شهید فرشاد حسونیزاده ۱۰ خرداد سال ۱۳۴۴ در سوسنگرد در خانواده مذهبی به دنیا آمد. پدرش عبدالکاظم و مادرش خدیجه بانو نامش را فرشاد نهادند. پدر او کارمند آموزش و پرورش مردی زحمتکش و مقید به نماز اول وقت بود و ارادت خاصی به سیدالشهدا داشت. وی هفت دختر و ۶ پسر داشت، بعد از تولد فرشاد خانواده او از سوسنگرد به اهواز مهاجرت کردند؛ ابتدا در خیابان نادری و سپس در محله کمپلو اهواز ساکن شدند. فرشاد تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه مدرس گذراند، دیپلم را در رشته تجربی و فوق دیپلمش را در رشته بهیاری و پس از آن مدرک کارشناسی نظامی خود را در سپاه شهر اصفهان کسب کرد.
زینت موالی همسر این شهید مدافع حرم درباره فرشاد و خاطرات مشترکش با او به خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا گفت: فرشاد جزو نیروهای تکاور بود که آمادگی خود را برای رفتن به سوریه اعلام کرد، یکی از سردارهای تهران با حاجی تماس گرفت و گفت به سوریه برو. او از من پرسید بروم، از او پرسیدم آنجا باید چه کاری انجام بدهی، گفت که کارهای پشت جبهه؛ من هم پذیرفتم او به جبهه برود.
وقتی آنجا رسیده بود خود را معرفی نکرده بود. گفته بود نوع کار مهم نیست فقط می خواهم برای اسلام کار کنم، او را به انبار آجیل ها فرستادند تا برای رزمندگان آجیل بسته بندی کند. یک روز که فرمانده اش به آنجا رفت و سینی آجیل را در دستانش دید با عصبانیت زیر ظرف زد و گفت تو را فرستاده ام اینجا که بیایی آجیل بسته بندی کنی. او پاسخ داده بود من هر کاری انجام می دهم، به رزمندگان گفته بود می دانید او چه کسی است که اینگونه از او کار می کشید، بعد کار او را عوض کردند. به او گفتم چرا خودت را معرفی نکردی، گفت که وقتی کاری را برای اسلام انجام میدهیم نباید بگوییم چه کسی هستیم باید هر کاری را انجام دهیم.
همسرم ۴ مهر سال ۱۳۹۴ از سوریه با من تماس گرفت و گفت که برایت بلیط میخرم بیا اینجا تا با هم به زیارت برویم و تو را هم ببینم، آن موقع خانه ما در کرج بود اما من برای مسافرت به اهواز رفته بودم، ۴ مهر به کرج بازگشتم، ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه به فرودگاه امام (ره) رفتم و ۱۱ شب به سوریه رسیدم، همسرم دنبالم آمد و با او به ویلایی که برای ما در زینبیه در نظر گرفته شده بود، رفتیم. باید وارد یک قسمت نظامی می شدیم اگرچه آنجا سرسبز و زیبا بود اما صدای شلیک گلوله و انفجار به گوش می رسید و من از این صداها وحشت زده شده بودم.
دعا کردم همسرم شهید شود
فرشاد از نیروهای سپاه پاسداران و فرمانده تیپ مالک اشتر سوریه بود هشت سال در دفاع مقدس و از سال ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۴ در جبهه سوریه با نیروهای داعش جنگیده بود. وقتی می خواستم برای زیارت به حرم حضرت زینب (ص) بروم به من گفت دیگر خسته شده و بریده ام دعا کن به شهادت برسم، هر کس به اینجا بیاید و این صحنه ها را ببیند دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد؛ ما ظلم هایی که به مردم سوریه می شود و حملات نیروهای داعش را به چشم می بینیم و دیدن این صحنه ها برای ما جانکاه است، ۳۰ سال است به دنبال شهادت هستم، به او گفتم حاجی تا به حال دعاهای من تو را نگه داشته است.
به زیارت حضرت زینب (ص) رفتم از او خواستم فرشاد هر آرزو و دعایی دارد را برآورده کند، سفر سه روزه من به اتمام رسید و باید به کرج باز می گشتم، همسرم مرا به فرودگاه برد به خاطر مسائل امنیتی ساعت پرواز را از قبل به ما نگفتند فقط گفته بودند ساعت ۷ در فرودگاه باشید اما وقتی ما آنجا رسیدیم مسئولان گفتند این پرواز ساعت ۵ رفته است، فرشاد ناراحت شد گفت من باید به عملیات بروم، من گفتم که بگذار بمانم خواست خدا بوده حضرت زینب (ع) هم مرا طلبیده تا ۱۴ مهر آنجا ماندم، وقتی می خواستم برای او غذا درست کنم می گفت نه من می خواهم برای مجاهدم غذا درست کنم.
گفتم، مجاهد خودت هستی پاسخ داد نه شما هستید که مثل حضرت زینب (ص) تحمل میکنی، برخی اوقات به حرم می رفتم از حضرت می خواستم به دل همسرم نگاه کند و به من صبر دهد، آن روزها فکر میکردم با خودم پیکر او را به ایران می آورم. ۱۴ مهر می خواستم با فرشاد به ایران بازگردم که فرمانده از او خواست در سوریه بماند، او به من گفت برو من یک هفته دیگر به خانه می آئیم.
چگونه توانستید شهادت فرشاد را از حضرت زینب بخواهید؟
۳۰ سال با او زندگی کردم و هر دو هدف مشترک داشتیم در این مدت همیشه منتظر بودم فرشاد به شهادت برسد هیچ گاه فکر نمی کردم او با مرگ طبیعی از این دنیا برود چون شهادت حق او بود، وقتی همسرم گفت برای من دعای نکن زنده بمانم، شرمنده شدم و از حضرت زینب (ص) شهادتش را خواستم چون هشت سال در دفاع مقدس بود بعد به گردان صابرین خوزستان رفت و جزو تکاوران شد، سردار شوشتری از او خواست به گردان صابرین تهران بیاید، او پذیرفت از آنجا هم با شهید جعفرخوانی برای مقابله با گروهک پژاک و پ ک ک کردستان رفت، هر لحظه من منتظر شهادتش بودم و خدا خواست او در سوریه به شهادت برسد. برادر فرشاد هم در عملیات نصر ۸ کردستان به شهادت رسید.
شهادت پس از آخرین تماس
همسرم ۲۰ مهر ساعت ۱۶:۳۰ دقیقه با من تماس گرفت. فکر نمی کردم او در عملیات باشد. به او گفتم حاجی کی به خانه می آیی. گفت که آخر هفته، حال بچه ها را پرسید پاسخ دادم خوب هستند، فرشاد ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه همان روز درقنیطره بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید.
نحوه اطلاع یافتن از شهادت/ از خبر شنیدن شهادت فرشاد خوشحال شدم
یکی از همرزمان قدیمی اش خبر شهادت فرشاد را به ما داد، شب قبل از اینکه خبر شهادت را به من بدهند احساس بدی داشتم و تا صبح پلک روی هم نگذاشتم، حس می کردم اتفاقی افتاده است. صبح گوشیم زنگ می خورد و دوستانش سراغ فرشاد را از من می گرفتند، من گفتم که دیروز با من تماس گرفته و حالش خوب است تا آخر هفته می آید. ساعت ۱۱ حاج حمید باوی تماس گرفت و خبر شهادت او را به من داد آن لحظه من اصلا ناراحت نشدم، حسی را داشتم که آدم بعد از یک عمر تلاش بعد از رسیدن به مدال طلا دارد؛ خوشحال بودم. پسرم روح الله پرسید چه اتفاقی افتاده، گفتم که پدرت به شهادت رسیده او داخل اتاق رفت در را بست و شروع به گریه کردن کرد.
چرا از شنیدن خبر شهادت همسرتان خوشحال شدید؟
وقتی مرگ وآخرت را باور داشته باشیم و دوست داشته باشیم تمام قدم هایمان برای خدا باشد و به این فکر کنیم که هر لحظه ممکن است آدم از این دنیا برود، فقط می توانیم نوع مرگ را انتخاب کنیم، بعضی از افراد دلبسته دنیا هستند حتی مرگ طبیعی را نمی توانند تحمل کنند اما کسی عمر جاودانه ندارد و فرشاد می گفت ۴۹ سال زندگی کردم، اگر بمیرم چه چیزی دارم به خدا بگویم. با وجود اینکه در زندگی خیلی تلاش کرده بود به او می گفتم دیگر می خواهی چه کار کنی شما همه قدم ها و کارهایی که انجام داده ای برای رضای خدا بوده. پاسخ می داد نه آنها خیلی کم است.
نحوه آشنایی و ازدواج
من در سن ۱۴ سالگی با فرشاد پسر عمه ام که ۱۹ سال سن داشت به خاطر اینکه عقایدمان شبیه هم بود ازدواج کردیم؛ شرط او برای ازدواج این بود که تا زنده است در خدمت نظام و اسلام باشد و هر جای دنیا؛ اسلام در خطر بود او به آنجا برود، من هم موضوع را پذیرفتم بعد از دوران نامزدی عاشق او شدم. اولین صبح پس از عروسی او به ماموریت رفت. قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ هم به خانه آمد.
کوله پشتی اش را بست که به جبهه برود من به گریه افتادم، خندید گفتم چرا می خندی پاسخ داد از اینکه تا این حد مرا دوست داری خوشحال هستم، می خواهم اشکت فقط برای دلتنگی باشد نه اینکه دلت بلرزد بگویی چرا به جبهه می روم، من هم گفتم نه این اشک برای دلتنگی است. هر بار می خواست به جبهه برود می گفت عهدی را که بسته ای فراموش نکنی می گفتم نه.
۳۰ سال با او زیستم و همه سختی ها را از پیش پای خود کنار زدیم و برای زندگی جنگیدیم. حاصل زندگی ما سه فرزند ناصر متولد سال ۱۳۶۶، زهرا متولد سال ۱۳۶۸ و روح الله متولد سال ۱۳۷۶ است.
خصوصیات اخلاقی فرشاد
فرشاد خیلی شوخ طبع و مهربان بود شاید من در زندگی خسته می شدم اما او خستگی ناپذیر بود و هیچ وقت گلایه نمی کرد همیشه می گفت به خدا توکل کنید. در هر جمعی با جوانان صمیمی می شد و آنها را سمت خود می کشید خیلی چیزها را برای فرزندانمان نمی پذیرفت. چون او فرزند انقلاب بود و بچه ها تفکرات امروزی داشتند، اما برخورد بدی نمی کرد به زهرا می گفت اگر چادر بر سر کردی نباید آن را در بیاوری. اگر هم چادر دوست نداری با حجاب باش، اما او گفت بابا من دوست دارم چادر بپوشم.
همسرم از نظر اخلاقی عالی بود. حقوق خود را با دوستانش تقسیم می کرد و به نیازمندان کمک می کرد، می گفت اگر نمی توانید کمک مالی کنید با مردم هم فکری و همدردی کنید.
با اینکه هشت سال از شهادت فرشاد می گذرد هر کجا می رویم از خاطرات فرشاد می گویند و همه از او به خوبی یاد می کنند.