داود احمدپور در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی ایرنا از غصه خوردن رزمندگان دفاع مقدس گفت که به خاطر آتش دشمن حتی نمیتوانستند در سنگرهای خود عزاداری کنند و یکی از رزمندگان پیشنهاد ساختن حسینیهای میدهد؛ با دل و جان مشغول ساختن حسینیه می شوند ولی با تکمیل حسینیه و اقامه عزای حسینی در آن با مصیبتی دیگر روبهرو می شوند. شاید شنیدن صدای این رزمنده دفاع مقدس حال و هوایی غیر از خواندن متن مصاحبه را داشته باشد.
احمدپورگفت: این داستان مربوط به سوم محرم سال ۱۳۶۳ است که هنوز ظهر نشده بود و ما نشسته بودیم و مشغول صحبت کردن با رزمندگان بودیم. مصطفی ملکی را دیدم که زانوهای غم را بغل گرفته و به نقطه ای خیره شده بود. داش علی سنبلهکار گفت «مصطفی چی شده؟» مصطفی گفت «سه شب از محرم گذشت ولی یک عزاداری و سینهزنی درست و حسابی نکردیم».
وی افزود: ملکی راست می گفت. سقف سنگرها به قدری کوتاه بود که اگر روی زانوهای خود بلند می شدیم، سرمان به سقف می خورد. در هر سنگری چهار تا پنج نفر می خوابیدند و اگر می خواستیم بنشینیم، حداکثر هشت نفر می توانستند در سنگر بنشینند. هوا هم جریان نداشت. در نتیجه امکان سینه زنی و عزاداری نبود.
راوی دفاع مقدس ادامه داد: مصطفی آنچنان غصه دار این حرف را زد که داش علی گفت «این که ناراحتی نداره! الان یه حسینیه می زنیم» و بقیه هم با صدای بلند گفتند «یا علی پاشیم بریم». پشت خاکریز یک جای امن پیدا کردیم و با بیل و کلنگ مشغول کندن زمین شدیم. البته زمین مهران دارای قلوه سنگ است و به سختی امکان کلنگ زدن بود. بچه ها مشغول شدند و همانگونه که بیل و کلنگ می زدیم، مداحان می نشستند و مصیبت می خواندند و مداحی می کردند و آن ها که بیل و کلنگ می زدند، گریه می کردند.
وی اضافه کرد: ما با کلنگ زمین را می کَندیم؛ با بیل، خاک ها را روی پتو می ریختیم و چهار نفر، پتوی پر شده از خاک ها را به آرامی بیرون برده و جایی دیگر می ریختند. اینقدر زمین را کندیم که حداقل به اندازه قدمان بشود که بتوانیم دست هایمان را برای سینه زدن بالا ببریم. حسینیه اینقدر وسیع بود که ۳۰ تا ۴۰ نفر برای سینه زنی در آن جا می شدند.
این یادگار دفاع مقدس افزود: ساختن حسینیه یکی دو روز طول کشید. دست های رزمندگان بر اثر کار با بیل و کلنگ به ویژه با توجه به گرمای سال ۶۳ مهران پر از تاول شده بود ولی زیبایی این برنامه این بود که مداح می خواند و رزمندگان گریه می کردند و خاکی که بر صورتشان نشسته بود و اشکی که از بین این خاک ها رد می شد، ردی تماشایی درست کرده بود.
وی اضافه کرد: حسینیه که آماده شد، آن را با پتوهای مشکی سیاهپوش کردیم. حمید ترابی با دست خط زیبایش بر روی در و دیوار حسینیه مطالب عاشورایی نوشت و ما مطالب را می چسباندیم. کار حسینیه تمام شده بود و منتظر اذان بودیم تا نماز را بخوانیم و عزاداری را شروع کنیم. رزمندگان در پشت خاکریز قدم می زدند و زمزمه می کردند و بی تاب بودند که عزاداری در حسینیه چه زمانی فرا می رسد.
احمدپور ادامه داد: اذان را گفتند و نماز را خواندیم. بعد از نماز احمد کیایی شروع به خواندن و نوحه سرایی کرد. هنگامی که نوحه را شروع کرد، رزمندگان می خواستند سینه بزنند ولی چون دست های آن ها بر اثر کار کردن با بیل و کلنگ پر از تاول شده بود، قادر به سینه زدن نبودند. نوحه خوانده می شد ولی صدای سینه زنی نمی آمد. مصطفی فریاد زد «چرا نمی توانید سینه بزنید؟ مگر حسینیه را برپا نکردید که سینه زنی کنیم؟»
وی افزود: مصطفی با این مقدمه گفت «حالا دست های شما پر از تاول و زخم است و نمی توانید سینه بزنید. ما شنیده بودیم که بچه سه ساله با پای پر از تاول... هیچکدام از شما تازیانه ای بالای سرتان نبود که این تاول ها را برای دست های خودتان خریدید ولی آن بچه، هم تازیانه خورد، هم خار و خاشاک در پایش فرو رفت و هم پایش پر از تاول شد. او باید روی پاهایش راه می رفت ولی نمی توانست. شما با این دست هایی که با عشق و حال تاول زده، نمی توانید سینه بزنید».
این راوی دفاع مقدس اضافه کرد: در این حال دیدم تعدادی از رزمندگان سرهای خود را به سنگر گذاشته و اشک می ریختند و یک گروه سرهای خود را بر زمین گذاشته و گریه می کردند که در این میان یکی از رزمندگان فریاد زد «خدایا ممنونتیم که روضه را به ما نشان دادی. ما تاول شنیده بودیم ولی تاول را دیدیم».
احمدپور یاد و خاطره شهیدانی همچون احمد کیایی، مصطفی ملکی، حسین جلیل زاده، رحیم عزیزی و مهدی هدایتی را با بیان این خاطره زنده کرد تا فاتحه ای نثارشان کنیم.