بالاخره در آن روز سَعد، دیکتاتور بغداد به سزای اعمال ننگینش رسید و بدین ترتیب نانجیبی اجیر که سالها از هیچ جنایتی علیه بشریت فروگذار نکرده بود، به دارِ مجازات آویخته شد.
وی بدلیل آنچه که کشتار ۱۴۸ تَن از شیعیان روستای "دجیل" کشورش پس از حملهای ناکام به خودروی حامل او در سال ۱۳۶۱ نامیده شد ، به اتهام جنایت علیه بشریت به اعدام محکوم گردید اما در محاکمهاش به جنایتهای بیشمارش علیه مردم کشور ما هیچ اشاره ای نشد.
و امروز(دیروز ۳۱ شهریور) مصادف با آغاز لهیب جنگ تحمیلی ظالمانهای که او علیه کشورم برافروخت، دلم برای ترکیدن حباب جانکاه سلسله ناگفتههایی از جور و ستمش علیه هموطنانم که در انبان وجودم تلنبار شده است، بهانه میکند.
من امروز میخواهم از دریای مواج خون بیگناهانی که در سالهای زوزهکشی توحش گُرگ بعث بدست دژخیمی نحس ریخته شد، برای خوندلهایی که در سینههای پُر آه و گُداز میلیونها خانواده قربانیانش دلمه گشت، برای دلنالهها و حسرتهای گُدازان ملتی که از هیزم جور صدام، خرمن قلوبشان تفته شد، برای خیل اسیران و دربندانی که در دهلیز سیاه چاله های محبس، رویای رنگین کمان زندگی را برای همیشه به گورهای سرد بُردند و برای چتر کرانه ناپیدای نکبتی که بر حریر خیالانگیزترین و دلاراترین شبهای هزار و یکشب کشیده شد، سخن بگویم .
من امروز میخواهم برای سینههای سوراخ سوراخ شده هزاران عراقی و ایرانی در برابر آتش جوخههای بربریت دژخیمان بعث، برای آخرین نالههای هزاران خرمشهری، دزفولی،آبادانی و .... در زیر آوارهای مرگبار تجاوز پیشگان، برای معصومیت دانشآموزانی که آخرین مشق خود را با باروت موشکهای سردار قادسیه در کلاسهای درسِ شهادت با خطِ سرخشان نوشتند، برای سمفونی کرکننده هرزهدرایی اهریمنی که در امتداد کوچههای مرگبار خرمشهر قهقهه بدمستی میزد، برای فوران گُدازان عُقدههای ناگفتهام از تراژدی تندیس بیروح نوزادی خُفته در آغوش مادری کُرد در حلبچه، برای گورهای مجهول که از میل سیریناپذیر خشونت و جنایت پُر شده بود، برای های های گریههای جانسوز دخترکی اسیرِ تاراجِ نامردان خصم یا بعث و برای سرنوشت خونبار قربانیان آشنا و گمنام جنایتهای بی امان آدمکی سفله و خونریز زار بزنم.
میخواهم در باره سرنوشت حُزنآلود هر یک از هزاران مُحکوم خُفته در تاریکنای صدها گور پیدا و ناپیدای جمعی دیکتاتور بغداد که حتی از حق داشتن سنگ قبری سیاه هم محروم گشتند، در باره لحظات کشدار و کُشنده بیم و عذاب صاحبانِ خانههایی که نام شهرشان در لیست سیاه موشک پرانیهای "رادیو بغداد" خوانده میشد، در باره کابوس موحش آمدن کفتارها و خُفاشانی که خواب ناز را هشت سال آزگار از چشمان ملتی ربودند، در باره سرنوشت غمبار هزاران هموطن بیگناهم که غُنچههای ربیع عمرشان به جرم "حق دفاع از میهنشان" چه زود در وزش تُندباد تجاوز پرپر شد و اکنون در گورستانهای سرد این سرزمین - گرچه جاودانه - اما بیهیچ حظی از عمر دنیا برای همیشه آرمیدهاند، برای تراوش قطر قطره خون سرانگشتان پیرزنی در شهر دزفول که در لابهلای آجرهای زمخت و تیرآهنهای بُرنده خانه ویرانش با چه تقلایی بدنبال جسد نوه خردسالش میگشت، بخاطر هزاران یتیم داغداری که حسرت رویای دیدن سیمای مهرآگین پدر را در"خوابهای کودکانه"میدیدند یا ترنم آن را در زلال گلواژههای لالاییهای مادر میشنیدند، برای میلیونها جنگزدهای که به سِحر شومِ ساحره ظلم از مامن خانهها و کاشانههایشان رانده شدند و بسیاری از آنها برای ابد باید باغ روحانگیز پیوندهای دیرین و خاطرات سبز چهره عزیزان گم کردهاشان را در رویاهای دور و درازشان بجویند و حتی برای برهوت مرگرنگ ۱/۵ میلیون نخل سربریده در خرمشهر و جزیره مینو و .... های های بگریم.
امروز مصادف با سالروز فروباریدن آن بلای خانمانسوز علیه کشورم، میخواهم پرده بُغضهای فروخورده سالهای سخت جنگ و خون و آتش را که هنوز هم مانند بختگی بر وجودم سنگینی میکند، بدَرَم.
میخواهم از خیزش تُندباد تیزابه مالیخولیا و سادیسم یک تبهکار که از کُشته مردان، زنان و کودکان بیگناه در دهلیز هزارتوی گورهای جمعی در عراق، ایران و کویت پُشتهها میساخت، حرف بزنم، از ستمگری رژیمی داد سخن بگویم که در عصر سیاهش، الفبای قاموس کینِ بربریتِ نو را با آوایی بلند در انظار جهانیان، بیتلواسه هرگونه عقاب، هجا میکرد.
آه که چه بگویم، من امروز میخواهم از دوران اهتزاز بیرق دوزخیانی شکوه ساز کنم که سینه مهرآگین جوانان غریب سرزمین اهورایی نجیبم را به جُوخههای آتش ارتجاع میسُپردند و جنونآسا بر پیکر پاره پارهاشان هروله میکردند.
میخواهم از کارنامه تاتاریسم نوینی سخن بگویم که خشاب افکار نفتالینیشان را در قالب گلولههای حاوی گازهای خردل و سیانور، بر پهنه شهرها و دهکدههای کشورم فرو میریختند و در برابر احتمال مجازاتشان در دادگاه جهانی، قهقهههای مستانه سر میدادند.
آه، بُغض جفایی که اینک در جای جای دادنامهام شعله میکشد، بهانه زار زار گریههایی است که بخاطر آن همه جور و جنایت و آن همه سکوت و لاقیدی وقیحانه جامعه جهانی بر دشت دل غُصه گُسارم تاول انداخته است.
هرچند اُمالخبائث تکوین این تراژدی حزین، اینک سالهاست به دار مجازات کشیده شده و جسم عفنش زیر خاک خفته است، اما من بعنوان یک ناظر و شاهد حدوث جنایات آن سفاک خونریز، امروز مصادف با آغاز سالگرد تحمیل جنگ خبیثش، چگونه سوگنامه مظلومانه هشت ساله ایرانشهرم را واگویه نکنم که برای جای جایش، دسته دسته جوانان رعنا و رشید این مرز پُرگوهر در پیش پای سردار جانی قادسیه، مظلومانه در خون پاکشان غلطیدند.
چگونه میتوانم از شهرها و روستاهایی سخن نگویم که بدست عمله بعث، سبزی خرمیشان را با سُرخی خون مردمانشان آذین بستند.
چگونه شورانگیزی دادبخش مرگ جلادِ خونآشام قرن را بستایم، اما شوربختی خباثت، نکبت و نحوست قدومش را در جای جای سرزمینم نبینم و از یادِ جورِ آن روزهای خونبار ننالم.
براستی چگونه با به درک واصل شدن دیکتاتور عفلقی و رهایی مردم کشورش از چنگال اختاپوسی دیکتاتور دیوانهاش، میتوانم از آبی کرانههای فراتش و نعل خوشبختی ابطال سحر شوم طاغوت بغدادش یاد کنم، اما چشمانم را روی شیارهای فراخناک درندگی شبکوران خونخواره سرکرده رژیم بعثش در پهنه کشورم ببندم. چگونه نگاهم را از رنگ پاییزی قلب خرمشهریها که هزاران هزار نهال شمشادشان را برای همیشه در شفق خونپالای خونین شهر گُم کردند، بدزدم.
چگونه از نگاه معصومانه و مبهوت هزاران هزار "جوان پیری" که باید بقیه قافله عمر را، رنجور و نزار، در جاده تیرهگون فلاکت با لنگ و لونگ صندلیهای چرخدار طی کنند، دل بکنم.
چگونه نفسهای تنگِ "نسل خردل" را که هر روز یکی از آنها پس از جان کندنی سخت راهی "گورستان شیمیاییها" میشوند، شماره کنم. چگونه برای شهیدان گمنامی که بازماندگانشان، هر آیینه نوستالوژی ردِ آشناییهایشان را در ورای دست خیالانگیز خاطرهها میجویند یا ذوق دیدار آنها را به قیامت سپردهاند، مویه نکنم.
وای که تنها خدا میداند مرز جفای سرکرده سفاک خصم بر جغرافیای قُدسی میهنم کجاست، از "ویار" آبستن عفریته بعث به زایش فاجعه در رامشگه تبار ایرانی هرچه بگویم، بازهم کم گفتهام.
از شدت تُندباد تطاولی که بر خرمنِ خُرمی کاشانههای کشورم وزید، از گسستن بیرحمانه بندابند عُلقهها و دلبستگیهای هموطنانم، از جور آوارگیهای دیار به دیارشان، از خط پایان ناپذیر تشییع پیکر پاکترین جوانان وطنم، از میل سیری ناپذیر داراکولای بغداد به مکیدن قطره قطره خون شریانهای یک ملت جنگزده، از غاصبانی که با رجز "آمدن برای ماندن"در شهرهای کشورم جا خوش کرده بودند و جنونآسا بر نعش گلولهباران شده هموطنانم هلهله میکردند، از ذبح پاکبازترین مردمان در پیش پای قسیالقلبترین فرعون زمان، از ردِ خشنِ کینه جوی ظلم بر پیکره پاره پاره وطنم، از هق هق دخترکی سبزهرو که در لابهلای هوار خانه ویران شدهاش در جست وجوی عروسک چشمان آسمانی اش بود غافل از اینکه پلکهای چشمان بیفروغ مادرش در زیر هزاران خروار خاک برای ابد فرو افتاده بود، از" گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک کودک"، از "زنهای باردار، نوزادهای بیسر"،" از گُورها و گهوارهها"،از خانمانها و یادمانها که بدست نانجبیان حریص به باد فنا رفت و از نیش و نحس صورتک مهوع دیکتاتور بر در و دیوار خونین شهر و .......
وای که چقدر در این باره حرف برای زدن و شاید هم نزدن دارم.
نمیدانم امروز چگونه می شود سالروز آغاز آن جنگ نحس را به یاد آورد ولی برای غُصه رنجواره هزاران هزار قربانیش دل نسوزاند.
امروز چگونه میتوان بر چشمک دوباره ستاره بخت در سپهر ملت رسته عراق از شر جبارِ خونریزش خیره گشت، اما گنداب بلیه عصر حکمرانی حرامیان رژیم آن روزش را در زلال برکه پارسیان از یاد بُرد.
چگونه میتوان هلهله کارناوالهای شادی عراقیها را در خیابانهای "بی صد دام" بغداد، بصره، نجف، کربلا، سلیمانیه و...به یاد آورد اما تراژدی هولناکترین فاجعه بدست رذلترین تروریستها در حلبچه و سردی و سکوت گورستانی در صدها روستا و شهرک کردنشین و شیعهنشین عراق را به طاق نسیان سپرد.
من امروز در گنجه دل لک زدهام در باره سیاهه اعمال دیکتاتور سابق بغداد در جای جای کشورم حرفهای زیادی(بخوانید اشکهای زیادی) برای گفتن یا باریدن دارم. البته تنها دم نزدن یا از یاد رفتن آن همه جنایت و شرارت آن جانی گورنشین، اینک بلای جانم نشده بلکه غمض عین از رنجواره دماکوژیکی که این روزها حول خدایگان و بانیان این مهره سوخته پیله بسته است، بیشتر به جانم چنگ میزند و جگرم را می سوزاند.
فیالواقع بُغض گفتن این جفای مُضاعف در وجودم سخت مُزمن گشته و دغلکاری جفاپیشگان جهانی، انگیزهام را در واگویی حقایق روزهای سخت جنگ و کشت و کشتار، بیشتر کرده است.
گرچه بیهیچ دریغی، شایسته و سزاست که گزندهترین و انزجارآمیزترین واژهها را در وصف قساوت و کینهتوزی دیکتاتور سابق بغداد بکار بست و از این جهت نیز شاید با "بحران واژگان وصفی" مُبتلا شد، اما راست این است که از روز اول واقعه دستهایی ورای دستهای آن خون آشام جهان سومی وجود داشت که نباید از نقش اصیل آنها غافل گشت.
یقییناً جلاد سیاه بختی را که در سحرگاه روز ۹ دی ۱۳۸۵ بغداد به دار کشیدند، دست کمی از جلادان بنام تاریخ همچون فرعون، نرون و هیتلر نداشت، همو که از نیشتر جور و جفا و سیرت قسی و سفاکش، افق حیات ملتی اسیر جنگ، آتش و فتنه، سه دهه در دریای خون و مرگ و نیستی پالایید.
من اما سوگنامه امروزم تنها برای وانمایی چهره خبیث آن جنایت پیشه حقیر که حتی "راه مردانه مُردن" را هم برنگزید و به درازنای دهلیزهای تودرتوی کشورش خزید تا جان بیمقدارش را حفظ کند، نیست، چون وجود صدام و صدامیان حقیرتر از آن است که بخواهم حتی با خرج زنندهترین و گزندهترین کلمات قاموس دلم، ناخواسته بر هیبت بیوجودش بیفزایم، گرچه شاید از این محمل بر دل تفته ام، نسیم خُنکای تقاصی و التیامی بوزم.
در اصل، نغمه جانسوز چنگ دلم برای سرنوشت غمبار وطنم و حتی سیاهه سرنوشت ملـل نگونبخت عراق و کویت تنها مُنبعث از نوشتن"نُت فاجعه" به رهبری آن آدمک سفله و ملعون نیست -که در عین حال نیز هست ـ بلکه موج مواج این سخنواره حزینم که اینک بر شط روح مجروحم بیش از پیش "مدِ" بیتابی انداخته، برخاستن ساز عوامفریبی بزرگی است که هم اکنون نیز بدست زایندگان دیکتاتورها در عالم کوک شده و هنوز هم میشود.
انصافا" انگشت اصلی اتهام جنگ افکنی در دنیا باید علیه کسانی نشانه رود که چنین جانیـــان بالفطرهای را در رحم آلودهشان میپرورانند و بیدریغ و بیمحابا، آموزههای شرارتبار ماکیاولیستی و هابزیستیشان را از شیره جان خود به کام آنها میتراوند و با زایش آنها در مُردابهای خشونت بار کودتا و فریفتاری مشارب سیاه ارتجاع، غولهای بیشاخ و دُمی مثل صدام را به جان جهان سومیهای تیرهروز میاندازند و پس از اتمام ماموریتشان نیز هر آینه بسته به هوای اقتضاء منطقه ای و جهانیشان، سرانجام دست نشاندگانشان را به مثابه "مُهرههای سوخته" به پای میز محاکمه و مجازات میکشانند و بیشرمانه خود را در منظر سادهانگاران جهان در هیبت و اندازههای یک شوالیه ناجی خلایق اسیر جا می زنند.
اینان ماماهای ظهور پینوشها، پل پوتها، میلوسوویچها، رادوان کاردزیچها، صدامها، بنلادنها و ملاعمرها هستند که نقشی بس خوفناکتر و بزرگتر از آنان در خلق جنایتها علیه بشریت دارند.
امروزه روز نیز خون سیاه جنایتآفرینی در عروق عفن دیکتاتورها توسط قلبهایی پمپاژ می شود که در جغرافیای اندام جهان سومیها قرار ندارند.
دیکتاتورهایی نظیر صدام در مدارسی نمره ۲۰ گرفتهاند که آموزگاران آنها در آنسوی مرزها، فرامین خود را با آوایی بلند برای اینان دیکته میکنند.
چراغ سبز "مِستر"(های) آنسوی آبها به صدام در آغاز یورش ارتش او به کویت و پیش از آن به ایران، آفتاب است دلیل آفتاب.
از این نظر خدمتی که آن تکریتی ملعونِ معدوم با براه انداختن جنگ تحمیلی به قدرتهای گیتی کرده است، لنگه ندارد و شاید در طول تاریخ یکه تازیهای هژمونیک جهانی از سوی هیچیک از دست نشاندگانشان عملی نشده باشد و انصافا" آنها از این بابت وامدار بیچون و چرای این مرید تاریخ مصرف گذشته خود هستند.
از همین رو، براستی با کدامین قلم می توان شمهای از شناعت سیه سیرتانی را که با دستانشان رذلترین جانیان را در دامن آلوده خود میپرورانند و با ختم دوره ماموریت آنها و کوبیدن آخرین میخ بر تابوتشان، رندانه خود را ناجی عالم و آدم جا می زنند، بازگو کرد.
آنان که صدام را در دامن خود پروراندند و غول بیشاخ و دم تکریتی را به جان ملت های منطقه انداختند و بعد از پایان ماموریت جنایتبارش نیز بر وجود سوخته او مُهر ابطال زدند، بالمال خود را در سلک ناجیان ملت عراق و دیگر ملتهای منطقه از دست داراکولای خون آشام بغداد جا زدند و کوشیدند بر گور سیاه صدام، قصر رویایی نجابت و بشردوستیشان را عَلَم کنند.