تهران - ایرنا - ظهر یک روز زمستانی که سوز سرما به آرامی جای خود را به نور خورشید داده، صدای گلفروش سکوت کوچه را می‌شکند؛ مرد یک به یک زنگ خانه‌ها را می‌نوازد، به این امید که با گلدانی حیاط خانه‌ای را بیاراید.

گروه جامعه ایرنا - در میانه اسفندماه که کم کم درختان در حال بیدارباش از خواب زمستانی هستند و شاخه‌های نورسته روی شمشادهای کوچه و خیابان خودنمایی می‌کنند، آرام آرام فصل بهار خودی نشان می‌دهد؛ همین روزهاست که باید منتظر خورشید بود تا با تلألو گرم و آتشین خود زمین سرد و دلمرده را از زنجیر سرما و سیاهی برهاید.

همین روزهاست که آرام آرام جامه‌ها و رخت‌های شسته و قالی های آب خورده از پشت بام منازل آویزان می‌شوند و با نسیم سرد اسفندی به رقص در می‌آیند و مبارک باد می‌گویند.

اگرچه هنوز درختان چنار کوچه‌ها، برگ نو ندارد و هنوز لابه‌لای درختان پرتقال و نارنج برخی خانه‌ها شاخ و برگ‌های نو نروییده اما می‌شود، آمدن نرم نرمک بهار را از پشت شیشه‌هایی که گرد و غبارشان رُفته شده، لمس کرد.

همین روزهاست که باید به فکر سال نو بود؛ سال نو، روز نو و روزگار نو؛ در این نو شدن و نو شکفتن است که باید مثل روزگار، سیاهی‌ها را به زمستان سپرد و خاطرات دلخراش و قلب‌های زخم خورده را در هیاهوی سوز باد و سرما گم کرد تا شاید در آیین شکفتن امیدهای نو بروید و غبار از دل‌ها بنشاند.


در این های و هوی روزهای پایانی سال که صد البته به سرعت برق و باد می‌گذرد، نشانه‌های بهار یکی پس از دیگری در مقابل دیدگانمان رخ می‌نماید؛ ظهر یک روز زمستانی است؛ در کوچه‌خلوت و آرام که شاید نصف اهالی آن در خواب میانه روز باشند و نصف دیگر آنها برای کسب معاش اصلا در خانه نباشند، صدای گلفروش سکوت کوچه را می‌شکند؛ آرام و با تمأنینه خاصی داد می‌زند: «گل! گل می‌فروشم گل!» زنگ خانه ها را با احتیاط می‌زند، صبر می‌کند تا صاحبخانه جواب دهد و این جملات را برای هر کدام تکرار می کند: «باغچه‌تان را بیل بزنم؟ می‌توانم درختان را هم حرس کنم؛ اگر دوست داشته باشید گل هم آورده‌ام تا حیاط را گلکاری کنم.» اگر جواب نه شنید، خداحافظی می‌کند و به سراغ خانه دیگر می‌رود و باز تکرار همین جملات.

بوی بهار می آید؛ یاد عطر محبوبه شب با آن گل‌های ریز و سفیدش مستت می‌کند، رنگ اطلسی‌ها برق نگاه را می دزدد و آبشار طلایی تو را به یاد دختر مو طلایی قصه‌ها می‌اندازد که باد گسیوانش را شانه زده.

راست می‌گوید؛ یک وانت پر از گلدان‌های گل همراه دارد؛ از گل میمونی و بنفشه گرفته تا گل سرخ رونده و آبشار طلایی؛ از گل پامچال که ارمغان آمدن بهار است تا گل یاس و اطلسی و رازقی و حتی لاله عباسی و محبوبه شب.

از کنار وانت گل که رد می شوی، بوی بهار می آید؛ یاد عطر محبوبه شب با آن گل‌های ریز و سفیدش مستت می‌کند، رنگ اطلسی‌ها برق نگاه را می دزدد و آبشار طلایی تو را به یاد دختر مو طلایی قصه‌ها می‌اندازد که باد گسیوانش را شانه زده.

در برابر این بهشت کوچکی که به یکباره در مقابلت ظاهر شده‌است که به ناگاه لبخند به لب می‌شوی و یاد بهار می افتی؛ چقدر دوست داشتنی است این روزها؛ همچنان که آن بانوی میانسالی را همچون من در کوچه نگه داشت تا دستان پینه بسته‌اش را به نوازش گل‌ها جوان کند.

ترکیب اعجاب انگیز سبز و قرمز و زرد و صورتی و بنفش و ارغوانی آنچنان با روح و روان آن پیر زن بازی کرده بود که مرد گلفروش را صدا زد؛ چند گلدان خرید و از او خواست تا بیاید و حیاط خانه‌اش را صفا دهد.می‌خواست هرچه زودتر بهار را مهمان کند.

از پیر زن اجازه خواستم و با او و آن مرد گلفروش که فهمیدم نامش حمزه است، همراه شدم؛ حمزه مرد اهل افغانستان که یازده سالی است در گلخانه‌های پاکدشت مشغول کار است، از سرنوشتش می گوید؛ اینکه تا همین دو سه سال پیش زن و فرزندش در هرات بوده‌اند و حالا آنها را پیش خودش آورده؛ می‌گوید کارت اقامت دارد و از شغلش راضی است. دستش به دهانش می رسد و بچه‌هایش را مدرسه فرستاده.

از حمزه می پرسم روزی حیاط چند خانه را نو نوار می‌کنی؛ به ساعتش نگاه می‌کند؛ ساعت حوالی سه بعدازظهر است؛ می‌گوید: این دشت اولم است؛ از صبح در کوچه پس کوچه‌های این منطقه گشت زده‌ام به امید اینکه گل بفروشم یا حیاط خانه را بیل بزنم.

«بیشتر به محله‌هایی می روم که حیاط دارند؛ آنهایی که حیاط دارند، باغچه خوب و بزرگی هم دارند که بشود حداقل ۱۰ گلدان فروخت؛ خانه‌هایی که حیاط ندارند، صاحبانش هم حوصله رسیدگی ندارند و کمتر گل می خرند» اینها را حمزه با خنده می‌گوید. ترجیح می دهد که زیاد درباره کسب و کارش نپرسم. می‌گوید روزی دست خداست ما هم تلاش خود را می کنیم که نانی سر سفره زن و بچه هایمان ببریم.

با این اوصاف تبدیل شهر توت و چنار و اقاقیا به برج‌های بلند و آپارتمان‌ها و مجتمع‌های مسکونی نه فقط برای ما که برای کسی چون حمزه خوش یمن نبوده. او نیز حیاط دلباز و باغچه سرسبز و به گل نشسته را می‌پسندد؛ می‌گوید که به این گل‌ها دلخوش است.

بیشتر به محله‌هایی می روم که حیاط دارند؛ آنهایی که حیاط دارند، باغچه خوب و بزرگی هم دارند که بشود حداقل ۱۰ گلدان فروخت؛ خانه‌هایی که حیاط ندارند، صاحبانش هم حوصله رسیدگی ندارند و کمتر گل می خرند

اینکه چرا گلفروش شده، داستان مفصلی دارد؛‌ او ابتدا در کوره آجرپزی کار می‌کرده و به واسطه یکی از هم ولایتی‌هایش که در یکی از گلخانه‌های پاکدشت کار می کرده، به این شهرستان نقل مکان می کند و ماندگار می‌شود؛ می‌گوید هر قدر هم که سخت باشد بازهم اینکه با گل سر و کار داری بهتر است که با آتش و خاک بجنگی.

راست می‌گوید؛ همین که حاصل دسترنجت روییدن گل باشد، تو را به وجد می‌آورد؛ سرمستی و شادمانی از به ثمر نشاندن یک تلاش آنقدر ارزش دارد که سختی کار و خوابیدن در گلخانه را فراموش کنی.

حمزه سالهاست که همین روزها و هفته‌ها گلدان‌های به گل نشسته را از گلخانه بار می‌زند برای باغبانی به محلات شمال شهر می‌آید؛ اگر بخت با او یار باشد هم گل می‌فروشد، هم خاک باغچه را بیل می‌زند و هم درختان را حرس می کند.

می‌پرسم، چه احساسی به گل داری؟ با لبخند پاسخم را به شعری از حافظ حواله می‌دهد:

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

با حمزه خداحافظی می‌کنم؛ هیچگاه تصور نمی‌کردم که صدای یک گلفروش، برای ساعت‌ها کِلک خیال مرا برباید؛ اینکه صنعت گل و گیاهان زینتی با همه رنگ ها و اعجابش نان زندگی هزاران نفر را تامین می‌کند داستان تازه‌ای نیست که حمزه یکی از آنهاست. داستان از سرایش و زایش طبیعت است که بذر امید را در سینه می‌کارد.

همچنان که کوچه را گز می‌کنم، سرمست از بوی بهاری هستم که گل‌های حمزه مرا تا بوستان سعدی برد، آنجا که چنین سروده:

برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان