گرگان- ایرنا- سرفه امانش را بریده و لحظه‌ای قطع نمی‌شود. در زمان کوتاهی که همراهش بودم، هر چند لحظه یکبار از حرکت ایستاد، دستش را جلوی دهانش گرفت و شروع کرد به سرفه‌کردن بلند و شدید. سپس دوباره به راهش و کارش ادامه داد. تعجب مرا که دید، لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر. ۴۰ سال است سرفه می‌کنم»!

به گزارش ایرنا، در یکی از خیابان‌های شلوغ گرگان در ساعت نیمروز، صادق روشنی را هنگام عبور از خیابان دیدیم و به اصرار او را سوار ماشین کردیم تا به مقصدش برسانیم.

کجا تشریف می‌برید؟ « مزاحمتون نمی‌شم . میرم امام‌زاده عبدالله».

در میسر کوتاه این همراهی، صحبت به جبهه و دفاع مقدس کشید. نزدیک امام‌زاده که شدیم گفت: «دلم برای بچه‌ها (شهدا) تنگ شده. میرم باهاشون درد دل کنم». همانجا اجازه می‌گیریم که امروز خلوت او را با دوستان آسمانی‌اش به‌هم بزنیم.

در یک روز وسط هفته باید مزار خلوت باشد اما چون زمان خاکسپاری فردی تازه درگذشته‌است، محوطه امام‌زاده سر و صدای زیادی دارد. عزاداران با پیراهن‌های سیاه منتظر اتمام شستن میت و همراهی با او تا خانه ابدی هستند و هر کدام در گوشه‌ای با یکدیگر صحبت می‌کنند.

به محض این‌که وارد محوطه مزار شهدا می‌شویم، حاج صادق روشنی از ما جدا شده و به سرعت از یکی از ردیف‌ها بالا می‌رود و کنار قبر شهیدی می‌نشیند. ما پشت سر او بالای قبر می‌ایستیم. مزار شهید صادق مکتبی است.

پس از کمی درد و دل و نجوا، جانباز گلستانی برمی‌خیزد و انگار وعده‌ای میان او و رفقایش بسته شده باشد، یک به یک از کنار همه مزارها می‌گذرد و دستی به نشانه احترام برای آن‌ها تکان می‌دهد و زیر لب چیزی می‌خواند که به گمانم شبیه قرائت فاتحه است.

گپ و گفت با شهدا که تمام می‌شود کنار ما می‌نشیند . به وضوح حال روحی بهتری از قبل دارد. « اینجا که میام حالم بهتر میشه. همه میگن ما میریم قبرستون غصه‌دار می‌شیم ولی من که میام سرحالِ سرحال می‌شم».

پس از اتمام زیارت مزار شهدا گفت: «شهدای ما سن و سال زیادی نداشتن اما ادب داشتن. درس ادب رو باید از اونا یاد بگیریم».

صحبت که به سمت سال‌های دفاع مقدس کشیده می‌رود، آرام آرام لرزش صدایش آشکار می‌شود. با بغضی فروخورده گفت: «دلم خیلی برای جبهه تنگ شد. همیشه حسرت اون روزها رو می‌خورم. حیف که قدرش رو ندونستیم».

معلوم نیست چرا او و همه رزمندگان مانند صادق روشنی باید حسرت روزهای سخت و عذاب آور جنگ و گلوله و سنگر و توپ و تانک را بخورند؟ مگر آن‌جا چه دیدند که این دل‌های متلاطم با یادآوری خاطرات شب و روزهای جبهه آرام می‌گیرد؟

«اخلاص جبهه‌ها، نظیر نداشت. گفتن من فایده‌ای نداره . تا اون لذت رو درک نکنید نمیتونی متوجه بشید من چی می‌گم».

«باید دست جوون ها رو بگیرم و ببرم طلائیه. اون هم توی روزهایی که از زمین و آسمون موشک و گلوله می‌بارید. باور کنید تحمل هوای گرم و دمای ۵۰ درجه اونجا برای نیم ساعت هم غیرممکنه ولی بچه‌ها با زبون روزه و بدون مهمات و امکانات، عملیات رمضان رو انجام دادند. همین جان‌نثاری‌ها بود که ما رو وابسته جبهه‌ها کرد. یادش بخیر» و آهی بلند کشید و انگار که من نباید متوجه گریه‌هایش شوم از جا بلند شد و به سمت مزار یک شهید حرکت کرد.

شهیدی که برای همراهی یک مریض خود را به بیمارستان رساند

«از زمان آغاز مجروحیت در سال ۶۷ تاکنون، به دفعات در بیمارستان‌های داخل و خارج کشور بستری شده و تحت درمان قرار گرفتم. یک بار در بیمارستان بقیه‌الله تهران به همراه چند جانباز اهل شهرستان آمل بستری بودم. بعد از آن‌که مرخص شده و به خانه برگشتم، دوستانم از حفظ آثار تماس گرفتند و گفتند: جانبازان آملی که با هم در بیمارستان بستری بودیم می‌خواهند مرا ببینند.

یکی از آن جانبازان با صدای گرفته و لرزان گفت در عالم خواب فردی را دیدم که از در اتاق وارد شد. لباس ساده‌ای داشت. خودش را صادق مکتبی معرفی کرد. پرسیدم اینجا چکار دارید؟ گفت: «آماده‌ام تا همراه صادق روشنی باشم. او در زمان بستری به مراقبت بیشتر احتیاج دارد». زمانی که این خواب را شنیدم به سختی گریه کردم و فهمیدم شهدا ما را تنها نمی‌گذارند. این در حالی بود که آن جانبازان آملی اصلا شهید مکتبی و مرا نمی‌شناختند.»

هم‌سنگری با حاج قاسم

نام حاج قاسم که آمد، گوشه چشمان صادق روشنی کمی خیس شد. «نه این که این حرف‌ها را الان و بعد از شهادت حاج قاسم بخوام بگم. همیشه به یاد حاج قاسم و شهید یوسف الهی هستم و براشون قرآن و نماز می‌خونم.

یوسف‌الهی همان شهیدی است که حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.

روشنی گفت: یوسف الهی را با عرفان و معنویتش می‌شناسند اما من زمانی که افتخار حضور در لشکر ثارالله کرمان را داشتم از او چیزهای دیگری هم دیدم. من آشپزی او، رفتار مهربانانه با سربازان، کمک به نظافت سنگرها و مانند این‌ها را دیدم . یک روز برای رفتن به نماز عجله کرد و کفش‌هایش را لنگه به لنگه پوشید. بعد از نماز یکی خبر آورد که «حاج قاسم با شما کار دارد» . ابتدا تصمیم گرفت کفش‌هایش را مرتب کند و بعد به دیدار حاج قاسم برود اما تصمیمش را عوض کرد و گفت: «من برای ملاقات با خدا همین کفش‌ها را پوشیدم پس برای دیدار با حاج قاسم هم آن‌ها را عوض نمی‌کنم. این خاطره فقط نمونه‌ای از خودسازی این شهید بود که جامعه امروز احتیاج فراوانی به آن دارد.

دلتنگ دوستان شهید

جانباز گلستانی ادامه داد: به شدت و همیشه دلتنگ رفقای شهیدم هستم. لحظه‌ای نیست که یاد آن روزها را فراموش کنم. برای آرامش درونم گاهی به مزار شهدا می‌آیم. برخی وقت ها هم به عنوان راوی در اردوهای راهیان نور حاضر می‌شوم تا غوغای درونم و قلب متلاطمم را با مشاهده مناطقی که پیشتر آوردگاه دوستان دلاورم در مصاف با دشمن بعثی بود آرام کنم. شب و روز آرزو میکنم که زودتر به رفقایم بپیوندم و این دنیای هراس‌انگیز و تلخ را ترک کنم.

یادگاری جبهه‌ها

روشنی گفت: ۴۱ سال است که با درد شیمیایی زندگی می‌کنم. آثار سخت این سم برای من لبریز از عشق است و دمی از شبانه روز نیست که با آن درد دل نکنم. این حرف‌ها شاید باور پذیر نباشد اما برای کم‌خوابی‌ها، سرفه‌های شدید، تنگی نفس، مشکلات شدید و همیشگی گوارشی خدا را شکر می کنم و خوشحالم که برای این آزمایش بزرگ انتخاب شدم. احساس می‌کنم شیمیایی شدم تا با خدا بیشتر دوست شوم.

وی افزود: فقط در یک مرحله از بستری شدن در بیمارستان ۵۰۰ لیتر سرم به من تزریق شد و افزون بر پنج هزار قرص در این مدت مصرف کردم. از سال ۱۳۶۷ تاکنون بیشترین مراحل بستری را در بیمارستان‌های داخل و خارج کشور دارم و همه این‌ها را از فضل خداوند می‌دانم. می‌دانم که درد شیمیایی من خوب نخواهد شد اما مرا در راه خدا و پاسداری از وطن و اسلام پایدارتر خواهد کرد.

روشنی ادامه داد: دوست دارم به چند سال قبل برگردم . روزهایی که هنوز تاول شدید بر سر و صورتم بود و با فشاردادن هر کدام، آن را حس می‌کردم. میخواهم بگویم که من این درد و رنج را تحمل می‌کنم تا یک خار پای هموطنانم نرود . من یک جامانده ام. عقب‌افتاده‌ای از جمع پرستوهای پرکشیده و عاشق . کاش زودتر به آن‌ها بپیوندم.