گرگان- ایرنا- سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) است؛ دنبال بهانه‌ام تا هم‌صحبت یک مادر شهید شوم، بر دیوار پرمهر دلش تکیه بزنم و از عطر بهشتی‌اش، دل و جانم را سیراب کنم؛ مقصد شهرستان کردکوی است. منزل شهید محمدرضا مصدق؛ همان که از نوجوانی سودای شهادت در سر داشت.

به گزارش ایرنا، ۲۰ شهریور ماه سال ۱۳۴۶ برای اهالی خانه آقای مصدق پراز خاطره و امید بود. بالاخره هفت سال چشم‌انتظاری برای پیچیدن صدای گریه نوزاد در خانه به پایان آمد و خداوند یک پسر به ریحانه خانم هدیه داد؛ پسری که حالا دیگر همه جانش است.

اولین بار که نگاهش به نگاه فرزند نورسیده‌ گره خورد ذوق مادر شدن داشت. اشتیاقی برای یک فرزند که قرار است عصای پیری او و همسرش در روزگار پیری، قدخمیدگی و سپیدمویی باشد. نامش را محمدرضا گذاشتند اما آنقدر برایشان عزیز بود که او را «شاهرضا» صدا می‌زدند.

برای دیدن مادر شهید لحظه‌شماری می‌کردم. برای هم‌صحبتی با مادری که عزیزتر از جانش را بخشیده بود تا مردمان میهنش رویای آرامش را در بیداری‌شان ببینند لحظه‌شماری می‌کردم.

عصای مادر شهید در کنار پلکانی پر از مهر و محبت در خانه‌ای قدیمی بدون هیچ زرق و برق امروزی جا خوش کرده بود. در کنار این ساده‌زیستی چهره گشاده پدر شهید و نگاه پرمهر «حاجیه ریحانه» حتی مرا که بار اول مهمان خانه‌اش شدم مجذوب کرد و گویا چند سال است که او را می‌شناسم.

حاجیه ریحانه از قهرمان ۱۷ ساله‌اش می‌گوید. از محمدرضای رشیدش که در نوجوانی سودای شهادت داشت اما من که به داستان او و شهید نوجوانش فکر می‌کنم او را پرچمدار تمام آزادگی‌های مردانه می‌دانم که همه ثمره احساسش را برای جان سپردن، روانه جبهه‌ کرد.

حاجیه ریحانه ادامه می‌دهد: آنقدر به محمدرضا علاقه داشتم که حتی لحظه‌ای نمی‌توانستم دوری‌اش را تاب بیاورم، اگر از مسجد دیر به خانه می‌آمد به سراغش می‌رفتم. کافی بود چند دقیقه‌ای دیربه خانه برسد، آن‌وقت دلهره همه جانم را می‌گرفت اما وقتی پای جنگ و دفاع از میهن به میان آمد دیگر دلم بزرگ شده بود. آن روزها محمدرضا دغدغه شهادت داشت و من هم راضی بودم به رضای خدا!

وی ادامه داد: قبل از رفتن به جبهه باید یک رضایتنامه از پدر و مادر می‌بردند من سریع امضا کردم اما پدرش به رفتنش رضایت نداد تا اینکه سه روز بعد پدرش را هم راضی کرد.

حاجیه ریحانه چشمانش را به عکس پسرش که روز دیوار است می‌دوزد: اگر باز هم به آن روزگار برگردم زیر نامه پسرم را امضا می‌کنم تا او روانه جبهه شود.

حاجیه خانم علاوه‌بر شهید محمدرضا، سه فرزند پسر دیگر داشت که آن‌ها با چندین نوه کوچک و بزرگ، او و همسرش را چون پروانه احاطه کرده‌اند اما به گفته خودش: « عاشق بچه‌ها، عروس‌ها و نوه‌هام هستم ولی محمدرضا یه چیز دیگه بود».

گرچه در صورت حاجیه خانم چین و چروک‌های زیادی از گرد پیری نشسته اما در برق نگاهش امید زنده است. با گوشه چادرش، گرد و غبار دلتنگی را از روی عکس فرزند شهیدش پاک می‌کند: «تا زنده‌ام فراموشت نمی‌کنم. هر کسی رو ببینم سفارش می‌کنم اسلام و قرآن را حفظ کنه و ولایت را فراموش نکنه».

«صبح که بیدار می‌شوم به او سلام‌ می‌دهم. وقت نماز، حضورش را حس می‌کنم هر جایی که گره در کارم بیفتد صدایش میکنم».

مادر شهید ادامه داد: فرزندم همیشه به من سفارش می‌کرد که بعد از شهادت برایم گریه نکن، وقتی بالای پیکرم حاضر شدی بی‌طاقتی نکن تا دشمن سوءاستفاده نکند. بعد از شهادتش هم وقتی پیکرش را آورده بودند و در مراسم تشییع گریه و زاری نکردم خداوند صبر و استقامتی به من داده بود که برایم عجیب بود.

حاجیه خانم در میانه صحبت‌هایش باز هم تأکید می‌کند که پسرم هنوز هم زنده است او هنوز هم در عید نوروز، شُگون خانه‌ام است، ما او را فراموش نکردیم چون ثانیه به ثانیه حضورش را حس می‌کنیم.

در میانه صحبتم با حاجیه خانم، پدر شهید هم از محمدرضا می‌گوید و از خوبی‌هایش و مدام زیر لب تکرار می‌کرد چه محمدرضایی بود چه پسری. . .

وی ادامه داد: سه ماه از حضور محمدرضا در جبهه می‌گذشت بی‌نهایت دلتنگش بودیم قرار بود به مرخصی بیاید اما همان روز عملیات شروع ‌شد و او حضور در جبهه را به مرخصی ترجیح داد. فرزندم در همان عملیات به شهادت رسید.

وقتی محمدرضا به شهادت رسید پیکرش تا سه روز در جبهه ماند. پسرم بعد از شهادت سه شب پیاپی به خوابم آمد و گفت:«پدر جان چقدر برای آمدن من عجله می‌کنی من تازه آزاد شدم و دارم برمی‌گردم». وقتی این خواب سه شب پیاپی برایم تکرار شد با پدرم در میان گذاشتم او به من توصیه کرد نگران نباش. حوالی اذان صبح بود که بلندگوی مسجد محل اعلام کرد محمدرضا مصدق به شهادت رسیده و آنجا بود که متوجه تعبیر خوابم شدم.

گفت‌وگویم با پدر و مادر شهید به پایان آمده و دیگر وقت خداحافظی است. پدر و مادر شهید هم دلشان راضی به خداحافظی نیست و می‌گویند: شما که آمدید انگار محمدرضا آمده. خیلی خوشحالمان کردید.

گرچه شیرینی هم‌صحبتی با حاجیه خانم خداحافظی را برایم سخت کرده اما از اینکه قلمم را با نام یک شهید متبرک کردم و توانستم پرواز کبوتری را روایت کنم که از همان نوجوانی شوق پرواز داشت به خود می‌بالم.

حاجیه ریحانه‌ها برایم سمبل صبر و استقامت هستند. آنها جگرگوشه‌هایشان را راهی جبهه‌ای کردند در حالی که می‌دانستند از زمین و آسمانش آتش می‌بارد و این راه، جاده‌ای بی‌بازگشت است.