تهران-ایرنا- گفتم کوچولو بیا جلو. حالا دیگر آب زیاد داریم. بگیر و بخور! دیدم چند قدمی به جلو آمد و ناگهان ایستاد. نگاهش که به دیگر برادران افتاد، رو به من گفت برادر فعلاً نمی‌خواهم! هر وقت تشنه شدم به من آب بده. الآن آب را به دیگر برادران تشنه بده!

به گزارش حوزه دفاعی ایرنا از تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، عملیات والفجر ۱ با هدف پیشروی به‌سوی العماره و تهدید آن از شمال در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۳۶۲ آغاز و تا تاریخ ۲۸ فروردین همین سال ادامه یافت.

از آغاز عملیات ثامن‌الائمه (ع) تا آغاز عملیات والفجر ۱، همواره در شکستن خط، از تاریکی شب، غافل‌گیری، هجوم به نقاط ضعف دشمن و ابتکار عمل نیروهای شهادت‌طلب استفاده می‌شد، ولی در عملیات والفجر ۱، روش هجوم در پوشش آتش تهیه انتخاب شد؛ طرحی که آتش به‌جای خون، نام گرفت.

عملیات با اجرای انبوه آتش توپخانه شروع شد؛ ۶۰ هزار گلوله بر مواضع دشمن فرود آمد، چیزی که تا آن زمان در طول جنگ ایران و عراق در عملیات‌های خودی سابقه نداشت. دشمن نیز با ۱۰۰ هزار گلوله توپ، با آتش خودی مقابله کرد.

در این عملیات که در دو محور و در چند مرحله اجرا شد؛ خطوط پدافندی نیروهای دشمن شکست، لیکن براثر هوشیاری آن‌ها و عوامل دیگر، الحاق بین یگان‌ها صورت نگرفت و منطقه آزادشده تثبیت نگردید.

روایت نصرت‌الله اکبری

در روز سوم عملیات والفجر ۱، نیروهای ایرانی از حملات سنگین واحدهای زرهی و کماندویی سپاه چهارم ارتش بعث در امان نبودند و در این جنگ نابرابر همچنان رزمندگان گردان‌ها در مقابل یورش‌های پی‌درپی و بی‌امان دشمن مقاومت می‌کردند. یکی از آن گردان‌های درگیر، گردان مقداد بن اسود (لشکر ۲۷) به فرماندهی محمدرضا کارور بود.

نصرت‌الله اکبری؛ از اعضای کادر فرماندهی گردان مقداد، آن لحظات را خوب به خاطر دارد: هر سه گروهان مقداد؛ شهید بهشتی، روح‌الله و سیدالشهدا (ع) زیر آتش شدید قرار داشتند. وجب‌به‌وجب زمین منطقه توسط گلوله‌های ۱۲۰ میلی‌متری شخم زده می‌شد. آتش و دود منطقه را پوشانده بود. از همه طرف بوی باروت می‌آمد.

تنها جان پناه بچه‌ها تپه‌ای بود که در پشت کانال قرار داشت. یک وجب حرکت، مساوی با متلاشی شدن تمام گردان بود. مهدی خسروشاهی، مهدی قندیل و قاسم مشکینی؛ فرمانده گروهان‌ها، لحظه‌به‌لحظه با کارور در ارتباط بودند.

هرلحظه که می‌گذشت، آتش دشمن دقیق‌تر می‌شد. تعدادی از بچه‌ها به شهادت رسیدند و عده‌ای هم مجروح در کناری افتاده بودند. خطوط ارتباطی ما با عقب تقریباً قطع شده بود.

دستور آمد منطقه را به هر طریق ممکن حفظ کنیم؛ زیرا اگر پشت کانال به‌خوبی پوشش داده نمی‌شد، امکان قیچی شدن نیروها از وسط وجود داشت. با این دستور بچه‌ها به مسئولیت خودشان بیشتر آگاه شدند. آنجا بود که حماسه مقاومت و ایثار شکل گرفت. مقاومت در برابر گرسنگی، تشنگی و آتش بی‌وقفه دشمن. این میدان کسانی را می‌طلبید که اهل مقاومت باشند و دل به خدا بسپارند.

سه روز از آغاز عملیات گذشته بود. دیگر هیچ‌چیز برای خوردن و نوشیدن نداشتیم. جیره‌ها به پایان رسیده بود؛ حتی جیره مجروحانی که به عقب حمل شده بودند. جیره شهدا نیز بین بچه‌ها تقسیم‌شده بود.

یک‌تکه بیسکویت و جرعه‌ای آب، زندگی و حیات را به ارمغان می‌آورد بچه‌ها از فرط گرسنگی، پوست خشک‌شده بسته‌های جیره خود را می‌جویدند و خم به ابرو نمی‌آوردند. نیروها دیگر واقعاً رمق نداشتند تا بجنگند.

روایت اکبر دارستانی

با شدت گرفتن درگیری‌ها، نفرات آخر کانال یعنی نزدیک‌ترین نقطه به دشمن درخواست کردند، هرچه سریع‌تر برایشان لوله تیربار گرینوف بیاورند.

من چون بی‌سیم‌چی فرمانده گردان بودم و به لحاظ وضعیت کاری نمی‌توانستم از آنجا دور شوم، رو کردم به تیربارچی کنار دستمان که یک برادری با جثه خیلی کوچک بود، گفتم: کوچولو؛ لوله تیربار داری یا نه؟ بدون درنگ گفت: اول کانال چند تیربار خراب افتاده، همین الآن می‌روم و می‌آورم.

چند دقیقه بعد دیدم کوچولوی ما، دو-سه تا لوله تیربار آورده و منتظر است، ببیند من چه می‌گویم، گفتم: زود این‌ها را ببر آخر کانال بده به تیربارچی. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که برگشت و گفت: برادر بردم، دادم، دیگر کاری نداری؟ گفتم: دستت درد نکنه، استراحت کن. چند دقیقه بعد می‌خواهیم جواب پاتک‌ها را بدهیم.

آتش دشمن لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد و این به‌مثابه اعلام شروع پاتک بود. ناگهان دوباره از آخر کانال پیام رسید، هرچه زودتر نارنجک بفرستید. دیدم همان برادر کوچولو، دو پا داشت، دو پای دیگر قرض گرفت و سراغ نارنجک‌هایی رفت که در قسمت دیگر کانال، کمتر از آن‌ها استفاده می‌شد.

سرگرم ارزیابی موقعیت با فرمانده گردان بودیم، دیدیم بسیجی کوچولو با اندام نحیف و لاغرش یک جعبه پر از نارنجک را دو دستی بغل گرفت. گفتم: برادر، زودتر برو جلو. بچه‌ها نارنجک لازم دارند. سریع از کنارم رد شد و به سمت جلو رفت. خیلی خوشحال بود از این‌که مأموریتی را انجام می‌دهد...

مقاومت ایثار گرایانه برادران، این پاتک دشمن را هم دفع کرد. به خاطر گرمای شدید کم‌کم تشنگی بر ما غلبه کرد. حالا دیگر قمقمه‌هایمان خالی از آب‌شده بودند. به‌ناچار از قمقمه‌های شهدا استفاده می‌کردیم.

از طرفی راه تدارکاتی هنوز باز نشده بود. چاره‌ای نداشتیم. باید صبر می‌کردیم. همه یکدیگر را به مقاومتی که از مولایمان حسین بن علی (ع) در ظهر عاشورا آموخته بودیم، سفارش می‌کردیم.

هرچند نبود جاده تدارکاتی مناسب و زیر دید و تیر بودن گذرگاه‌های عبوری به سمت خطوط مقدم نبرد، عملیات کمک‌رسانی را با مشکل جدی مواجه کرده بود، اما همه نیروهای تدارکات تمام هم‌وغم شان شکستن این بن‌بست تدارکاتی بود.

بعدازظهر بود که نیروهای تدارکات با کوله باری از آذوقه، آب و تسلیحات از راه رسیدند. آن‌ها برای رساندن این اقلام به نیروهای در خط، متحمل سختی‌های فراوان و تقدیم تعداد زیادی شهید و مجروح شده بودند.

با دیدنشان کلی ذوق کردیم. آن‌ها تمام امکانات را در کنار سنگر فرماندهی گذاشتند تا بین برادران تقسیم شود.

فرمانده گردان عده‌ای را برای تقسیم آب و آذوقه فرستاد. من هم با آن‌ها همکاری می‌کردم و آب به بچه‌ها می‌دادیم. در این بین دیدم، همان بسیجی کوچولو با لب‌ها و زبان خشک از شدت تشنگی به طرفم آمد و گفت: برادر کمی به من آب بده! بی‌اختیار نظرم از دیگر بچه‌هایی که جهت آب گرفتن آمده بودند برگشت به‌طرف او.

گفتم: کوچولو بیا جلو. حالا دیگر آب زیاد داریم. بگیر و بخور! دیدم چند قدمی به جلو آمد و ناگهان ایستاد. نگاهش که به دیگر برادران افتاد، رو به من گفت: برادر فعلاً نمی‌خواهم! هر وقت تشنه شدم به من آب بده. الآن آب را به دیگر برادران تشنه بده!

بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شد. سکوتی عمیق همه را فرا گرفت. خدایا چگونه انسان‌هایی را خلق کردی که به‌رغم گذشت اندک زمانی از سن آن‌ها، این‌چنین بزرگوارانه یاد حماسه‌های یاران امام حسین (ع) را زنده می‌کنند!؟

همه برادران از آب و آذوقه استفاده کردند تا با نیرویی تازه، همچنان برای دفع پاتک‌های دشمن تلاش کنند. در زیر آتش شدید دشمن نماز ظهرمان را خواندیم. بعد از نماز، مرکز پیام لشکر پیامی از سوی فرماندهی را به ما ابلاغ کرد.

از ما خواستند، بچه‌های گردان ما جهت جایگزینی نیرو آماده باشند. خبر را به فرماندهی گردان رساندم. قرار شد بچه‌ها را خبر بدهم تا آماده شوند. این در حالی بود که دشمن همچنان به گلوله‌باران شدید منطقه ادامه می‌داد و زمان نیز به‌کندی می‌گذشت.

سرانجام طی لحظاتی دیرگذر، خورشید کم‌رمق‌تر شد و جایش را به تاریکی شب داد. همه آماده شدیم تا به عقب برگردیم.

در این هنگام کوچولوی قهرمان ما هم با چهره‌ای منتظر و مردانه، کنارمان ایستاده بود. ناگهان گلوله خمپاره‌ای در همان منطقه بر زمین خورد و گردوخاک انفجار، اطراف ما را فراگرفت.

چند نفر فریاد زدند یا حسین، یا صاحب‌الزمان (عج). من و کمک بی‌سیم‌چی از شدت انفجار محکم به کناره سنگر خوردیم. فرمانده گردان که کنارمان ایستاده بود، ترکش خمپاره مجروحش کرد.

گردوخاک بعد از چند لحظه‌ای فرونشست. ناگهان همه فریاد زدند: کوچولو! کوچولو! ولی کوچولوی دلاور که روحی به بلندای آسمان داشت، اجر زحماتش را از خداوند گرفت. او اگر خود به زیارت قبر مولایش حسین (ع) نرفت، اما در لحظه آخر، با ذکر نام حسین و شاید هم در دامان مولایش جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.