مراغه- ایرنا- حدود یک سال پس از تشییع عکس این رزمنده مفقودالاثر دوران دفاع مقدس در مراغه، خبر اسارتش به پدر و مادرش رسید و یک هفته بعد از آن، برادرش «میرقدرت» در جزیره مجنون به شهادت رسید تا در آرامگاه و تربتی که برای برادرش «میرشجاع بابایی» تدارک دیده بودند، آرام بگیرد.

به گزارش ایرنا «میرشجاع» حس و حال مادر و پدرش را این گونه توصیف می‌کند که مرا بیشتر از بقیه فرزندانشان دوست داشتند تا جایی که پدرش نام پدربزرگش «میرشجاع» را روی وی نهاده بود و او را «بابا بالا / پدر و فرزند» صدا می‌زد.

وی در حالی که چشمانش از مهر مادرش پر شده است، می‌گوید: مادرم علاقه شدیدی به بنده داشت و با این وجود وقتی خبر شهادتم را به وی رسانده بودند، به درگاه ایزد منان نماز شکر به جا آورده بود.

«وقتی خبر اسارت فرزندش را در عین ناباوری شنید، هر شب با عکس پسرش سر بر بالین می‌گذاشت و شب اولی که فرزندش را پس از هفت سال از نزدیک دید و بر آغوش کشید؛ گویی حضورش را هنوز باور نداشت».

«میرشجاع» شب اول حضورش در کنار پدر و مادرش را اینگونه توصیف می‌کند که «خوابش نمی‌برد و هنوز باور نکرده بود که زنده هستم؛ پدر و مادرم مرا در میان کشیده بودند و هر موقع بیدار شدم، تپش قلب‌اش را احساس کردم».

«صبح که از خواب بیدار شدیم، از بی‌خوابی‌ و حس و حال مادرانه‌اش گفت و اینکه هنوز باور نکرده بود که فرزندش در کنارش است؛ تا صبح چندین بار از خواب بیدار شده و صورت فرزندش را در تاریکی با دقت نگاه کرده بود».

«میرشجاع» ادامه می دهد: کاش هنور زنده بود تا بخشی از زحمت‌هایش را هم جبران می‌کردم؛ خداوند همه مادران و پدران شهدا را با شهدای کربلا محشور بگرداند.

وی همچنین از دشواری‌های دوران اسارت سخن به میان می‌آورد و حس بی‌خبری از خانواده و نگرانی‌های یک جوان ۱۷ ساله را در غربتی بس غریب اینگونه توصیف می‌کند: «شهادت برادرم، آن هم درست در همانجایی که اسیر شده بودم را از من کتمان می‌کردند.

«در نامه‌ها هم از نوشتن وضعیت «میرقدرت» طفره می‌رفتند و گاهی نیز به ظن خودشان با دستخط میرقدرت برایم نامه می نوشتند تا در دوران اسارت بابت شهادت برارم دلتنگی نکنم؛ وقتی عکس خانوادگی جدید از آنان مطالبه کردم و عکس دستکاری شده‌ای که برادرم را در کنار خانواده‌ام قرار داده بودند، به دستم رسید تا حدی حس کردم که خبری هست».

«میرشجاع» همچنین خوابی را توصیف می‌کند که در آن برادرش به خوابش آمده بود و در پاسخ به این سوال میرشجاع که چرا برایش نامه نمی‌نویسد؟ اینگونه پاسخ می‌دهد که نمی‌توانم بنویسم و اگر اینجا(فضایی مملو از گل) بیایی، مرا خواهی دید.

«در پنجمین روز آزادی و حضورم در کنار خانواده‌ام هم سراغ میرقدرت را گرفتم تا اینکه برادر بزرگترم خبر شهادت میرقدرت با به من داد؛ غافل از اینکه شهادتش را از قبل حس کرده بودم».

به گزارش ایرنا حکایت آن بزرگمردانی که پیکر مطهرشان موجود نبود و عکس‌شان روی حجله‌هایی در مراغه تشییع شد، بس غریب و شنیدنی است؛ همانانی که پس از چندین سال به آغوش گرم خانواده‌هایشان بازگشتند