بوشهر- ایرنا - برشی از کتاب منتشر نشده زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین از روستای دشتستان در دوران انقلاب نشان می دهد که چگونه این شهید

نصرالله شفیعی روزنامه نگار و نویسنده کتاب منتشر نشده زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین بخشی از خاطرات این شهید را در اختیار ایرنا قرار داد.

شهید گرگین متولد ۱۳۴۰ روستای زیارت دشتستان است که در تاریخ ۲۳ فروردین ۱۳۶۲ به فیض شهادت نائل شده است.

سال ۱۳۵۷ بود. جهانگیر در مرکز آموزشی کشاورزی علی‌آباد کمین فارس (سعادت شهر) سال آخر درسی خود را می‌گذارند. انقلاب اوج گرفته بود. جهانگیر و بسیاری از دانش آموزان هر روز به نحوی اعتراضاتی علیه رژیم شاه داشتند. در سعادت شهر که با محل تحصیل جهانگیر فاصله‌ چندانی نداشت تظاهراتی برگزار می‌شد. عده‌ای از دانش آموزان مرکز هر طور بود در این تظاهرات شرکت می‌کردند. جهانگیر در آن روزها سر از پا نمی‌شناخت. لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. بسیار مواقع می‌شد که در بحث‌های گروهی شرکت می‌کرد و دانش آموزان را به اعتراض علیه رژیم شاه تشویق می‌کرد.

آتش خشم مردم علیه رژیم پهلوی سراسر کشور را فراگرفته بود. حدود ساعت ۲ نیمه‌شب بود که درِ منزل حاج غلامحسین برادر جهانگیر در برازجان به صدا درآمد. حاج غلامحسین سراسیمه از خواب بیدار شد. لحظه‌ای درنگ کرد که خدایا در این نیمه‌شب چه کسی در می‌زند و چه اتفاقی افتاده است؟ دوباره صدای در شنیده شد. حاج غلامحسین پشت در ایستاد بدون آنکه در را باز کند پرسید چه کسی است؟ بفرمایید. صدای جهانگیر از پشت در شنیده شد. در را باز کرد. جهانگیر سلام کرد و وارد منزل شد.

حاج غلامحسین پرسید این موقع شب کجا بوده‌ای؟ گفت از شیراز می‌آیم. برای حاج غلامحسین سؤال بود که چه اتفاقی برای جهانگیر افتاده که در این نیمه‌شب خود را به برازجان رسانده است. قبل از آنکه سؤالی از جهانگیر کند خود او پاسخ برادرش را داد. گفت: «در مرکز آموزشی کشاورزی برای لجبازی عکس شاه و شهبانو را در نمازخانه نصب‌کرده بودند. من طبق معمول برای نماز به نمازخانه رفتم. عکس‌ها را که دیدم خیلی عصبانی شدم. بدون درنگ عکس‌ها را به پایین کشیدم، بر زمین زدم و آن ها را شکستم. نماز را خواندم و از نمازخانه بیرون رفتم. عده‌ای دیگر نیز غیر از من در نمازخانه بودند. خبر به مدیریت مرکز رسید. پیگیر شدند. متوجه شدند که این کار من بوده است. گزارشم را به ساواک دادند. همان روز ساواکی ها به مرکز آمدند و من را دستگیر کردند و به مدت سه روز تحت شکنجه‌های سخت قرارم دادند. آزاد که شدم، بلافاصله به شیراز آمدم و از آنجا راهی برازجان شدم و الآن هم که در خدمت شما هستم.»

برادرش هرچند نگران جان جهانگیر بود؛ ولی از این‌همه جسارت او و شجاعتی که در شکستن عکس‌ها داشت خوشش آمده بود. با این وجود خوشحال بود که از چنگال ساواکی ها جان سالم به در آورده است. جهانگیر خسته بود. نیاز به یک استراحت و خواب درست‌وحسابی داشت. در همان اتاق پذیرایی که یک درش به حیاط باز می‌شد استراحت کرد.

صبحانه خورد و رفت تا سری به منزل خواهرش که همسایه دیواربه‌دیوار حاج غلامحسین بود بزند. جهانگیر نیاز به حمام داشت. علاقه‌ای که بین خواهر و او وجود داشت آن‌قدر زیاد بود که هر وقت به حمام می‌رفت خواهرش می‌رفت و کمر او را کیسه می‌کشید. این بار به حمام که رفت در حمام را محکم بست. خواهرش در زد. برخلاف گذشته در را باز نکرد. خواهرش اصرار کرد در را باز کند تا کمرش را کیسه بکشد. در را که باز کرد خواهرش با صحنه‌ای روبرو شد که برایش سخت و غیرقابل‌باور بود. دید که آثار شلاق روی کمر جهانگیر نقش بسته است. بسیار نگران شد. از او پرسید کُکا جون چه شده است. جهانگیر سکوت کرد. خواهر بسیار نگران شد. التماس کرد. دید راهی برای پنهان کردن موضوع وجود ندارد. گفت اگر قول می‌دهی که تا همیشه برای مادرم داستان را نقل نکنی می‌گویم. او می‌دانست که مادر چقدر نگران حالش است و با کوچک‌ترین ناراحتی برایش، تحملش را از دست می‌دهد. خواهر قول داد.

داستان انداختن و شکستن عکس‌ها و سپس دستگیری و بازداشت را برایش تعریف کرد. خواهر، با ملایمت هر چه بیشتر کمر جهانگیر را کیسه می‌کشید و اشک می‌ریخت و برای نابودی بنیان ظلم و ستم در دل خود دعا می‌کرد.

پرهیز از نامحرم

شخصی از اهالی زیارت در برازجان مغازه ای داشت. انسان شوخ طبعی بود و خوش محفل و خوش مجلس؛ جهانگیر از او خوشش می آمد هر وقت که برازجان می رفت به مغازه ی او سر می زد و مدت زمانی را با او به گفت و گو می پرداخت.

بذله گویی های مغازه دار لحظاتی مسرّت بخش را برای جهانگیر رقم می زد. جهانگیر عادت داشت وقتی وارد مغازه می شد به گونه ای روی صندلی می نشست که پشت به بیرون باشد. این مغازه دار متوجه نوع نشستن جهانگیر شد به خصوص که این در دفعات متعدد تکرار می شد. هر چند جهانگیر خود به صراحت نخواست چیزی بگوید؛ ولی رفتارش نشان می داد که او نمی خواهد در مدت زمانی که آنجا می نشست چشمش به نامحرمانی بیفتد که در پیاده رو مقابل مغازه آمد و رفت می کردند.

چنین رفتار و حساسیت ها را در سیره بسیاری از شهدا مشاهده می کنیم. در باره شهید اسماعیل روا دانشجوی بسیجی تربیت معلم شهید رجایی برازجان نیز نقل می کنند وقتی از خیابانی می گذشت و متوجه می شد که دختری از روبرو می آید مسیر خود را به سمت دیگر خیابان هدایت می کرده تا چشمش به نامحرم نیفتد.

وصیتنامه شهید جهانگیر گرگین

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس خداوند سبحان را که به بنده ضعیف و ذلیل خود فرصت داد تا جهت یاری اسلام به جبهه های نبرد روم، درود بر پیامبر اسلام که مکتبش تکامل بخش ترین مکتبهاست، سلام بر مولی علی(ع) که فرزندان معصوم وی که حامل رسالت خداوند بودند و سلام و درود به مهدی(عج) عزیز منجی نسل انسان از ظلمت و جهل، از ستم و از جور انسان تا در دنیای مادی است چشمانش را خواب، فطرتش را زنگار و مسیر او را ظلمت پوشانیده و از انتها بی اطلاع ولی آگاه که جهت حفظ دستاوردهای انبیاء بدنیای ملکوت اعلی می پیوندد و حجاب میان خود و خدا را که به قول امام روح الله ارواحناله الفداء خود انسان است از میان برمیدارد همه چیز نور است و حق و پاداش شهید جاودانگی است، ابدی است، زنده بودن است. و اینک برای من بسی خرسندی است، بسی کمال است که به فرمان امام خمینی که فرمان خداست، که فرمانده من است، که روح من است، که جان من است، که قلب من است، که روشنایی چشم من است، به یاری امامم بشتابم و لبیک گوی خون حسین در دشت کربلا باشم.

ولی من که لایق وصیت به شما نیستم، شما را به خون شهداء قسم که به فرامین امام در مورد خود سازی عمل کنید، تقوی پیشه کنید. به تمام اعضای خانواده ام و آشنایان تنها یک کلام می گویم، امام را که حبل المتین است، که حبل الله است رها نکنید، این روح خدا را، این هستی ما را فرمانبر باشید، در امر خودسازی یک لحظه آرام نگیرید که آسایش و رفاه، پوچی و رکود است و روحانیت بزرگوار را تکیه گاه خویش قرار دهید، انشاءالله خداوند شما را از نمازگزاران در شب قرار دهد، برافراشته باد پرچم جمهوری اسلامی.

برادر شما و سرباز نالایق امام، جهانگیر گرگین