خبرنگار که باشی باید چشمهایت را بشویی و جوری دیگر سوژه ها را نگاه کنی، همه چیزت فرق میکند، واژه های خرابی، ویرانی، فقر و تبعیض، نامهربانی و بی عدالتی همه و همه سنگ ریزه میشود درون چشمهایت میسوزد و تا عمق ماجرا میکشاندت تا بتوانی خوب بنویسی در ضربان پرتپش خبر.
از روز خبرنگار نوشتن سخت نیست اما خبرنگار حوزه اجتماعی که باشی کار کمی سخت میشود؛ دلت دیگر مال خودت نیست. همه چیزت فرق میکند باید با کودکان دو سه ساله شیرخوارگاه، کودک و همبازی شوی و امیرعلی و باران را روی پاهایت بخوابانی و چند دقیقه ای نقش مادر را برایشان بازی کنی.
شاید هم با پیرمردی که دست روزگار او را به آسایشگاه سالمندان کشانده، پیر شوی و با آواز محزونش، همنوایی کنی تا او آرام شود و تو بغض کنی.
خبرنگار که باشی باید در مرکز نگهداری معلولان ذهنی با مریم ۳۵ ساله که عقلش در حد کودک مانده، دوست شوی و تشویقش کنی و کف بزنی که توانسته رنگ قرمز را از بین سه رنگ اصلی تشخیص بدهد.
گاهی صورت چروکیده ننه آهو را هم باید نوازش کنی تا برای چند دقیقه بی وفایی فرزندانش را فراموش کند؛ چارقدش را هم باید محکم کنی تا موهای سفیدش بیرون نیاید و از جوانی هایش تعریف کند از آن وقت ها که اصغر را تازه از شیر گرفته بود و در فکر جهیزیه زهرا بود تا وقتی که همه بچه هایش را سرو سامان داده بود. از نه سالگی که به زور شوهرش داده بودند تا تنگی نفس شوهر خدابیامرزش در اثر پک زدنهای مداوم به قلیان.
چند لحظه ای هم باید کنار مددکاران بنشینی تا از آرتروز و کمردردی که امانشان را بریده و صدای قرچ قروچ استخوانهایشان که درآمده گلایه کنند و تو سراپا گوش بشوی.
آری خبرنگار که باشی کارت سخت میشود نمیتوانی پشت میز بنشینی، خودت را به زحمت نیندازی و گزارشی تلفنی بنویسی، باید بروی و پابه پای معلول ویلچرنشین کنار پله هایی که همچون غولی، دهان باز کرده بایستی و دردش را حس کنی.
باید بروی مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست تا تک تک بچه ها از سر و کولت بالا بروند و نقاشیهای کج و کوله برایت بکشند و تو حظ کنی.
بعضی وقتها باید زنگ در خانه گلی خانم را هم بزنی و قصه پسران نابینایش را بشنوی و از احمد نابینا بنویسی که هرگز سرانگشتانشان خط بریل را لمس نکرده اما دلش به نور الهی روشن است و توانسته با گوشدادن به نوار کاست، ۲۴ جزء قرآن را با ترجمه حفظ کند. از آرزوهای مادرانه برای سروسامان گرفتن فرزندان روشندلش و از ...
خبرنگار که باشی باید گاهی همدرد آنهایی بشوی که بیخانمانی و کارتنخوابی سبک زندگیشان شده و از سر ناچاری در پارکها، زیرپلها و کوچه پس کوچههای شهر روی زمین و زیر آسمان خدا خوابیده باشند. باید همصحبت منیژه شوی او که آب که از سرش گذشته و فقط برایش مهم است که مواد پیدا کند، بکشد، تزریق کند و از نشئگی سر و رویش را بخاراند و کیف کند و برایت رویابافی کند و خانه و مغازه هایش را اجاره بدهد و پول پارو کند.
گاهی هم مجبور میشوی از زوجهایی بنویسی که کنار هم و زیر یک سقف، اما در دو دنیای متفاوت زندگی میکنند. شاید هم جملاتی کوتاه میان دو واژه سلام و خداحافظ بینشان رد و بدل شود مثل "شام حاضره"، "فردا مهمان داریم"، "گوشت ومیوه نداریم" و... از پدیده شوم طلاق عاطفی.
خلاصه اینکه خبرنگار که باشی باید چشمهایت را بشویی و جور دیگر نگاه کنی، همه چیزت فرق میکند، خرابی ها و ویرانه ها، فقر و تبعیض، نامهربانی و بی عدالتی همه و همه سنگ ریزه ای میشود درون چشمهایت میسوزد و میسوزد وادارت میکند که بنویسی و همیشه باید مراقب باشی تا چیزی از قلم نیفتد و یا دل کسی را نرنجانی... آنها که زلفی با خبر و خبرنگاری گره زدهاند میدانند چه میگویم.
زهرا زارعی