به گزارش ایرنا؛ گاهی وقتها زندگی روی خوبش را به انسان نشان میدهد، یا در فصل عاشقی و پرواز به بهشت ابدی و یا فدا کردن قطعهای از وجودت که روزها و سالها همنشین جدایی ناپذیرت میشود و از راهی که با تمام سختی رفتهای، راضی هستی.
«سیدمهدی حسینی» جانباز ملایری است که در عملیات کربلای ۵ با موج انفجاری که به سرش وارد شد، ۲ ماه به دلیل جراحت شدید در ناحیه سر و چشم در بخش «آی سی یو» (مراقبت های ویژه) بستری بود و جانباز شد و از آن به بعد دیگر افتخار حضور در جبهه را پیدا نکرد.
سیدمهدی متولد سال ۱۳۴۱ در شهرستان ملایر و دارای مدرک کارشناسی ارشد جغرافیا و برنامهریزی است و اکنون بازنشسته آموزش و پرورش است و به مناسبت ولادت باسعادت ابوالفضل العباس(ع) و روز جانباز با او گفت و گویی صمیمی داشتیم که در پی میخوانید:
ایرنا: از دوران نوجوانی و جوانی خودتان بگویید، به چه فعالیتهایی مشغول بودید؟
حسینی: از آنجا که من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم، از همان دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی مرتب با مجامع مذهبی آشنا شدم و به کتابخانه میرفتم و با دوستان زیادی که جوانان انقلابی بودند، در محافل انقلابی سال ۵۷ و یک سال قبل از آن شرکت میکردم.
بعد از تظاهرات مردمی به رهبری امام خمینی(ره) انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، مبارزات مردمی دشمن را عصبی کرده بود، چراکه آنها نمیخواستند این انقلاب پا بگیرد، به همین خاطر با گذشت ۲ سال از پیروزی انقلاب اسلامی جنگ نابرابری را علیه ملت ایران به راه انداختند و من هم با تربیتی که داشتم، تصمیم گرفتم پا به پای بچههای انقلاب و جبهه و جنگ باشم.
این جنگ توسط صدام و با حمایتهای مستقیم آمریکا و انگلیس بود که صدام را وادار کردند شهرهای جنوبی که ذخایر عظیم نفت و گاز را به امید واهی خود به تصرف درآورند، با این وجود جنگ تحمیلی فرصتی دوباره شد تا فرزندان و جوانان انقلابی و ارزشی این کشور پای کار آمده و با لبیک به امام خود در صحنه حاضر شده و یک وجب از خاک این کشور را به دشمن ندهند.
ایرنا: از دوران جنگ و رشادتهای رزمندگان چه خاطراتی دارید و چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
حسینی: در سالهای ابتدایی جنگ، صدام با همه قوا و نیرو به میدان آمد و تعدادی از شهرهای مرزی و جنوبی را به تصرف درآورد که با رشادتها و دلاوریهای مردان آن روزهای حماسه دوباره شهرها از تصرف دشمن خارج شد و سخن گفتن از فرماندهان کم سن و سالی همچون شهید همت، شهید احمد متوسلیان و شهید باکری که هر کدام فرمانده لشکر شدند و دهها گردان عملیاتی را هدایت میکردند و عملیاتهای بزرگی همچون بیتالمقدس و فتحالمبین را رقم زدند، خود مثنوی هزار من است.
دوران دفاع مقدس درخشانترین دورانی است که انقلاب اسلامی تجربه کرده و باید بیش از گذشته برای امروز و نسل جوان تبیین شود.
من در خردادماه سال ۱۳۶۰ بهعنوان نیروی مردمی به اتفاق تعدادی از همکلاسیهایمان تصمیم گرفتیم به منطقه برویم که در اردوگاه فجر ملایر یک دوره آموزشی ۲۰ روزه را گذراندیم و ۱۴ تیرماه به سرپل ذهاب اعزام شدیم؛ از آنجا با سازماندهی صورت گرفته به خط مقدم جبهه که شهرک مهدی و تپههای مشرف به شهرک که مشرف به شهر قصر شیرین بود، در پست نگهبانی فعالیت داشتیم و حدود ۲ ماه آنجا بودیم.
شهریورماه بود که با بچههای گردان انصارالحسین(ع) همدان با تلفیق بچههای ارتش که از پادگان ابوذر بودند، قرار بود چند تپه را تسخیر کنیم و ساعت ۱۲ شب به تپههایی که عراقیها مستقر بودند، رسیدیم و بین راه به ما گفتند وقت نماز است؛ در بین راه که میرفتیم فرمانده ما شهید «فتحعلی مؤمنی» و «مهدی زمانی» بودند که پس از اقامه نماز ۲ دسته شدیم و در این عملیات تپه را از عراقیها گرفتیم، اما یکی از تپههای بالادستی سقوط نکرد و عملیات ناموفق ماند و چند نفر از رزمندگان ما شهید شدند، من هم به خاطر موج انفجارها پردههای گوشم پاره شد و بعد برگشتم و درمان را ادامه دادم تا خوب شد.
با توجه به اینکه من دیپلم داشتم و برای دوره تربیت معلم آزمون دادم و قبول شدم، اما دلم با جبهه و جنگ بود و ۳۰ آذرماه ۱۳۶۰ در عملیات مطلعالفجر دوباره با بچهها شرکت کردیم و در آن عملیات بسیاری از رزمندگان شهید شدند، اما من در این عملیات آسیبی ندیدم.
ایرنا: تحصیل خود را به خاطر رفتن جبهه رها کردید؛ در این باره بیشتر توضیح دهید؟
حسینی: من وقتی پس از عملیات مطلعالفجر دوباره به ملایر برگشتم، اعلام کردند کسانی که برای تربیت معلم پذیرفته شدهاند، برای ثبتنام مراجعه کنند و من هم چون جزء قبولیها بودم، به دانشسرای تربیت معلم تبریز رفتم و آنجا ثبتنام کردم که تا عید آنجا بودم.
اکثر افراد آنجا بچههای انقلابی بودند، عید دوباره به ملایر برگشتم و بعد از عید نوروز نیز دوباره به دانشسرا برگشتم، در این ایام بسیاری از دوستان و پدرم هم در منطقه بودند؛ آن موقع عملیات بیتالمقدس شروع شده بود و گروهانی از بچههای دانشسرا شکل گرفت و تصمیم گرفتیم به منطقه جنگی برویم، به این ترتیب سازماندهی و اعزام شدیم و به پادگان دوکوهه و بعد از آن به اهواز منتقل شدیم و در عملیات بیتالمقدس نیز بهعنوان پشتیانی در آن عملیات کمک میکردیم.
ما در خودِ عملیات حضور نداشتیم و با توجه به اینکه در سنگرهای پشتیبانی در عملیات سنگین بیتالمقدس تبادل آتش بود؛ در آن عملیات سنگرهای ما آماج توپخانههای عراقی قرار گرفت که حدود ۱۵ نفر از ۶۰ نفر بچههای تربیت معلم تبریز به شهادت رسیدند؛ یک ماه آنجا بودیم، گرچه عملیات موفقآمیز بود؛ اما دلمان از شهادت دوستانمان شکسته شده بود.
ایرنا: در کدام عملیات و چطور جانباز شدید؟
حسینی: فرصت بعدی حضور من به جبهه در دیماه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ و ۵ بود که دوباره به منطقه رفتم و یک دوره سه ماهه در پادگان دزفول آموزشهای سنگین را دیدم و چهارم دیماه سال ۱۳۶۵ در کربلا ۴ شرکت کردم که به خرمشهر و آبادان رفتیم و به سمت اروند حرکت کردیم که عملیات لو رفته بود؛ در قایق بودیم که فرمان حمله و حرکت شروع شد، اما زمانی که به سهراهی رسیدیم، دیدیم که بلندگوها اعلام میکنند گردان ۵۱ به عقب برگردد.
گردان به عقب برگشت و در رفت و برگشتها سه تا چهار قایق مورد هجوم قرار گرفت و تعدادی از رزمندگان ما شهید شدند، مدتی در پادگان دزفول بودیم که ۲۲ دیماه دوباره به آبادان برگشتیم؛ عملیات کربلای ۵ شروع شده بود و چند شبی ما را تا خط میبردند و برمیگشتند که تقریباً تا ۲۸ دیماه ما حرکت کردیم؛ همه جاده را عراق میزد و واقعاً دلهره داشتیم که کی عملیات شروع میشود.
در این میان دوستی به نام شهید «علیمحمد محمودی» که از قاریان خوش صدای تالار قرآن ملایر بود و در آن عملیات هم به شهادت رسید، با صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن و آیات سوره شمس را تلاوت کرد که با آن لحن زیبا همه ما به آرامش رسیدیم و همین آیات سکینه دل ما شد.
به خط رسیدیم و پیاده شدیم و در سنگرها مستقر شدیم؛ تبادل آتش بود و آتش نزدیکی سنگرها میآمد و آنجا در اثر موج انفجارها چند نفر از جمله رزمنده عاشوری شهید و تعدادی از جمله «احمد بروجردی» جانباز شدند، بسیار شرایط سختی بود که یک باره دیدم کسی پشتم زد و از من سؤال کرد چه خبر؛ شهید «حجتالله عزیزی» بود که در همان شب به شهادت رسید و من آنجا به یک باره حس کردم ضربهای به سرم خورد به بیرون افتادم.
ضربهای که به سرم خورد مانند ضربهای بود که به یک کاسه مسی بخورد؛ به من گفتند سیدمهدی چرا بیرون رفتی، تازه متوجه شدم موج انفجار من را به بیرون پرت کرده، خونریزی شدیدی داشتم، چفیه را به سرم بستند و دیگر متوجه نشدم که ما و چند نفر از مجروحان را به عقب برگرداندند، با انتقال ما به اهواز و بعد از آن به تهران، دو ماه در بخش آیسییو بستری بودم؛ از ناحیه سر و چشم دچار مجروحیت شدم، انگار خدا من را دوباره به زمین برگرداند و دوست نداشت که من آسمانی و شهید شوم.
ایرنا: بعد از اینکه مجروح و جانباز شدید و دیگر نتوانستید به جبهه بروید، زندگیتان را چطور ادامه دادید و چه فعالیتهای اجتماعی داشتید؟
حسینی: البته من از سال ۶۱ معلم بودم و تا ۶۵ که در عملیات کربلای ۵ جانباز شدم در آن مناطق فعالیت معلمی را هم داشتم، بعد از مجروحیت پیگیری کردم و ادامه تحصیل دادم و لیسانس ادبیات فارسی گرفتم و از سال ۶۸ مدیر دبیرستان ایثارگران بودم.
سال ۷۸ اولین دوره انتخابات شوراهای اسلامی شهر ملایر بهعنوان منتخب مردم یک دوره چهار ساله تا سال ۱۳۸۲ خدمت داشتم و با توجه به اینکه علاقهمند به مسائل شهری و جغرافیای شهری بودم در دانشگاه آزاد در سال ۱۳۸۱ کارشناسی ارشد جغرافیای شهری گرفتم.
دیماه ۸۱ با تعدادی از اساتید و دانشجویان برای گذراندن یک اردوی تفریحی، آموزشی به جنوب رفتیم که در مسیر بوشهر به بندرعباس، اتوبوس به دره سقوط کرد؛ ۲۹ نفر بودیم که ۱۹ نفر از ما کشته شدند و ۱۱ نفر دیگر که من یکی از آنها بودم، مصدوم و در بیمارستان چند ماه بستری بودیم، اما به خواست خدا دوباره به زندگی برگشتم.
ثمره زندگی من چهار فرزند دختر است و همه فرزندانم تحصیلات عالیه دارند و موفق هستند، همسرم بهعنوان یک بانوی نمونه و اسوه صبر در همه لحظات کنار من بوده و در تربیت فرزندانم نقش مؤثری را ایفا کرده است که از خدا میخواهم همیشه سلامت و سربلند باشد.
و سخن آخر:
حسینی: امروز باید قدردان خون شهدا و رشادتهای جانبازان باشیم، اگر امروز به جایی رسیدهایم به این دلیل است که ۲۵۰ هزار شهید در کشور از دست دادهایم که بیشتر این شهدا همچون شهید «احمدرضا احدی» و «داریوش ساکی» از نخبگان بودند.
در عملیاتی قرار بود پلی شکسته شود که فرمانده عملیات شهید تاجوک بود، برای بچهها حالت رقابتی گذاشته بود که مثلاً میگفت هر کس زودتر مسیر را طی کند و برگردد، برای انفجار پل میفرستم که بین این رقابت شهید امیری که از دوستان ما و استاد و حافظ قرآن بود، موفق شد مسیر را برود، آن موقع به سمت پل رفت و خودش را به ستونهای پل بست و منفجر کرد و به شهادت رسید، آن پل مقرّی برای ورود عراقیها بود که میتوانستند به سمت ما پیشروی کنند اما منفجر و منهدم شد، داستان شهدا اینگونه است.
بچههای ما اخلاصی داشتند که قابل وصف نیست، حتی از آب شب مانده نیز پرهیز میکردند؛ یادم هست همین شهید امیری یک روز صبحانه وقتی به ما پنیر داده بودند، برای بچهها با یک کاسه کوچک سنگر به سنگر مغز گردو میآورد و میگفت خوردن پنیر به تنهایی مکروه است، این اخلاص رزمندگان ما بود.
همچنین شهید «محسن بهرامی» مداح و معلم قرآن بود، دو تا از شهدا شهیدان سلطانی برادر بودند و برادرش جلوی چشمانش شهید شد، اما به راهش ادامه داد و گفت حتی اگر برادرتان هم افتاد برای دفاع از اسلام ادامه دهید؛ آنها اسطورهای بزرگی برای همه ما هستند.
امیدوارم همیشه در راستای خدمت به اسلام و انقلاب و پیرو واقعی ولایت و سیدالشهدا(ع) و حضرت اابوالفضل(ع) باشیم.
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۳:۲۲
همدان- ایرنا- سال ۱۳۶۵ جانباز شد و از قافله شهادت جا ماند؛ با وجود همه سختیها، زندگی برایش شیرین است و افتخار میکند که در راه وطن، انقلاب و ارزشها از همه وجودش گذشته و با روح بزرگی که دارد، همه دردها را در خود غرق میکند.