیروهای هلال احمر مراجعه کرد، می بایست خود را با وسیله شخصی به ایلام برساند تا به هلال احمر آنجا جهت حضور در جبهه معرفی شود.
برای مادر گویی همین دیروز بود که کوپن های قند و شکر و روغن را به فرزندش محسن سپرده بود تا آنها را از عاملیت فروش در بازار تهیه کند اما با عذرخواهی از مادر آنها را برای تامین هزینه جبهه رفتنش فروخته بود تا دوران نوجوانی خود را به حضور در جبهه های مقدس نبرد با دشمن متبرک نماید.
محسن دوران دبیرستان خود را در مدرسه شهید باهنر شهر خرم آباد در رشته اقتصاد گذراند و خرداد سال ۱۳۶۹ موفق به اخذ مدرک دیپلم شد، اسفند ۱۳۶۹ برای گذراندن دوره تخصصی آموزش نظامی به تهران رفت و پس از پایان دوره با توجه به ویژگی های شخصیتی، مهارت های فردی و عملیاتی و سابقه حضور در جبهه به عضویت یگان ویژه سپاه پاسداران درآمد.
سرهنگ سالاروند گریزی به وقایع سال ۱۳۷۰ در استان سیستان و بلوچستان می زند و باقی ماجرای زندگینامه برادر را اینگونه روایت می کند: آن زمان قاچاقچیان محلی با باندهای مافیایی حمایت شده از استکبار جهانی ارتباط داشتند و در کنار این تجارت کثیف از هرگونه آدم ربایی و اخاذی از مردم محلی، مسافران بین شهری و کامیونهای حمل غلات و میوه باکی نداشتند و البته به قتل و آتش زدن کامیون ها نیز دست میزدند، در آن دوره یگان ویژه نیروی انتظامی برای ایجاد امنیت در منطقه، با استعداد سه تیپ رزمی پشتیبانی هوانیروز وارد عمل شد و با انجام چند مرحله عملیات، تعداد قابل توجهی از اشرار را در حین عملیات کشته یا دستگیر کرد.
به گفته این برادر شهید، برآوردهای عملیاتی نشان می داد که انجام چند عملیات سنگین و شناسایی دقیق منطقه ضرورت دارد و محسن نیز با توجه به رسته اطلاعات رزمی خود، روزها با دوربینهای دقیق منطقه را پایش و شب ها با دوربین دید در شب به عمق مواضع و مقر اشرار نفوذ کرده و اطلاعات منطقه را ثبت میکرد، گروه اطلاعات رزمی که محسن عضو آن بود وظیفه داشت در کنار جمع آوری اطلاعات از منطقه به فکر راهکار عملیاتی برای محاصره و سرکوب اشرار باشد که در آن عملیات ها به همراه فردی به نام سردار "ذوالفقاری" مسوول اطلاعات و عملیات یگان، به اسارت اشرار مسلح در می آیند.
داراب، برادر کوچکتر محسن ادامه می دهد: پاییز همان سال بود که هیچکدام از اعضای خانواده خبری از محسن نداشتیم و هیچ نامه ای برایمان نمی فرستاد، نگران شده بودیم که نکند اتفاقی برایش افتاده است؟ برای همین به اداره پست رفتم و یک تلگراف به محل کارش زدم اما جواب آمد که فرد مورد نظر شناسایی نشده است، گویی دنیا روی سرم خراب شد، لحظات دلهره آور بود و کسی جواب درستی به ما نمی داد، پدرم به همراه پسر عمویم و مادرم به محل کار قدیم محسن در یگان ویژه تهران رفته و متوجه شدیم که محسن و ۲ نفر از همکارانش به نام های "محمدباقر ذوالفقاری" و "هادی خامنهای خامنه" توسط اشرار مسلح قاچاقچی به اسارت درآمدهاند.
تلاش ها برای برگرداندن محسن و دوستانش ادامه داشت، حتی زمانی که در اسارت بود از طریق رابط، یک نامه برای خانواده نوشت و با رسیدن نامه، دوباره امید برای زنده ماندن پسر خانواده زنده شد، همه اقوام دعا میکردند و به مادر و پدرم دلداری میدادند که محسن حتما برمیگردد اما بعد از مدتی خبری از برگشتنش نشد و دوباره با مراجعه به محل کارش به برادر بزرگترمان گفته بودند ارتباطمان با محسن قطع شده است و بعدها در مکاتباتشان با عنوان "مفقودالاثر" و "جاویدالاثر" از محسن یاد میکردند.
حدود یک سالی از اسارت محسن می گذشت و بیشتر از همه برادران و خواهران، من نگران محسن بودم چون برایم فقط یک برادر نبود بلکه یک دوست و شاید یک روح در دو جسم بودیم، روزی یکی از دوستانم را دیدم به او گفتم میخواهم برای خبر گرفتن از محسن به تهران بروم و قبول کردم همراهی ام کند، آدرس محل کارش را قبلا از روی نامههایی که برایم فرستاده بود، داشتم و به پادگان محل کارش در میدان امام حسین(ع) رفتیم که آنجا یکی از همکاران محسن را دیدم، گفت حیف شد، محسن خیلی بچه خوبی بود و آن بیشرفها شهیدش کردند، من هنوز در دلم چراغ بازگشت محسن را روشن نگه داشته و محسن را در خاطرات بچگی مان زنده و سرحال حفظ کرده بودم، اما با گذشت زمان خبری از محسن نشد و من اطمینان حاصل کردم که برادرم شهید شده است.
زمان گذشت و یک روز خانه مان شلوغ بود، چند نفر از اقوام به همراه فردی ناشناس با پدرم صحبت کرده و میگفتند که ما در شهر زاهدان آشنا داریم و میتوانیم محسن را برگردانیم اما پول نقد میخواهیم، سال ۱۳۷۱ بود و آنها برای یافتن محسن درخواست بیش از یک میلیون تومان داشتند، پدرم این مبلغ را نداشت و تنها کاری که میتوانست به خاطر محسن بکند فروش خانه و مقداری از زمین های کشاورزی بود، پس یک قطعه زمین و خانه ای را که در آن ساکن بودیم فروخت و پول را با اعتماد، تحویل آن فرد ناشناس داد، ما هم مستاجران امیدواری شدیم که برادرمان به زودی باز خواهد گشت اما هرچه روزها گذشت، امیدها تبدیل به ناامیدی شد چرا که آنها کلاهبردار از آب درآمدند و حالا در خانه های استیجاره ای چشم به راه محسن بودیم.
داراب ادامه می دهد: بالاخره بهار سال ۱۳۷۳ فرمانده محسن گفت که برادرت با رشادت شهید شده و داستان شهادتش را نیز تعریف کرد اما فعلا به جنازه دسترسی نداریم، اما پدر و مادر را چه کنم؟ آنها بدون تحویل دادن جنازه، زیر بار نمیروند، گفتم فعلا بهتر است مفقودالاثر بودنش را تحمل کنند پس اگر شرایط روحی شان برای خبر شهادت آماده شد، خبرتان میکنم.
انتظار برای بازگشت محسن با اتفاق ناگوار دیگری گره خورد و به گفته داراب روزها می گذشت و چهاردهم فروردین سال ۱۳۷۵ اتفاق سخت دیگری در زندگی ما رخ داد، رضا، برادرم، مدیر یکی از مدارس ابتدایی دلفان بود و متاسفانه هنگام عبور از عرض جاده با یک خودرو تصادف کرده و قبل از رسیدن به بیمارستان دارفانی را وداع گفت.
این خبر همه خانواده، اقوام و و دوستان را شوکه کرد و در این شرایط، درد و رنج من و خانوادهام دو چندان شد برای همین تصمیم گرفتم به دلیل حال نامساعد روحی خانواده، خبر اعلام شهادت را همچنان به تعویق بیندازم، آن زمان من در دانشکده علوم انتظامی درس می خواندم و قبل از اینکه از فارغ التحصیل شوم، درخواستی به سازمان حفاظت اطلاعات ناجا دادم و در کمیسیون مطرح و پذیرفته شد که به استان سیستان منتقل شوم تا بتوانم راحت تر پیگیر پرونده شهادت محسن باشم که به دلیل دلتنگی های مادر منصرف شدم.
تعطیلات عید سال ۷۷ هم فرا رسید و تصمیم گرفتیم برای عوض کردن حال و هوای خانواده به زیارت یک امامزاده در حوالی منطقه دوره چگنی، به نام "امامزاده پیر شمس الدین" برویم که پدرم در آنجا گفت: نذر کرده و از خدا خواستهام محسن را هر طور که هست به من برگرداند، حتی اگر زیر زمین و در دل دریا باشد که اگر این اتفاق بیفتد، یک فرش به عنوان نذری داخل امامزاده پهن کنم، آنجا بود که متوجه شدم پدرم هم دیگر امیدی به زنده بودن محسن ندارد.
هنوز ۲ ماه از دعای پدرم نگذشته بود که در تاریخ دهم اردیبهشت ماه ۷۷ با من تماس گرفتند و خبر کشف پیکر محسن را دادند، من هم در مسجدی در ایلام که محل خدمتم بود، چند رکعت نماز مستحبی خواندم و از اینکه خداوند متعال دعای پدرم را استجابت کرده بود، شاکر شدم و صبح روز بعد برای مراسم خاکسپاری برگشتم.
برادرم، سردار رشید اسلام پاسدار "محسن سالاروند"، با حضور پرشکوه مردم و مسوولان، تشییع و در گلزار شهدای الشتر در جمع غیور مردان گلگون کفن و سرو قامتان جاودانه تاریخ به خاک سپرده شد من هم روز خاکسپاری، داستان شهادت محسن را که از سردار "مصدق" معاون هماهنگ کننده تهران بزرگ و از فرماندهان عملیاتی مبارزه با اشرار، شنیده بودم برای عموم مردم بازگو کردم.
برادر شهید سالاروند درباره نحوه شهادت وی اینگونه نقل کرد: محسن در شهریور ماه سال ۱۳۷۰ بعد از ناآرامیهای ایجاد شده توسطِ اشرار مسلح و قاچاقچیان مواد مخدر در استان سیستان بلوچستان، داوطلبانه به منطقه نصرت آباد زاهدان می رود و به همراه ۲ نفر از همرزمانش برای شناسایی منطقه عزیمت میکنند که در حین عملیات محاصره و دستگیر میشود.
او تا زمستان سال ۷۰ زنده و در اسارت اشرار بود بود تا اینکه یک روز تعدادی از قاچاقچیان او را برای آوردن آب از چشمه همراه می بردند که با خلع سلاح یکی از آنها، به دست آوردن اسلحه وی و تیراندازی، ۲ نفر از اشرار قاچاقچی را به هلاکت میرساند و نفر سوم را مجروح کرده و از منطقه دور میشود، با اطلاع یافتن مابقی قاچاقچیان و به علت نداشتن اشرافیت لازم بر منطقه توسط محسن، پس از چند ساعت، درگیری دوم شروع میشود و در نهایت بعد از اتمام فشنگهای تفنگ محسن، ابتدا او را از ناحیه پا مجروح می کنند و بعد از اسارت مجدد، وی را ناجوانمردانه به شهادت میرسانند و پیکر مطهرش را در کوه های آن اطراف زیر یک درخت دفن تا در فرصت مناسب با قاچاقچیان دستگیر شده معاوضه کنند که بعدها با دستگیری اشرار توسط نیروهای خودی، به محل دفن جنازه اعتراف کردند.
سرهنگ سالاروند از ادای نذر پدر و خرید یک تخته فرش برای حرم امامزاده پیرشمس الدین گفت و اینکه مادر از زمانی که محسن شهید شده است، هر هفته روزهای پنجشنبه به گلزار شهدا میرود و بعد از شستن سنگ قبر محسن کنار مزارش مینشیند و شروع به گریه و درد دل میکند و اینکه در تمام غروب های پنجشنبه، غذایی تهیه و به عنوان خیرات سفره را پهن میکند چراکه معتقد است قبل از غروب آفتاب روز پنجشنبه، بایستی غذایی تناول و فاتحهای نثار روح درگذشتگان نماید و این قصه ای است که مادران شهدا سالها که با آن خو گرفتهاند.
رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران سلسله نیز ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدای "مبارزه با مواد مخدر" گفت: دشمن پس از شکست در جنگ نظامی دوران دفاع مقدس به شکل های مختلفی، علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران وارد جنگ و توطئه شد که یکی از این دسیسه ها در قالب جنگ نرم برای فروپاشی بنیان خانواده، وارد کردن مواد مخدر بود تا بزرگترین قدرت اعتقادی اجتماعی کشور یعنی خانواده و جوانان را هدف قرار دهد.
"فروزان نظری" ادامه داد: بدون شک بسیاری از جوانان غیور این مرز و بوم از سپاه، ارتش و نیروی انتظامی جان خود را در راه مبارزه با قاچاقچیان و سوداگران مرگ در طبق اخلاص نهادند و به فیض عظیم شهادت نائل آمدند که شهرستان سلسله نیز با تقدیم ۱۶ شهید والامقام مبارزه با مواد مخدر و سه جانباز سرافراز، دین خود را به نظام مقدس جمهوری اسلامی ادا کرده است.
به گفته سردار رادان فرمانده انتظامی کل کشور، جمهوری اسلامی ایران چهار هزار شهید را در راه "مبارزه با مواد مخدر" تقدیم کرده که تعداد ۱۳۸ شهید از آنان متعلق به استان لرستان است و به نوعی شهدای امنیت جهانی محسوب می شوند.