تاریخ انتشار: ۶ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۱۳

بندرعباس - ایرنا - محمد احمدی طیفکانی از رزمندگان و جانبازان دوران دفاع مقدس، اهل روستای سیاهوی بندرعباس پس از شهادت پدر در سال ۱۳۶۰ به فرمان ولی فقیه زمان لبیک گفت و با لباس خاکی عازم خط مقدم جبهه شد، روایت این سرباز از تلخ‌ترین روزهای کشور، ما را به آینده روشن ایران قوی امیدوارتر از همیشه می‌کند.

به گزارش ایرنا، صحبت از روستازاده‌ای غیور از منطقه آغاسین سیاهو بندرعباس است که سال ۵۷ پس از گذراندن دوران ابتدایی، از روستایشان به محله (درخت سبز) واقع در کمربندی بندرعباس آمده و به اتفاق خانواده در آن مکان ساکن شدند.

به مناسبت هفته دفاع مقدس با محمد احمدی طیفکانی فرزند شهید قنبر احمدی در ایرنای هرمزگان هم صبحت شدیم.

محمد که اکنون در سن ۵۸ سالگی است گفت: پدرم شهید قنبر احمدی طیفکانی، یکی از شهیدان دوران دفاع مقدس استان هرمزگان است که چهارم خردادماه سال ۱۳۱۵ در روستای آغاسین دهستان سیاهو به دنیا آمد و پس از ازدواج صاحب چهار پسر و چهار دختر شد که من فرزند نخست و ارشد خانواده هستم.

قنبر احمدی، شهید و مبارز فعال انقلابی در آن زمان یعنی در اوایل سال ۵۷، در نیروی دریایی ارتش مشغول به کار تاسیساتی بود که گفته می‌شود شرکت‌های آمریکایی نیز در آنجا مستقر بودند و در همین حین اعلامیه‌های امام راحل را در ظرف‌های دربسته غذا کرده و بر در و دیوار پایگاه نیروی دریایی می‌چسپاند که این اسناد هم اکنون در بنیاد شهید هم ثبت شده است؛ بعدها تحت تعقیب قرار گرفت و از این کار بیرون آمدند و در همان سال به استخدام مرکز تحقیقات جهاد کشاورزی استان هرمزگان درآمد و به عنوان شغل خدماتی مشغول به کار شد.

شهید طیفکانی با شروع جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد و در این راه جان خود را فدا کرد و ۱۴ آبان سال ۶۰ بر اثر اصابت ترکش به پهلو و پشت در منطقه دارخوین به شهادت رسید و پیکر مطهرش در روستای آغاسین سیاهو به خاک سپرده شد.

محمد احمدی، رزمنده جبهه و جنگ ابتدا از پدر فداکار و صبور خود برایمان این گونه می‌گوید که پدرم پس از آموزش‌های لازم رهسپار جبهه شد که در آن زمان با عضویت در بسیج «شهید چمران» یا به عبارت دیگر، جنگ‌های نامنظم و چریکی شهید چمران در نخستین اعزام از بندرعباس به سمت جبهه رفت، جنگی که یک طرفش ایران و طرف مقابل آن، همه استکبار بود.

احمدی طیفکانی ادامه داد: سال ۱۳۶۰ قبل از انقلاب مکانی به نام «کاخ جوانان» در بندرعباس بود که در راستای اهداف رژیم طاغوت از آن استفاده می‌شد اما با شروع انقلاب اسلامی آنجا به هلال احمر و پس از آن به بسیج تحویل داده شد، بسیجیان از آن مکان به جبهه اعزام می‌شدند. نخستین اعزامی‌ها پس از سازماندهی و آموزش اولیه، به شیراز رفتند و از شیراز به جبهه روانه شدند.

وی در میان صحبت‌هایش یادآور شد: شهدای عزیز رفتند، کاری حسینی کردند و رزمندگانی که ماندند باید کاری زینبی کنند؛ رسالتی که شهدای عزیز بر دوش ما گذاشتند و ما را موظف به انجام آن کردند، اطاعت از ولی فقیه زمان است.

گروهی فعالیت می‌کردیم، در تیم پدرم بودم، پدرم گوش به فرمان ولایت فقیه بود

محمد، این مبارز انقلابی و یادگار دفاع مقدس گفت: پدرم عاشق امام و ولایت فقیه بود و در همه راهپیمایی‌ها علیه نظام ستم‌شاهی که در شهر بندرعباس برگزار می‌شد، حضوری فعال داشت.

در کنار پدر و همچنین عمویم «حاج بختیار احمدی طیفکانی که خود از مبارزان شهر بندرعباس در قبل از انقلاب بوده»، در همه راهپیمایی‌های اعتراضی علیه شاه، به همراه دوستان و هم محله‎ای هایمان به صورت گروهی شرکت می‌کردیم که بعدها تعدادی از آن‌ها از جمله شهید «اسحاق دارا»، شهید «گنجعلی دارا»، رزمنده «عیسی احمدی» و برادرش «اسماعیل احمدی» به شهادت رسیدند تا اینکه رژیم شاه سقوط کرد و جمهوری اسلامی ایران با همت مردم و جوانان انقلابی‌اش در آن نبرد نابرابر به پیروزی رسید.

این فرزند شهید که اکنون خود پدر چهار فرزند است، با اشاره به محله شهید پرور (درخت سبز) بندرعباس، بیان کرد: این محله در آن زمان بچه‌های فعال، ارزشی و مسجدی داشت، بلافاصله با شروع جنگ تحمیلی و فرمان امام خمینی (ره)، بچه‌ها برای حضور در جبهه آماده شدند.

احمدی طیفکانی که تبیین مستند از محلات قبل از انقلاب بندرعباس و همچنین جوانان و نوجوانان آن زمان که با همه مشکلات، به صورت خودجوش علیه رژیم وابسته، راهپیمایی اعتراض آمیز برپا می‌کردند را خواستار است، گفت: ما جوانان در آن برهه حساس، خودمان را موظف دانستیم در نبرد نابرابری که استکبار جهانی به وسیله صدام، علیه کشورمان به راه انداخته بود، حتی به قیمت از دست دادن جانمان شرکت کنیم.

« این رزمنده را به دوران قبل از جنگ بردیم و خواستیم خاطراتی از وقایع آن دوران برایمان تعریف کند»

احمدی هم خاطرات جوانی‌اش برایمان اینگونه تعریف کرد: در فلکه بلوکی بندرعباس یک کارگاه بزرگ تهیه و فروش مشروبات الکلی وجود داشت که جوانان و نوجوانان انقلابی بعد از اقامه نماز در مسجد کوفه، از همین مکان با دست زدن به یک راهپیمایی اعتراضی، به صورت گروهی و با سردادن شعار «مرگ بر شاه» به سمت این مکان فساد هجوم آوردند- ناگفته نماند که این کار از هرکسی برنمی آمد چرا که مشروب فروشی بزرگی بود و تنها جوانانی که جسارت و انرژی بالایی داشتند می توانستد دست به این اقدام بزنند، ما هم در آن مقطع جوان بودیم و انرژی بیشتری داشتیم، شور و شوق بیشتری داشتیم و مسافت بیشتری را هم می‌توانستیم پیاده روی کنیم، اما در زمان حاضر که وسایل نقلیه و تکنولوژی پیشرفت کرده، تحرکات جوانان و نوجوانان نیز کمتر شده است، به هر حال؛ به این کارگاه مشروب فروشی که رسیدیم، با تجمع اعتراضی، به همراه عده‌ای با چوب، سنگ و یا هر وسیله دیگری که سر راه بود به این مکان حمله کردیم و شیشه‌های جلوی آن را شکستیم اما درِ انبار اصلی آن از پشت باز می‌شد که با جمعی از دوستان به بالای دیوار رفتیم و در را به هر سختی که بود، باز کردیم و وارد انبار شدیم و مردم نیز بلافاصله پس از ما وارد محوطه کارگاه شده و به داخل انبار هجوم آوردند و بعد از خالی کردن کارتن‌ها و شیشه‌های مشروب در محوطه بیرونی، شروع به شکستند کردند ... البته همان زمان هم چند نفری که از انقلاب و اهدافش بی خبر بودند آمدند و دو سه کارتن را با خودشان بردند.

ماموران رژیم شاه نیز که ساکت نبودند، به سمت ما حمله کردند اما کارمان تقریبا تمام شده بود و محل را ترک کردیم، از قضا دمپایی‌ام (دمپایی یک بنده قدیمی و نازک) که در هنگام دویدن و راه رفتن به خاطر اینکه نازک و ضعیف بود، باعث شد کف‌پایم را شیشه زخمی کند و خون زیادی رفت که با دستم محکم کف پایم را گرفتم و آمدیم سر فلکه برق و با ماشین وانت باری (ماشین سواری که آن زمان نبود یا خیلی کم بود) سوار شدیم و راهی خانه شدیم.

وی همچنین بیان کرد: به یادم دارم در میدان قدس بندرعباس نیز یک مشروب فروشی دقیقا در کنار حمام عمومی مَرمَر یا همان گرمابه مرمر بود، در آن جا نیز به همراه برخی از انقلابیون مبارز دست به تجمع اعتراض آمیز زدیم و از طرف مسجد فاطمیه به سمت چهارراه مرادی و در مکان یاد شده به صورت خودجوش به سمت این مشروب فروشی هجوم بردیم و به همین شیوه در جلو را شکستیم که ماموران خیلی حمله کردند؛ انهدام این مشروب فروشی نیز درست در ماه‌های نزدیک به پیروزی انقلاب بود. البته نیروهای رژیم شاه هنوز آن انسجام کامل را داشتند و پاسبان ها سرسختانه در اطراف شهر و محلات حضوری فعال داشتند و حتی جلوی مسجد فاطمیه، تانک مستقر کرده بودند.

ناگفته نماند یکی از خوبی‌های آن زمان این بود، از محله که به سمت خیابان‌ها و یا مسیرهای راهپیمایی و تجمع حرکت می‌کردیم، به صورت تیمی و تشکیلاتی می‌آمدیم که یاد دارم خیلی از همرزمانمان هم بودند و شهید شدند همچون «شهیدان اسحاق و گنجعلی دارا»، «اسماعیل احمدی»، «علی عوض پور»، «غلامرضا عوض پور»، «اسدالله رییسی»، «دادخدا و ابراهیم عامری» که روحشان شاد و راهشان مستدام باشد.

پدرم در این کارها ما را حمایت می‌کرد و خودش از پیشگامان و حامیان این مسیر بود، عمو بختیار نیز یکی از مبارزان انقلابی آن زمان بود که همگی با هم به همراه شهید اسحاق دارا، شهید گنجعلی دارا، جانباز عیسی احمدی، شهید غلامرضا عوض پور، نشست‌های انقلابی تشکیل می‌دادیم که این نشست‌ها بیشتر در منزل حاج بختیار احمدی عمویم و شهید غلامرضا عوض پور در محله درخت سبز کمربندی بود.

شهید علی عوض پور یکی از دوستان و همکلاسی‌هایم در دوران راهنمایی بود که در مدرسه امیرکبیر شهر بندرعباس باهم درس می‌خواندیم.

نخستین گروهی که در محلات تشکیل شد، بسیج بود و جوانان امنیت محله‌ها را حفظ می‌کردند و در یک مقطعی با همین تیمی که یاد شد امنیت محله را برعهده داشتیم.

در محله پشت شهر بندرعباس مسجدی بنام صاحب الزمان (عج) بود (مکان فعلی بیمارستان صاحب الزمان (عج) بندرعباس) که یک کتابخانه داشت و ما بچه‌های بسیجی به عنوان بسیج محله در این مکان گرد هم جمع می‌شدیم و به اصطلاح امنیت محله را برعهده داشتیم که تا سال ۱۳۵۹ یعنی همان دَم دَمای شروع جنگ تحمیلی ادامه داشت؛ بعد از آن بسیج به فرمان امام راحل تشکیل شد و رسمیت پیدا کرد و مکانی بود که آموزش‌های عمومی مردم در آن انجام می‌شد.

به میهن‌مان حمله شد؛

نخستین گروه از بسیجیان بندرعباس هم به تقابل با دشمن رفتند

گفتیم که سال ۱۳۶۰ قبل از انقلاب مکانی به نام «کاخ جوانان» بود که برای اهداف رژیم طاغوت درنظر گرفته بودند، آنجا با شروع انقلاب اسلامی به هلال احمر تحویل داده شد و هلال احمر نیز به بسیج داد، از آن مکان بسیجیان مبارز به فرماندهی سردار علی دانشمند (نخستین فرمانده وقت بسیج از مردان مبارز و انقلابی آن زمان) با شروع جنگ تحمیلی به جبهه اعزام می‌شدند که این نخستین اعزامی بود که بسیج، رزمنده‌ها را اعزام می‌کرد؛ آنان پس از سازماندهی و آموزش اولیه، به شیراز رفتند و از آنجا نیز به مناطق جنگی اهواز روانه شدند که پدرم نیز همراه آن‌ها رفت اما من جا ماندم.

پدرم به همراه عمو بختیار، موسی احمدی و سایر رزمنده ها و حتی تعدادی از بچه‌های رزمنده شهرستان رودان و میناب که اسم‌هایشان را به خاطر ندارم، بعد از آموزش‌های لازم و مقدماتی عازم جبهه شدند.

البته پدرم در همین قضایایی که می‌رود در شیراز خواب می‌بیند که این خواب را عمویم بعدها برایمان از زبان پدر اینگونه نقل می‌کند که «پدرم موقع صبحانه خوردن در جمع بسیجیان گفته است دیشب خواب دیدم که عازم جنگ‌ام که شخصی در عالم خواب می‌گوید شما عیال‌وار هستید و با زن و چندین فرزند اگر به جبهه بروید شهید می‌شوید که پدرم در جواب می‌گوید چه توفیقی بالاتر از شهادت! می‌روم تا بتوانم راه کربلا را باز کنیم و رفتند و شهید هم شدند.»

پدر؛ شهیدی از بسیج چریکی پایگاه شهید چمران

محمد، این رزمنده جبهه و جنگ گفت: پدرم پس از آموزش‌های لازم رهسپار نبرد شد، در آن زمان تحت عنوان نیروی بسیج شهید چمران یا به عبارت دیگر که به جنگ‌های نامنظم و چریکی شهید چمران مطرح بود در نخستین اعزام از بندرعباس به سمت جبهه رفت.

جنگ‌های نامنظم چریکی شهید چمران که موسس آن آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب و شهید مصطفی چمران بودند، اوایل برای ضربه زدن به ژریم بعث واقعا فداکاری‌های فراوانی کردند که بعد از سقوط بنی صدر ملعونِ خائن، جنگ روی روال افتاد؛ یعنی قبل از سقوط بنی‌صدر اگر شهید چمران و آیت الله خامنه‌ای نبودند، شاید بخشی از ایران هم نبود...

این‌ها واقعا همت و حمایت کردند و نیروهایی که بسیج اعزام می‌کردند، ابتدا در این پایگاه بسیج شهید چمران به آن‌ها آموزش‌های چریکی داده می‌شد که خوشبختانه در نبردها، ضربه‌های سنگینی به دشمن می‌زدند و حتی باعث عقب‌نشینی دشمنِ تا دندان مسلح می‌شدند.

پدرم و همرزمانش در آن زمان جنگ‌های چریکی می‌کردند و پاتک می‌زدند و به شناسایی مقرهای دشمن می‌پرداختند و با یک تهاجم به دل دشمن، آن‌ها را غافلگیر می‌کردند، این عملیات درست در مهرماه سال ۱۳۶۰ بود.

در آن زمان هم بسیج به طور گسترده شکل نگرفته بود؛ که پدرم سوم آبان‌ماه سال ۱۳۶۰ در سلسله عملیات‌های چریکی شهید چمران به شهادت رسید و در همان زمان جواز دفن ایشان توسط پزشک قانونی اهواز صادر شد. تا زمانی که پیکر پدرم را به بندرعباس آوردند، آبان‌ماه به آخر رسیده بود، چون امکانات نقلیه همچون آمبولانس و هواپیما برای تردد، مثل امروز نبود.

متاسفانه اوایل انقلاب، حکومت شاهنشاهی تاریخ‌ها را عوض می‌کرد، مثلا جواز مربوط به دفن پدرم که در سال ۱۳۶۰ بود، از حکومت شاهنشاهی سال ۲۵۴۰ بود و این جواز دفن هنوز همان تاریخ را با آرم شاهنشاهی دارد و با همان ساختارهای قدیمی بوده است که البته آرم آن را لاک گرفته‌ایم. « حتی مملکت فرصت تغییر سربرگ‌های مکاتبات اداری را هم نداشت»

آیت الله انواری پس از انتقال پدرم به بندرعباس، در کنار مسجد فاطمیه برای ایشان نماز خواندند، بعد از یک تشییع باشکوه مردمی، از کنار مسجد فاطمیه واقع در محله شاه حسینی ساحلی که در حال حاضر دادگاه انقلاب است به طرف میدان انقلاب؛ به سمت زادگاهمان روستای آغاسین سیاهو بندرعباس انتقال و در آن جا دفن کردند؛ پدرم موقع شهادت ۴۵ سال سن داشت.

عکس تشییع پیکر مطهر شهید احمدی

شهید احمدی قبل از اینکه برای حفظ ناموس و وطن به خاک بیفتند چه نوشته بود؟

شهید عزیزمان وصیت‌نامه خود را با این جمله؛ «به نام خداوند درهم کوبنده ظالمان و ستمگران و منافقان» آغاز کرده و خطاب به ملت ایران آورده است: همیشه طرفدار آرمان‌های انقلاب، سپاه و بسیج باشید.

وی در نوشته‌ کوتاهش برایمان آورده است: اکنون که عازم نبردِ ضدِ صدامی و استکباری هستم، وصیت می‌کنم که دست از یاری اسلام نکشید؛ مبادا منافع دنیا شما را فریب دهد. گروهک‌های آمریکایی را فراموش نکنید، اهل کوفه نباشید که نیستید.

محمد احمدی فرزند شهید اظهار کرد: پدر شهیدم، جنگ را آزمایشی بزرگ برای ملت ایران دانسته و ادامه داده است: مبادا رهبر کبیر انقلاب را تنها بگذارید، از زندان شیطان غافل نشوید و در این رابطه توصیه کرده، آگاه باشید که این فریب خوردگان همین جیره خواران مستکبران، درصدد ساختن شوروی و واشنگتن هستند.

در بخش دیگری از این وصیت نامه پدر آمده است؛ همیشه طرفدار آرمان‌های انقلاب، سپاه، بسیج و جهاد سازندگی باشید و رهبری روحانیت را از یاد نبرید و در پایان این وصیت نامه تقاضا کرده است اگر سعادت نصیبم شد مرا در کنار قبر مادرم در روستای آغاسین از توابع سیاهو به خاک بسپاریدکه اینگونه هم شد.

یک‌سال پس از شهادت پدر

محمد احمدی طیفکانی می‌گوید: در سال ۱۳۶۱ نیز اعلام کردند که هرکس آمادگی رفتن به جبهه را دارد می‌تواند در بسیج ثبت‌نام کند و عازم شود که من نیز در آن زمان حدود ۱۶ یا ۱۷ سال سن داشتم (متولد ۱۳۴۴)، یعنی یک‌سال پس از شهادت پدرم، خودم را به جبهه رساندم البته ناگفته نماند که بچه‌های با سن پایین‌تر و حدود سال های‌۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ نیز در جبهه‌ها حضور فعال داشتند.

بچه‌های آن زمان احساس می‌کنم جسارت و هنرشان بیشتر بود، اینطور نبود که خانواده‌ها هر لحظه مراقبت و مواظب آن‌ها باشند بلکه خود رشد و خودجوش بودند، ما نیز یک خانواده هشت نفره بودیم که هم سن و سال ما هم زیاد بود و با عشق و با پیروی از راه پدر عازم جبهه شدم.

بعد از اینکه پدرم شهید شد در یک مقطع کوتاهی یعنی در زمستان سال ۱۳۶۱، بدلیل استقبال بی‌نظیر مردم برای حضور در جبهه‌ها نخستین پایگاه در سیاهو در روستای فورخورج به نام شهید بهشتی تشکیل شد، به همراه حدود ۷۰ نفر از دوستان و رفقا به تبعیت از این شهید مبارز پس از آموزش‌های تکمیلی لازم به جبهه رفتیم که وجود حدود ۵۰ شهید در منطقه سیاهو خود گواه این مدعاست و این افتخار بزرگی برای ما است.

عمویم که یکی از مبارزان قبل از انقلاب بود، خود به اتفاق عده‌ای از دوستانمان «عیسس احمدی»، «ابراهیم احمدی» و «حسین احمدی» برای اینکه منطقه سیاهو را متحول کنند دست به تشکیل گروه مردمی بسیج زدند و این پایگاه به نام پایگاه مقاومت بسیج شهید بهشتی در روستای فورخورج دهستان سیاهو شکل گرفت.

نخستین حضورمان در منطقه جنگی اهواز بود، به محض ورود به این منطقه، شاهد بودیم که هواپیماهای دشمن که تا آن زمان برایمان تازگی داشت، دودکش‌های نیروگاه برق اهواز را هدف قرار داده است. هوا تاریک بود و شهر به کُل تاریک بود. رفتیم در حمیدیه و در ساختمان‌های قدیمی آن شب را صبح کردیم و صبح با زحمت که امکانات نبود و با آن هوای سرد زمستانی به منطقه جنگی دشت عباس عازم شدیم.

البته این هم برایمان تازگی داشت از اهواز که به اندیشمک رسیدیم یک پُل معلق در کرخه بود که از آن پُل عبور کردیم و نخستین حضورمان در دشت عباس بود، زمانی بود که میراژهای فرانسوی یکی پس از دیگری برای بمباران شهرها می‌آمدند. حتی در بندرعباس هم وضعیت قرمز اعلام شده بود. آنجا بود که بلافاصله صدای آژیر به صدا درآمد.

منطقه دشت عباس، قرمز اعلام شد و درگیری زیادی بود یعنی هر میراژی که از سوی دشمن می‌آمد نیروهای خودی خیلی سریع آن را می‌انداختند؛ خدا را شکر پدافندمان قوی بود که سریع آنان را می‌زدند و منهدم می‌کردند.

بعد از دشت عباس که کارمان تقریبا به پایان رسید، نوبت به تقسیم نیروها رسید و ما به گردان تدارکات که در منطقه دهلران مستقر بود، معرفی شدیم البته قبل از آن در منطقه دشت عباس معرفی نامه‌مان را از نیروی انسانی گرفتیم و بعد عازم دهلران شدیم.

کنار آن منطقه هم لشکر ۱۹ فجر مستقر بود که به نظرم فرمانده وقت شان « شهید صیاد شیرازی» بود؛ و «آقای شفیعی» نیز مسوول وقت گردان پشتیبانی جنگ که از بچه‌های کرمان بود، پیگیر نیروی زبر و زرنگ بود تا برای خط مقدم زبیدات تامین کند یعنی غذای گرم به آن‌ها برسانیم.

زبیدات در آن مقطع متعلق به عراق بود و ایران در آن قسمت خط مقدم تشکیل داده بود که عراقی‌ها بیشتر از این به سمت کشورمان پیشروی نکنند.

از آنجایی که پدرم همرزم شهید چمران بود؛ بنابراین اعلام کردم که این کار را بلدم و به آن علاقه دارم اما طبق قانون باید امتحان رانندگی می‌گرفتند تا توانایی‌ام در این کار ثابت شود که خدا را شکر جواب داد و مسوول تامین تدارکات خط مقدم زبیدات شدم. به اتفاق دوستان روزانه یک وعده غذای گرم به نیروهای این خط می‌رساندیم به طوری که شب در منطقه بودیم و صبح زود نیز برمی‌گشتیم.

بعد از آن نوبت به عملیات والفجر مقدماتی رسید، در همان منطقه زبیدات عراق، پُلی که مشهور به «پُل نو عراق» بود و کنارش نیز چاه‌های نفت عراق قرار داشت؛ یعنی روبروی ما چاه‌های نفت عراق بود و پل نو حائل بین مرز ایران و عراق بود، که زیر همین پل بچه‌های گردان پشتیبانی برای مهمات و تامین تدارکات سنگر زده بودند.

خلاصه توفیق شد که در آن عملیات هم حضور پیدا کنیم و البته صحنه‌های ناراحت کننده و دلخراشی هم شاهد بودیم و یکی از صحنه‌هایی که هنوز به یاد دارم این بود که یکی از رزمندگان کشورمان ترکش به سرش خورده و پوست از سرش رفته بود و به خاطر اینکه ماموریت ما چیز دیگری بود نتوانستیم آن را همراه خودمان ببریم اما خوشبختانه بعد از برگشت بچه‌های امداد زخمی‌ها و شهدا را با خود برده بودند.

در این عملیات والفجر مقدماتی «سلیمان مریدی» از بچه‌های همرزم و هم محله‌ای مان نیز شهید شد. انتهای این عملیات نیز عملیات خیبر بود که آن هم داستان مفصلی دارد.

از زمستان سال ۶۱ تا پایان جنگ تحمیلی تقریبا ۵۱ ماه در جنگ هشت ساله دفاع مقدس حضور داشتم که در عملیات‌های والفحر مقدماتی و خیبر حضورم مستمر و فعال بوده اما بعد از آن که مسوولیت‌های مختلفی در شهر بندرعباس داشتم، به شکل ماموریتی عازم جبهه می‌شدم. تا سال ۶۲ به عنوان بسیجی در جبهه خدمت می‌کردم اما ۶۳ که از جبهه آمدم، نیروی رسمی سپاه پاسداران شدم.

بعد از پایان جنگ نیز خداوند توفیق داد و مقطعی در سپاه ولی امر تهران خدمت کردم و در جماران حسینیه امام خمینی(ره) بودیم و مرقد امام راحل می‌رفتیم. بعد از سال ۷۰ نیز وارد دانشکده افسری شدم و بعد از دانشکده، سپاه مقاومت تشکیل شد و جزو این سپاه شدیم که اکنون سپاه امام سجاد (ع) استان هرمزگان است.

در عملیات والفجر مقدماتی جانباز و در عملیات خیبر نیز شیمیایی شدم. عملیات خیبر هم در منطقه شتله اهواز در جبهه‌های جنوب بود.

جنگ را که بردیم؛ بندرعباسِ قبل از انقلاب چگونه بود

جنگی تحمیلیِ هشت ساله را با موفقیت پشت سرگذاشتیم اما باید گفت که در شهر بندرعباس زمان انقلاب و حتی دوران جنگ خبری از پالایشگاه و صنایع نبود؛ آن زمان از کمترین امکانات و تجهیزات در حوزه راه، آبرسانی و برق رسانی هم برخوردار نبودیم.

جاده‌ها و خیابان‌ها آسفالت نبود تنها خیابانی که در بندرعباس آسفالته بود آن خیابان وسط شهر بود که از نیروی هوایی تا اسکله امتداد داشت و دیگر محلات آسفالت نبود.

محله کمربندی که ما نیز در آن ساکن بودیم تا سال ۶۰ هنوز آسفالت نبود و اکنون واقعا بندرعباس پیشرفت کرده است، در همین خیابان کمربندی از پارک شهر تا سه راه جانبار، مردم مسافتی را با پای پیاده می‌رفتند و باتوجه به اینکه این مسیر تریلی گذر داشت، روزانه ده‌ها نفر زیر این تریلی‌ها جان می‌دادند.

همچنین باید به صراحت بگویم که آب آشامیدنی و لوله‌کشی هم نداشتیم، مجموعا سه شیر آب در آن زمان به‌نام‌های «شیر اول»، «شیر دوم» و «شیر سوم» داشتیم که هنوز هم سه محله کمربندی بندرعباس را به این نام می‌شناسند؛ آن زمان کسی آب گیرش می‌آمد که فرزند پسر (ذکور) داشت و خدا را گواه می‌گیریم و بارها نیز به عنوان راوی بسیار این موارد را گفته‌ام، در آن زمان که آب نبود و جمعیت زیاد بود، خانم‌ها که می‌رفتند دچار مشکل می‌شدند، برخی زور می‌گفتند و آزار و اذیت می‌کردند و کسانی که شیرهای آب در کنار خونه‌شان هست، هنوز زنده‌اند و گواه این مدعا هستند.

بعد از انقلاب تا یک مدتی از این شیرها استفاده می‌شد و حتی به یاد دارم آن زمان آب را می‌فروختیم و با پول آن سینما می‌رفتیم و خوراکی می‌خریدیم و بخشی نیز به خانواده کمک می‌کردیم. در واقع همه اتفاقات و پیشرفتی که در بندرعباس صورت گرفت از سال ۷۰ به بعد بود.

و اما؛

ایران ریشه در خون شهدا دارد؛ آینده‌اش کاملا روشن است

محمد احمدی، این رزمنده دوران دفاع مقدس در پایان با اشاره به اینکه عده‌ای چشم دیدن پیشرفت ایران را ندارند در جواب به این سوال که اکنون بعد از ۴۴ سال به عنوان رزمنده و فرزند شهید آینده جمهوری اسلامی را چگونه ارزیابی می‌کنید، گفت: آینده جمهوری اسلامی را روشن می‌بینم، چرا که جمهوری اسلامی ریشه در خون شهدا دارد و با پشتیبانی مردم شکل گرفته است.

احمدی طیفکانی تصریح کرد: البته این بستگی به شرایطی دارد و آن هم این است که مردم ما از علمای دین و مراجع تقلید هرگز جدا نشوند، چرا که اگر از علما و ولایت فقیه جدا شوند و پشت به روحانیت کنند به‌طور یقین این انقلاب دچار مشکل خواهد شد.

وی بیان کرد: علما پیشگامان این نظام هستند و مطمئنم که به حول قوه الهی آینده جمهوری اسلامی روشن و شفاف است.

این رزمنده جبهه و جنگ یادآور شد: ما برای ادامه انقلاب اسلامی هیچ شکی نداریم و کاری که الان دولت مردمی انجام می‌دهد با مشکلاتی که دولت‌های قبلی درست کردند، در واقع اصلاح امور و کارهای بر زمین مانده است.