کسی کاری به کارت ندارد، کسی غمت را قضاوت نمی کند، کسی نمیگوید گریه نکن، کسی برای آب اوردن برایت تعلل نمی کند، کسی جلوی بازی کودکان را نمی گیرد، کسی به کودکان نمی گوید با پرچم ها بازی نکن، ندو، ساکت باش. اخر ما که صاحب خانه نیستیم، صاحب خانه حسین است.
هم او که در خانه ای بزرگ شد که به هنگام نماز روی دوش پدربزرگش بازی می کرد، هم او که با پیامبر به منبر می رفت و اوهم در مسجد بازی می کرد. چطور ممکن است جلوی شادی کودکان را بگیرد؟
آنجا، اشتراکی بین ماست که گویی خانواده ای بزرگ داریم بدون ملیت و نوع نگاه و اندیشه و نوع پوشش، که عشق حسین رشته تسبیح و نگهدارنده این خانواده بزرگ است.
نخستین بار که یادم هست هیات رفتم، با بی میلی رفته بودم، رفتارت را ببین آقا جان! من چشم و گوش بستم و تو دست خداییَت را به سمتم گرفتی. می دانم تو می بخشی کریم، من بچگی کردم. بعد ها توبه شکستم و بازهم راهم دادی در جمع مَحرَم هایی که غصه ات را در دل دارند. میدانی کی فکر کردم قبولم کرده ای؟ محرم دوسال پیش، به بهانه ی رفیقی پا در هیات گذاشتم.
دم آن رفاقت گرم! نمیدانم اصلا چرا در یکی از شب های محرم، ساعت ها روضه حضرت زهرای صدیقه را خواندند ... شنیده ام حر نیز با حیا از مادرت حسینی شد آقا جان، میدانم که تو می خواستی به آغوشم بگیری و مرا از دست دنیای تاریک بدون حسین نجات بدهی مهربان!
اصلا غم جانسوز تو غم نیست! میدانی، در دل سنگینی نمی کند، تکراری نمی شود. سال ها نوکریت را هم بکنیم باز هربار با اشتیاق بیشتری پارچه سیاه بر دیوار دل میزنیم و به هیات می رویم که خانهمان شده. آخر غم تو، مایه زندگی دل است، نشان حیات قلب است!
میدانی، در هیات گرمایی جاریست که گویی مکان، خالی و سرد و سوت و کور نیست. گویی پر از ملائکه است و با نگاه اهل بیت خلأ پر می شود. بعد از هیات، پایم به جای های بهشتی زمین باز شد. من را طلبیدی به بین الحرمین الحمدلله، حرم امام رئوف، حضرت معصومه، شاه نجف... آنقدر در دلم ماندگار شدی که فراموش کردم قبل از آن شب در هیات، چگونه در دنیایی بی معنی زندگی می کردم. الحمدلله، مرا از در نران آقا ...