تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۵

تهران- ایرنا- دوباره فریاد می‌زند «یا غیاث من لا غیاث له! به فریادم نمی‌رسی؟ از تمام دنیا به همین از پشت شیشه دیدن طفلم دلخوش شده‌ام... یا واهب الهدایا! همین نگاه‌های بی‌رمقش، همین گرمی دستان کوچکش را به من ببخش...»

صدای انفجارهای پی در پی، هر لحظه از بیرون بیمارستان شنیده می‌شود ولی تنها دوباره دیدن نوزاد زن زاچ (زنی که تازه زایمان کرده)، فکر او را به خود مشغول کرده است. آتش ساختمان های بلند، پیش آتش دل این زن بسیار کوتاه است. به زحمت خود را به پشت پنجره می‌رساند . در خرابه‌های کنار بیمارستان، زن دیگری را می‌بیند که فرزند دوسه ساله‌اش را به بغل دارد و دنبال چیزی می‌گردد. طفل زن از گرسنگی گریه می‌کند و بی‌تاب شده و زن ناراحت و خسته است ولی او در نظر زن زاچ خیلی خوشبخت است. چون کودکش را به بغل دارد و او را با خود همراه می‌کند.

زنی که بیرون بیمارستان بود، در بین آوارها یک یخچال پیدا می‌کند. بچه به بغل به سختی خود را به یخچال می‌رساند، با خوشحالی در یخچال را باز می‌کند ولی از بوی تعفن مواد گندیده‌اش، زود در را می‌بندد، رو به آسمان کرده و از ته دل می گوید « یا رازق الطفل الصغیر » طفل گرسنه‌اش دوباره گریه از سر می‌گیرد.

مادر صورت به صورت طفل گذاشته و با او گریه می‌کند. زن زاچ، زن بچه به بغل را صدا می‌زند. هر دو زن نگاهشان به هم گره می خورد، هر دو نگاه خسته، درمانده و مادرانه است. زن زاچ تکه نان خشکی که سهم زنان شیرده است را برای زن بچه به بغل پرت می‌کند. زن که حاضر نیست تکه نان را با تمام دنیا عوض کند آن را به فرزندش می‌دهد. زن زاچ با این که هیچ غذایی نخورده بود ولی احساس می‌کند سینه‌هایش پر از شیر شده است. پس به زحمت خود را به اتاق نوزادان می‌رساند؛ اتاقی که چند آکواریوم شیشه‌ای دارد که در هر کدام، یک ماهی زیبا برای زنده ماندن، به زحمت نفس می‌کشد.

همه‌ نوزادان به هم شبیه هستند ولی برای مادر تفاوت فرزندش با بقیه، از زمین تا به آسمان است. زن زاچ طفلش را پیدا می‌کند. نوزادش به زحمت نفس می‌کشد. قطع شدن مداوم برق، نبود امکانات برای شرایط خاص نوزادان، کمبود کادر درمان، همه و همه باعث شده این فرشته‌های کوچک حالشان وخیم‌تر شود. زن زاچ آکواریوم ماهی کوچکش را بغل می‌کند و می‌بوسد. او دوست داشت طفلش را به سینه بچسباند، ببوسدش و یا حتی یک دل سیر ببیندش، اما در جنگ تمام خواسته‌های کوچک محال می‌شوند.

با اینکه جنگ است، با اینکه هر لحظه صدای انفجارها نزدیکتر می‌شود ولی زن زاچ با دیدن فرزندش خوشحال و راضی است، جهنم بیرون برایش هیچ معنایی ندارد. چون اینجا، کنار فرزندش با بهشت تفاوتی ندارد. از تمام دنیا، همین دیدن فرزند برایش کافی است. زن زاچ در دل می‌گوید « خدایا طفلی که تو به دنیا دعوتش کرده‌ای، میهمانی را که تو میزبان گشته‌ای چرا باید هر لحظه بین بودن و نبودن دست و پا بزند؟... به کدام جرم باید کودکانمان مکافات شوند؟ خدایا وعده‌هایت همیشه راست و درست بوده، تو که تبار صدیقین را مشتاق هستی، مگر وعده نکرده بودی وقتی که جهان لبریز از ستم شد، از نسل حیدر کرار، فرزند فاطمه را می فرستی پس چه شد؟... خدایا تو که خود خونبهای مظلومی! پس چرا در فرستادن انتقام گیرنده از ظالم امروز و فردا می کنی؟... به خداوندی خدا جنگ و صلح هم آدابی دارد، کجاست آن پیغمبری که سفارش کرد در جنگ شاخه‌ درختان را هم نشکنید، مزارع را به آتش نکشید. کجاست آن مولای متقیان که تا شنید در جنگ، خلخال از پای زنی یهود، باز کرده‌اند، عصبانی شد.»

نفس‌های نوزاد زن زاچ به شماره می‌افتد. او کمک می‌خواهد ولی هیچ کس صدایش را نمی‌شنود. او دوباره فریاد می‌زند « یا غیاث من لا غیاث له! به فریادم نمی‌رسی؟ از تمام دنیا به همین از پشت شیشه دیدن طفلم دلخوش شده‌ام... یا واهب الهدایا! همین نگاه‌های بی‌رمقش، همین گرمی دستان کوچکش را به من ببخش ... یا انیس من لا انیس له! حال که بعد از چندین سال دامنم سبز شده، دوباره امید و آرزوهای مرا نخشکان... یا مجیب دعوه المضطرین! ای اجابت کننده‌ دعای بیچارگان! طفلم را به تو می‌سپارم.»

گویا کسی او را خطاب قرار داد و گفت « به بهای رفتن فرزندت چه می خواهی؟ رفتنی که بهتر از ماندن است.» زن زاچ بی خود شده و گفت «بهای این عشق شیرین، بهای مادر شدنم را با هیچ چیز برابر نمی کنم. تمام دنیا را، بهای رفتن طفلم نمی‌دانم ... شاید مردن و ماندنش برای دنیا، تفاوت نکند ولی برای من همه چیز است... خدایا اکنون وقت پرواز فرشته‌ کوچکم نیست.»

دوباره خطاب آمد « حتی اگر بهایش، سرنگونی ظالم باشد؟» زن زاچ با گریه و ضجه به زمین افتاد و گفت « خدایا بین این همه خون بر زمین ریخته شده و آتش های بر پا شده ... رِضیً برضائک و صبراً علی قضائک...» طفل شیرخواره‌اش، نوزاد شش روزه‌اش، ماهی کوچکش، فرشته‌ زیبایش دیگر نفس نکشید.