آغوش باز بهاندازهای فیلم شلخته و فکرنشدهای است که حتی نمی توان به این پرسش ابتدایی پاسخ داد که فیلم بر پایه چه بنمایهای شکل گرفته و یا به عبارت سادهتر و عامیانهتر فیلم درباره چیست؟ مناسبات ناسالم در دنیای هنر و در میان کنسرت گذاران؟ آشفتگی های زندگی شخصی و مناسبات خانوادگی خوانندگان سلبریتی؟ تعهد به شریک زندگی حتی در شرایط سختی نظیر ابتلا به بیماری آلزایمر؟ و یا...؟
واقعیت این است که فیلمِ شعیبی همه اینها را دارد و هیچکدامشان را ندارد و بیشتر به ملغمه و آش هفت جوش و فکرنشده ای بر پایه تمام این بن مایه ها شبیه است.
قصه ای که با التهاب مشکلات ۲۴ ساعت مانده به برگزاری کنسرت شروع می شود ولی به جای بسط درست این دستمایه و استفاده از شاخ و برگ های فرعی برای شخصیت پردازی و شکل دادن و پیش بردن این وضعیت ملتهب، آنچنان خود را به کوره راه های فرعی و لکنت های دراماتیک می اندازد که تصورش هم دشوار به نظر می رسد
فیلم از یک سو این چنین می نماید که روایت خود را بر اساس قاعده انطباق با زمان واقعی بنا کرده ولی در گیر و دار همان لکنت ها و زیاده گویی های بی ثمر استمرار به کارگیری این قاعده را فراموش می کند و تنها گاهی به یاد فیلمساز می آید که انگار بر چنین قاعده ای بنا شده بوده است.
در میانه ی این فراموش کردن ها و به یاد آوردن ها که هیچکدام از خطوط دیگر داستان به ثمر نمی رسند و همه چیز نیمه کاره به حال خود رها می شود. روایت موازی زندگی یک زوج مسن هم به نمایش گذاشته می شود که پس از کلی فراز و فرود و از ریتم انداختن قصه اصلی فیلم (که البته پرداخت آن هم تعریفی ندارد) به شکلی قابل پیش بینی و کودکانه به آن اتصال می یابد تا همه چیز با یک پایان شاد باسمهای ختم به خیر شود.