به گزارش خبرنگار ایرنا، همزمان با آغاز حمله نظامی از سوی رژیم بعثی در سال ۱۳۵۸ هزاران نفر از افراد نظامی و غیرنظامی برای دفاع از مام میهن به جبهههای جنگ در جنوب و غرب کشور اعزام و با رشادت خود مانع از اشغال خاک کشور توسط دشمن متجاوز و همپیمانانش شدند.
برخی رزمندگان با استفاده از ظرفیت پایگاههای بسیج محلهها و مسجدها به صورت داوطلبانه اعزام شدند که جانباز شهید «اسدالله اسدی دارستانی» و سه فرزند جانبازش از اهالی شهرستان آستارا بودند از جمله آنهایی بودند که با همین روش به جبهه رفتند.
اسماعیل اسدی دارستانی، ارتشی درجهدار بازنشسته که فرزند بسیجی جانباز شهید و برادر ۲ رزمنده بسیجی جانباز است و خود نیز به عنوان رزمنده بسیجی به درجه جانبازی نائل آمده، در این سالها به عنوان روزنامهنگار و نویسنده دست به قلم بوده و پنج عنوان کتاب پیش از این به عنوان محقق و مولف در موضوعات مختلف و یک کتاب در حوزه دفاع مقدس داشته است.
وی همچنین نسبت به نگارش کتابی با عنوان «نبرد مقدس فرزندان روحالله» و ثبت گوشهای از خاطرات دوران دفاع مقدس با زبانی عامیانه و خودمانی همت گماشته که در روزهای پایانی تیر ۱۴۰۲ انتشار یافته است.
نویسنده در این کتاب تشریح میکند که چگونه در عنفوان نوجوانی با همراهی برادرش به عنوان بسیجی داوطلب جداگانه از شهرستانهای رودبار و آستارا پس از آموزش در پادگان آبی و خاکی سپاه در پادگان شهید چمران انزلی در تیر ۱۳۶۶ به جبهه رفتهاند.
«من ۱۴ ماه سابقه دارم و مهدی به عنوان دانشآموز جانباز ۱۱ ماه سابقه حضور در جبهه دارد و هر ۲ در عملیات آزادسازی ماوود عراق و آزادسازی شلمچه هم حضور داشتیم که مهدی پس از جانبازی از کار افتاده شد ولی من به استخدام ارتش درآمدم و درجهدار بودم اما به دلیل تاثیرات ناشی از انفجار و جانبازی، در سال ۱۳۷۶ بازنشسته شدم.»
مواجهه با منافقین، از عراق تا آلمان
این کتاب شامل خاطرههای واقعی چهار بسیجی رزمنده داوطلب هشت سال دوران دفاع مقدس، پدر جانباز شهید و سه برادر بسیجی جانباز است که در آن تلاش شده از عملیاتها و نبردهایی که رزمندگان بسیجی «اسدالله، ساسان، مهدی و اسماعیل» اسدی دارستانی بین سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۷ در آن حضور داشتند، صحبت شود.
حاج اسدالله اسدی دارستانی در سن ۴۹ سالگی و فرزندانش اسماعیل و مهدی در سن ۱۳ و ۱۵ سالگی به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدند که پس از زخمی شدن پدر و فرزندان در نهایت پدر که از سال ۱۳۶۴ جزو جانبازان ۷۰ درصد شده بود، در سال ۱۳۸۸ به جمع شهیدان پیوست.
در بخش نخست کتاب در خاطرهای از شهید اسدالله اسدی دارستانی آمده است:
«منافقین در جبهه یا در بین ما برای بعثیها جاسوسی میکردند یا همراه با ارتش عراق در حال مبارزه با ما بودند و در آلمان که ما را برای مداوا میبردند، گاهی به دیدارمان میآمدند.
در ابتدا خودشان را عضو سازمان مجاهدین خلق معرفی نمیکردند و از ما میخواستند به انتخاب خودمان در یکی از کشورهای غربی فوری پناهنده شویم؛ میگفتند که حکومت ایران در چند ماه آینده نابود میشود.
بعدها فهمیدیم آنها عضو سازمان مجاهدین خلق هستند؛ چند باری به آنها گفتم که اگر ایرانی هستید، چرا با صدام یکی شدید و اگر برای آزادی ایران کار میکنید، چرا با ارتش متجاوز اشغالگر جنایتکار عراق همکاری کردید و در جنگ ما را به آنها میفروختید؟»
کشف جاسوس گروهان توسط شاگرد ممتاز درس ایثار
در قسمت دیگری از کتاب آمده است: فرمانده چاشنی نارنجکی را که در دست داشت از ضامن کشید ولی در حال پرتاب یکباره خودش نقش بر زمین شد و نارنجک در بین بسیجیها افتاد.
مهدی که در اول صف بود، خود را روی نارنجک انداخت و پس از مدتی همه با ناباوری دیدند که نارنجک عمل نکرد و فرمانده گروهان سرپا ایستاد و دستور برپا داد و به او گفت «بلندشو بسیجی دلاور، ثابت کردی که در مورد ممتاز بودن شما اشتباه نکردم».
من خیلی خوشحال شدم که دستکم یک نفر بسیجی در بین شما هست که برای نجات جمع بسیجیان، جان خود را فدا کند و این درس شجاعت و ایثار درس آخر دوره آموزشی شماست و این آموزش از تمام فنونی نظامی که یادتان دادم بالاتر است.
علت اصلی پیروزی رزمندگان ایرانی با دستهای خالی در برابر ارتش مجهز متجاوز عراق، شجاعت و ایثار رزمندگان است؛ بسیجی باید فدای رهبر، حافظ و حامی مکتب، امنیت، رفاه و آسایش مردم ایران در هر نقطه از جهان باشد.
فرمانده اتمام دوره آموزشی بسیجیان را اعلام و برای سلامتی رزمندگان اسلام و طول عمر امام خمینی دعا کرد که بسیجیان آمین گفتند و به این ترتیب دورهای که قرار بود ۴۵ روزه تمام بشود، به علت نیاز جبههها به نیرو، ۳۸ روزه تمام شد و افراد پیش از اعزام برای یک هفته به مرخصی رفتند».
همچنین در ادامه کتاب با اشاره به خاطرههای دوران پس از اعزام ۲ برادر نوجوان به جبهه آمده است:
"پیش از نخستین عملیاتی که قرار بود من و مهدی هم در آن شرکت کنیم، هر ۲ سرگرم گشتزنی بودیم که مهدی متوجه مکالمه عربی شد و به گوشهای خزید؛ ناصر، بیسیمچی گروهان را دیده بود که به زبان عربی صحبت میکند و موضوع را با من و فرمانده گروهان در میان گذاشت و فرمانده گفت که مهدی جان مواظب ناصر باش و ۲ نفری او را زیر نظر بگیرید تا فردا موضوع را با حفاظت اطلاعات در میان بگذارم.
فردای آن شب، ۱۲ بامداد عملیات آغاز شد و نیروهای اسلام بدون مقاومت و درگیری شدید با دشمن چندین کیلومتر پیشروی نمودند که مهدی دید یکباره ناصر ناپدید شده است و موضوع را با فرمانده در میان گذاشت و به دنبال ناصر گشت.
مهدی پس از جست و جوی فراوان، ناصر را پشت یک خودروی منهدم شده پیدا کرد که به زبان عربی اطلاعات عملیات را به دشمن بعثی میداد و دیگر مطمئن شد که علت شهید شدن نگهبان خطها کسی به غیر از ناصر نبوده است.
ناصر وقتی مهدی را در مقابل خود مشاهده کرد، یک عدد کپسول سیانور در دهان خود گذاشت و در عرض چند لحظه مرد و فرمانده گروهان بلافاصله موضوع لو رفتن عملیات را به فرمانده گردان، لشکر و قرارگاه اطلاع داد.
فرمانده گردان هم به فرمانده گروهان دستور داد که برای نجات نیروها، پس از گردان عقبنشینی نمایید و در غیر این صورت فرار از محاصره غیرممکن است ...».
ماجرای ۲ حماسه و عینک شکسته
حماسه نخست از زبان حاج اسدالله و همرزمان است که "روزی در عملیات آزادسازی حصر آبادان در یکی از مناطق جنگی وقتی در عملیات چریکی سنگرهای فتح شده را بازرسی میکردیم که عراقیها مخفی نشده باشند و مدتها بود غذای گرم و گوشت نخورده بودیم.
هنوز عملیات تمام نشده بود که نزدیک آبگیری بوی کباب از سنگری به مشام رسید و با عجله به همراه همرزمان رفتیم و در نزدیکیاش صدای زیارت عاشورای رزمندهای به گوش خورد.
یکی از دوستان گفت که نکند تله دشمن باشد و از این رو با احتیاط کامل جلو رفتیم اما با صحنه دلخراشی مواجه شدیم؛ دیدیم یک بسیجی ۱۶ ساله دست خود را روی آتش گذاشته است و میسوزاند و زیارت عاشورا را زمزمه میکند.
سریع به طرفش رفتیم چون فکر کردیم موجی شده است که دستش را میسوزاند ولی بعد متوجه شدیم که مچ دستش تیر خورده و او برای جلوگیری از خونریزی شدید و نجات جانش در حال سوزاندن دستش است؛ این بسیجی نوجوان از نیروهای تالشی لشکر گیلان بود. "
حماسه دوم هم اینکه "مسئول عدهای از نیروهای رزمنده در منطقه عملیاتی و در حال حمل مهمات انبار (زاغه) گردان بودیم؛ قرار بود عملیات بهزودی آغاز شود و گلولههای خمپاره و آرپیجی را با کمک سایر بسیجیان داخل انبار میبردم.
یکدفعه با حمله هوایی دشمن، زاغه هدف یک راکت قرار گرفت و من خود را بر اثر موج انفجار در هوا حس کردم که از زمین دور میشوم و از آن زمان تا ۴۵ روز در بیمارستان بیهوش بودم؛ پس از بهبودی به منطقه برگشتم.
دیگر رزمندگان زنده ماندن مرا معجزه میدانستند؛ چون حتی آنهایی که چند متری از من دورتر بودند، بر اثر ترکشهای فراوان و موج انفجار حتی جنازههایشان پیدا نشده بود و درجا شهید شده بودند ...
همچنین در بخشی از این کتاب در مورد دیگر شهیدان و همرزمان از جمله تشریح شده است: اخلاق و رفتار خوش او زبانزد همه رزمندگان بود و حتی بعضی با او دوست بودند ولی اسمش را نمیدانستند و فقط از چهره حسن را میشناختند.
اول آبان۱۳۶۲ بود و عملیات والفجر چهار آغاز شد، حسن را دیدم که سخت گریه میکند و با دوستانش در حال خداحافظی است؛ پس از چند دقیقه به طرف کنگرک که بلندترین ارتفاع آن محدوده (مریوان) بود، حرکت کردیم.
درگیری که آغاز شد، حسن شهامت زیادی از خود نشان داد ولی در پی یک انفجار مهیب ناگهان بر روی زمین افتاد؛ بالای سرش دویدم و متوجه شدم با خنده میگوید: «این عراقیهای بیهمهچیز از سر عینک ما هم نگذشتند و آن را شکستند ...» .
کتاب نبرد مقدس فرزندان روحالله با ۵۱۰ صفحه در ۱۰ هزار نسخه روانه بازار شده است.