به گزارش حوزه دفاعی ایرنا از تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، از اتفاقات جالبتوجهی که هم در عملیات والفجر مقدماتی و هم در نبرد والفجر۱ مشاهده شد حضور سربازان و افسران سودانی در صفوف نیروهای دشمن بود. این امر از آنجا ناشی میشد که صدام با شعارهای فریبنده خود، جنگ رژیم بعث عراق با ایران را به یک جنگ قومیتی تبدیل کرده بود. او با تطمیع سران برخی از کشورهای فقیر عربی آنان را تشویق میکرد تا با اعزام سرباز به جنگ عراق با ایران کمبود نیرویی او را جبران کنند. محمد شریفی؛ ازجمله رزمندگان قدیمی گردان عمار یاسر و نیروی آزاد گردان حمزه سیدالشهدا (ع) در لشکر ۲۷ در نبرد والفجر۱ که شاهد حضور این سربازان مزدور در عملیات والفجر۱ بود میگوید:
«نیروهای مقابل ما، اکثراً مزدوران سودانی بودند. با قدهایی نزدیک به دو متر و موهای فرفری رنگ پوستشان مشکی... کماندوهایی آموزشدیده برای چنین روزی. اما، هیچکدام از اینها تاب مقاومت در برابر شیر بچههای بسیجی ما را نداشتند. همان بچههایی که تاآخریننفس مقاومت میکردند، کشته و مجروح میشدند و نفربهنفر به زمین میافتادند اما تسلیم نمیشدند. شجاعت نیروهای ما، واقعاً نمیشدند. ستودنی بود. نیمی از کانال را پشت سر گذاشته بودیم که در آنجا یک انحنایی ایجاد شده بود. شبیه یک پیچ به سمت راست و بعد دوباره به سمت چپ. با زاویه خیلی کم. همینکه از پیچ عبور کردیم، با سنگری مواجه شدیم مجهز به چهار لول شیلیکا، لوله این چهارلول دقیقاً داخل کانال تنظیم شده بود و آنجا را قشنگ میزد.
من و اسماعیل لشکری [فرمانده گردان حمزه] سر ستون بودیم. آنقدر دقیق میزد که حتی یک وجب هم نمیتوانستیم پیش برویم. چندین نفر خواستند با شلیک گلوله آرپیجی آن ضدهوایی لعنتی را ساقط کنند که قبل از شلیک، مورد اصابت گلولههای این ضدهوایی قرار گرفتند و تقریباً بدنشان به دو نیم شد. دشمن، کانالهای دیگری، عمود به این کانال ایجاد کرده بود که همه اینها به هم و به کانال اصلی، مرتبط بودند. کماندوهای سودانی وارد این کانالهای مقطعی میشدند و از بغل هم به سوی ما شلیک میکردند. در وضع خیلی بدی گیر کرده بودیم. هم از مقابل میخوردیم و هم از کنارها. تقریباً هیچ جان پناهی غیر از سنگرهای منفجر شده دشمن نداشتیم. مانده بودیم که چه کنیم؟ یکباره مسعود فرهمند؛ فرمانده دسته در گروهان باهنر بلند شد و گفت: «الآن خفهاش میکنم!» موشکانداز آرپیجی را برداشت و با یک خیز به وسط کانال پرید. تمامقد ایستاد. یا حسین بلندی گفت و شلیک کرد. کل این اتفاق شاید دو، سه ثانیه بیشتر طول نکشید.
همزمان که موشک آرپیجی به کنار سنگر دشمن خورد و منفجر شد، یک گلوله ضدهوایی هم به گلوی مسعود خورد و سرش را از بدنش کاملاً جدا کرد. با انفجار موشک آرپیجی نزدیک سنگر شیلیکا، چند لحظه شلیک متوقف شد. مشخص بود که نفرات دشمن را موج این انفجار گرفته و گیج شدهاند. همین چند لحظه وقفه کافی بود تا اسماعیل لشکری؛ فرمانده گردان ما فریاد بزند: «شریفی؛ بدو!» باهم به سمت آن سنگر شیلیکا دویدیم و چهار نفر کماندوی سودانی را که اپراتور آن توپ ضدهوایی بودند، به اسارت گرفتیم.
زمانی که چهار کماندوی سودانی اسیر شدند، تعدادی از نیروهای گردان بـر ایـن عقیده بودند که باید آنها را بکشیم. آنها تأکید داشتند، چون امکان نگهداری یا انتقال به عقب این اسرا، فعلاً مقدور نیست، پس باید آنها را بکشیم. عدهای دیگر اعتقاد داشتند؛ نباید اسرا کشته شوند. دستوری هم مبنی بر این کار از سوی فرماندهان اعلام نشده است. پس نباید آنها را بکشیم. بعد از به اسارت گرفتن این چهار کماندو و خاموش شدن آتش آن شیلیکای مرگبار، نیروها راحت به بالای تپه رسیدند و کانالهای مقطعی اطراف کانال اصلی را هم پاکسازی کردند. با این اتفاق؛ از حجم آتش دشمن هم کاسته شد، اما اختلافنظر بر سر کشتن یا نکشتن این اسرا بالا گرفت.
همان موقع، چشمم به چند نفر از مجروحین افتاد. بلافاصله امدادگران را صدا زدم. برادر شیاسی؛ یکی از امدادگرهای گردان ما بود، که از قضا با من رفاقتی هم داشت. رزمندهای جوان، پرانرژی و بسیار عابد. گویا برای اولین بار بود که به جبهه اعزام میشد. از آن دست انسانهایی که آدم بدون هیچ اتفاق و بهانهای دوستشان داشت. او را صدا زدم: «برادر شیاسی؛ مجروح داریم!» یکی دیگر از امدادگران گردان برای رسیدگی به وضعیت مجروحین جلو دوید و گفت: «برادر شیاسی؛ شهید شد! گفتم ای وای کی؟ کجا؟ گفت: همینجا و پیکر شهیدی که روی زمین افتاده بود و چفیه سیاهرنگی روی صورتش انداخته بودند را نشانم داد. رفتم جلو. چفیه را از روی صورت او کنار زدم. تیر درست به گلویش اصابت کرده و آن را شکافته بود. دستم را زیر سرش بردم، خم شدم تا از پیشانیاش بوسهای بگیرم. در همین حال؛ کمی هم سر او را بالا آوردم.
همان لحظه یک صدای خِرخِری از گلوی او بیرون، آمد قُلپ قُلپ خون از پارگی گلوی او بیرون ریخت و یک نفس عمیق کشید فریاد زدم: شیاسی زنده است! شیاسی زنده است! خیلی خوشحال شدم. دیدم هنوز بحث بر سر کشتن و نکشتن آن چهار اسیر داغ است. گفتم: بهتر است آنها را نکشیم. بگذارید چهار سر برانکارد را بگیرند و شیاسی را به عقب ببرند. چند نفر مجروحینی هم که میتوانند راه بروند، برای اسکورت اینها همراه شوند. خوشبختانه همه این پیشنهاد را پذیرفتند و شیاسی را روی برانکارد به دست این چهار اسیر سودانی دادیم و سه نفر از مجروحینی هم که توان راه رفتن و حمل اسلحه داشتند، برای محافظت همراه آنها به عقب رفتند.»