به گزارش ایرنا، از اهالی رسانه نیست، نظرم بیشتر جلب می شود، به سمتش می روم، می گویم خبرنگار هستم و با کسب اجازه از محتوای نوشته هایش که تند تند بر کاغذ جاری می شود می پرسم اما تنها ناله ها و شیون های مادرانه برای سیدالشهدای خدمت به گوش می رسد، لاجرم به بیرون از حسینیه می رویم و مشغول صحبت می شویم.
۲۱ سال دارد و دانشجو است، هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده اما اطلاعات تقریبا خوبی از فضای کشور دارد، می گوید خودش هم جزو سادات است و پدرش سال ۹۶ در سانحه تصادف از دست رفته است.
با شنیدن خبر حادثه برای " آقای رییس جمهور" دست به دعا می شود، روزه نذر می کند و با تشکیل گروهی در فضای ایتا، مشغول اشتراک گذاری دعاها و ختم های قرآنی برای سلامتی خادم الرضا می شود.
پس از ساعت ها التهاب و نگرانی، بالاخره آنچه نباید، شد، وقتی خبر را شنید جاری اشک به پهنای صورتش سرازیر ، دستانش رو روی سینه گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: " بابا سید شهادتت مبارک"، خدا تو را قبل از مردم انتخاب کرد، مظلوم و سید محرومان بودی و حالا شهید مظلوم هم شده ای.
حالا هم اینجا آمده است و از حال و هوای دلتنگی های مردم می نویسد، دلش به اندازه یک دنیا تنگ است و نمی خواهد این دلتنگی را فراموش کند، دست به قلم شده و نوشته اش را با "بابا سید شهادتت مبارک" شروع کرده است، شهادت چقدر برازنده قامت رییس جمهور است، هرچند غمگین هرچند غمناک، اما انگار کمتر از این برای بابا سید، مناسب نبود، باید مزد اخلاص و صبوری اش را با شهادت در راه خدمت می گرفت.
می گوید نامه را برای رییس جمهور شهیدم می نویسم، هیچگاه برای جایی پست نمی شود، مقصدش آسمان ناآرام و ابرهای مه آلود است که " بابا سید" را برای همیشه از او گرفته اند با خودش قرار گذاشته است بعدها اگر قسمت شد، نامه را به مشهد ببرد و در ضریح امام هشتم، همانجایی که خادم الرضا به آنجا تعلق دارد بیندازد.
بلندگوی حسینیه شور گرفته است، انگار به زمان و آسمان غم می پاشد، ترافیک نیمه سنگین ماشینها در خیابان کناری بیشتر می شود، می گوید وقتی پدرش درگذشت، مادرش مرد خانه شد، درآمدی نداشتند و دلهره اتمام قرارداد خانه بر زندگیشان سایه افکنده بود، مادرش ناگزیر مجبور به کار در خانه دیگران و او پرستار کوچکی شد برای نگهداری از سه خواهر و برادرش.
سال ۱۴۰۰ که رییس جمهور به لرستان آمد، ناامیدانه نامه نوشت و درد دل کرد، از روزهایی که مادرش در خانه دیگران کار می کرد، شب هایی که سفره کوچکشان در خانه محقر اجاره ای پهن و حرف هایی که با چشم رد و بدل می شد.
با مادرش دور میدان موسوم به استانداری رفته بود، غم نامه زندگیشان را درون گونی هایی بزرگ انداختند و با کورسویی از امید به خانه برگشتند، مدتی گذشت و در عین ناباوری با آنها تماس گرفتند، باید به کمیته امداد می رفتند، پس از چندی مادرش در یکی از واحدهای تولیدی شهرک های صنعتی دعوت به کار، کمک هزینه های تحصیلی خود و خواهر و برادرهایش برقرار شد و برای اجاره خانه هم قول هایی دادند.
قول ها عملی شد و پس از اتمام قرارداد، کمک هزینه ودیعه مسکن گرفتند و ماهیانه هم مبلغی از اجاره شان تامین شد، حالا اوضاع بهتر شده بود و همه جای نداشته پدر مرحومشان را دورادور با " بابا سید" پر کرده بودند.
بابایی که او را از قاب تلویزیون و در جادوی تصویر دیده بودند، اما آثار خدمتش در زندگی آنها جاری بود، بابا سید هیچ وقت " زهرای ۲۱ ساله، مادر و خواهر و برادرهایش را ندید اما آنها برای همیشه یاد این خادم الرضا را در دل دارند.
می گوید احساس می کند دوباره یتیم شده است، هرچند دلش قرص است زندگیشان به فلاکت قبل بر نمی گردد اما ای کاش بابا سید بود و او را ار همان قاب جادویی دورادور می دیدند و گوشه لبشان به شعف این دیدار به گل لبخند می نشست.
حالا هم اینجا آمده است تا از دلدادگی خودش و مردم نامه بنویسد و به سید الشهدای خدمت بگوید، دلشان برای پدرانه هایش تنگ می شود، بنویسد که برای همیشه او را در جای دنجی از قلب خود نگه داشته است و دعا می کند دعای خیر رییس جمهور شهید همیشه بدرقه زندگیش باشد.
شور بلندگوها بیشتر می شود، عده ای زنان به رسم دیرین لرستانی ها که در غم مرگ عزیزترین هایشان خود را به گل اندوه آغشته می کردند، با چادرهای گل مالی شده وارد حسینیه می شوند، مویه های لری به فلک می رسد، زهرا در حالیکه تند تند قلم را در دست می چرخاند، اشک چشم پاک می کند و ادامه نامه اش را به بابا سید می نویسد و علاوه بر داغ دلش، از مادرانه های زنان لر در سوگ سید الشهدای می نگارد.