مژده اونباشی یکی از امدادگران دوران دفاع مقدس، دورههای آموزشی امدادگری را قبل از جنگ در بیمارستان و هلال احمر خرمشهر پشت سر گذاشت و با شروع جنگ در ۳۱ شهریور برای کمک به رزمندگان به جبهه حق علیه باطل رفت.
این بانوی رزمنده در گفت وگو با خبرنگار ایرنا در بیان خاطرات خود از دفاع مقدس چنین نقل میکند: زمان آغاز جنگ، سال ۵۹ درگیری در شهرهای مرزی بسیار زیاد و شاهد شهادت و مجروح شدن تعداد زیادی از مردم و رزمندگان بودم، تمام راهرو بیمارستان مصدق خرمشهر پر از شهدا و مجروحان بود؛ کنار بیمارستان یک کانتینر قرار داشت و ما در آنجا مستقر بودیم تا بتوانیم سریع به بیماران رسیدگی کنیم.
این بیمارستان که بارها بر اثر اصابت خمپاره دشمن تخریب شده بود ۱۵ مهر به خاطر اینکه جان بیماران در خطر بود تعطیل شد و مجروحان را به شهرهای همجوار منتقل کردند، ما امدادگران نیز که با گروه ژاندارمری به فرماندهی سردار الفت کار میکردیم به خاطر تبادل آتش با نیروهای بعثی در خانههای گمرک و بندر مستقر شدیم و به مجروحان خدمات ارائه میدادیم.
پسرکی که صورتش را خمپاره از بین برده بود، زنده ماند
تمام اعضای خانواده یکی از روستاهای آبادان به جز یک پسر حدود ۱۵ ساله و مادرش؛ بر اثر ترکش به شهادت رسیدند، بر اثر برخورد ترکش با صورت پسرک نیمی از فک او از بین رفته بود جوری که تا ته حلقش مشخص و حالش بسیار وخیم بود؛ او را در یک اتاق جداگانه گذاشتند و فقط پرستارها میتوانستند به او سر بزنند، من فکر می کردم او زنده نمی ماند بعد از مدتی از آنجا به بیمارستان دیگری منتقل شد.
حدود ۲ سال بعد او را در پارک یکی از هتلهایی که به خانواده شهدا و جانبازان دادند، دیدم و تعجب کردم که او چگونه زنده مانده گفتند، صورت او را پیوند زدند یکی از پاهای او هم قطع شده بود از این دست معجزات در جنگ زیاد دیده ام اما یادآوری این نکات آدم را عذاب میدهد.
هر کجا باشی اجل به دنبالت میآید
۲۴ مهر ۱۳۵۹ بود، برای رسیدگی به مجروحان همراه با یک امدادگری که از هلال احمر تهران به خرمشهر آمده بود با یک ماشین سیمرغ آبی استیشن که صندلیهای عقب آن را در آورده بودند تا برانکارد قرار بگیرد، به خط مقدم رفتیم، بعد از اقدامات اولیه درمانی زمانی که می خواستم مجروحان را برای انتقال به بیمارستان سوار بر ماشین کرده و به عقب برگردانیم سه نفر از رزمندگان که به صورت سطحی زخمی شده بودند هم اصرار کردند با ما به عقب بیایند ما هم پذیرفتیم.
وقتی به خرمشهر رسیدیم با اینکه یک خودرو جیپ واژگون و لنگه های کفش در خیابان های شهر افتاده بود، متوجه نیروهای بعثی نشدیم، بعد از اینکه کمی از شهر دور شدیم بعثی ها خودرو ما را با تیربار و خمپاره زدند و از هشت سرنشین فقط سه نفر زنده ماندند و پنج نفر دیگر که شامل مجروحان و سه نفری که اصرار داشتند به عقب برگردند به فیض شهادت نائل شدند.
درگیری شدید بود و حدود ۶ ساعت با همین وضع در ماشین ماندیم تا مردم ما را نجات دادند، من بر اثر اصابت تیر و خمپاره از ناحیه سر و دست و پا مجروح و به ۵۰ درصد جانبازی نائل شدم، امدادگری که از هلال احمر تهران به جبهه اعزام شده بود نیز از ناحیه کتف مجروح شد، یکی دیگر از مجروحان هم ترکش خورد اما نمیدانم او زنده ماند یا نه، بعد از چند سال کارمند شرکت نفت که به عنوان امدادگر از تهران به خرمشهر آمده بود را دیدم و فهمیدم او زنده مانده اما از مجروح دیگر خبری ندارم.
تنها زن میان مجروحان کِشتی بودم/ خودم را استتار کردم
من به شدت مجروح شده بودم و جادههای آبادان، خرمشهر و اهواز به دست نیروهای بعثی افتاده بود، مرا به سختی از جاده روستای چوئیسه به دریای خلیج و از آنجا به همراه حدود ۳۰۰ مجروح دیگر با هاورکراف که یک کشتی باری ارتش است، به بندرامام در ماهشهر بردند؛ در بین مجروحان فقط من خانم بودم به همین دلیل خودم را استتار کردم تا دیگران متوجه نشوند من یک زن هستم، ما را بعد از یک شب بستری در ماهشهر با هلیکوپتر به بوشهر بردند و مرا که حالم وخیم بود از آنجا با هواپیمای ۳۳۰ ارتش به تهران منتقل کردند.
در آن حادثه یک تکه از ساعد و انگشتان من از بین رفت، هر دو دستم به شدت از ناحیه مچ شکست و بر اثر شکسته شدن جمجمه سرم، مرکز عصب حرکتی پایم آسیب دید و پای چپم ۶۰ درصد از کار افتاد؛ یادآوری خاطرات حالم را بد می کند، بعد از یکسال که حالم کمی بهبود یافت دوباره به منطقه جنگی رفتم اما به دلیل عوارض ناشی از مجروحیت نتوانستم زیاد آنجا بمانم.