یکی از شخصیت های برجسته واقعه کربلا حضرت ابوالفضل عباس(ع) هستند که شرح رشادت و تلاش حماسی ایشان برای آوردن آب به خیمه و رفع عطش کودکان در روز عاشورا و نیز شهادت مظلومانه آن بزرگوار، دل هر بیدار دلی را به درد می آورد.
حضرت ابوالفضل عباس(ع) «علمدار» سپاه و برادر امام حسین(ع) در روز عاشورا به روایت اسناد تاریخی با مشاهده التهاب عطش کودکان لب تشنه با اذن برادر برای آوردن آب از خیمه ها جدا شدند و در نهایت به دست «اشقیا» به شهادت رسیدند
«از خود گذشتگی»، «ایثار» و «ادب» از جمله فرازهای شخصیتی و الهام بخش حضرت ابوالفضل عباس(ع) است. ایشان روز عاشورا به امان نامهای که «شمر بن ذالجوشن» به خاطر پیوند خویشاوندی برای او تدارک دیده بود، پشت کردندند.
بر اساس مقاتل، عباس (ع) وقتی به لب چشمه رسیدند، به یاد لب تشنه برادر و اهالی خیمه ها، از نوشیدن آب پرهیز کرده و در راه بازگشت پس از نبردی جانانه و به هلاکت رساندن تعدادی از اشقیا، با قطع دستان مبارکشان و تیری که بر پیشانی نشست، به شهادت رسیدند.
درد جانکاه شهادت ابوالفضل عباس(ع) در کلام امام حسین(ع) وقتی بر پیکر مبارک برادر حضور یافت متجلی شد که فرمودند: «الان کمرم شکست و چاره ام از هم گسست.» امام حسین (ع) که نمی توانستمد بدن برادر را به خیمه گاه ببرند با حالتی افسرده و چشمانی اشکبار به سوی خیمه ها بازگشت، «سکینه» به استقبال پدر آمد و پرسید: عمویم چرا نیامد؟ که امام (ع) فرمودند: (عمویت) شهید شد.
حضرت زینب (س) بانوی صبور کربلا نیز پس از شنیدن خبر شهادت برادر دست بر سینه نهاد و فریاد زدند: «برادر عباس، پس از تو ما دیگر احترامی نداریم.»
شرح شهادت این اسوه «وفا» همواره به عنوان منبعی الهام بخش، سبب خلق آثار متعدد نمایشی بوده است.
ادبیات و داستان نیز از این گذر بی نصیب نمانده و گاه نویسندگان با الهام از این واقعه دست به خلق آثار یگانه ای زده اند.
نمونه از این آثار، کتاب «روزی که مشک نبودم» به قلم «نوری ایجادی» است که ویژه کودکان به نگارش در آمده است.
نوری ایجادی در این کتاب از زبان «مشک» قصه روز عاشورا را روایت می کند و آنچه در پی می آید، متن کامل این کتاب خواندیست:
روزی که مشک نبودم!
آن روز هوا گرم بود. من خشک و خالی بودم. کنار خیمه مانده بودم. تنم از گرما می سوخت. کودکان روبرویم نشسته بودند و به من نگاه می کردند.
لبهایشان خشک بود. آنها «آب» می خواستند. اما من مشکی خالی و بی «آب» بودم. به یاد نداشتم که هرگز بی «آب» مانده باشم، ولی در آن روز سخت و دشوار بی «آب» بودم.
فضای خیمه پر از انتظار بود. یکی از بچه ها به کنارم آمد، دستش را روی پوستم کشید و گفت: «آب»!
از شرم می خواستم «آب» شوم تا «تشنگی» او را فروبنشانم.
بچه های دیگر نیز با صدای آرام گفتند: «آب! ما آب می خواهیم».
آنها نمی دانستند که دشمن، «آب» را محاصره کرده است.
ولی «او» می دانست. وقتی آمد، دنیای محبت با خودش به درون خیمه آورد.
بچه ها به طرف او برگشتند و به «دست» های خالی «او» نگاه کردند.
«او» لبخند زد، «دست» نوازش بر سر بچه ها کشید و گفت: من برایتان «آب» می آورم.
«خانم» نگران شد. جلو رفت، به چهره برادرش چشم دوخت و گفت: عباس جان، چطور می خواهی از میان دشمنان بگذری و «آب» بیاوری؟ ... عده آنها خیلی زیاد است.
«او»، نگاه پر محبتش را به «خانم» دوخت و گفت: من باید برای بچه ها آب بیاورم. آنها «تشنه» اند.
بعد به طرف من آمد و مرا برداشت. «دست» هایش بوی خوشی داشت.
عطر او روی پوستم جریان پیدا کرد. دلم می خواست همیشه مرا در میان «دست» هایش نگه دارد.
بچه ها به من نگاه کردند، و او را با «امید» و «لبخند» بدرقه کردند.
نگاه گرم و پر مهر «خانم» نیز بدرقه اش کرد.
«او» مرا با خودش برد.
روی اسب نشست، «بسم الله» گفت و به سوی دشمن تاخت.
«تیر»های دشمن چون شهاب به طرفش باریدند، ولی «او» سریع تر از «تیر»ها تاخت.
آنها چطور می توانستند به طرف او تیر پرتاب کنند؟
«او» که چهره اش مثل «ماه» می درخشید، چشمانش از «عشق» برق می زد و «دست» هابش خوشبوتر از یک گلستان بود.
«او» که صدایش خوشتر از زمزمه «آب» خنک چشمه بود... .
چطور می توانستند با «او» دشمن باشند؟ آنها نمی فهمیدند... آنها دشمن «عشق» و «ایمان» بودند و «تیر»هایشان از کنار «او» می گذشت.
کاش می فهمیدند... .
به «آب» رسیدیم. وقتی «آب» زلال رود را دید، ایستاد. از اسب پیاده شد و مرا کنار «آب» برد.
«آب» زلال و خنک بود. ولی نگاه «او» زلال تر و زیباتر از تمام «آب» های دنیا بود.
صدای «آب» مرا به وجد آورد. هول زدم تا «آب» بیشتری بگیرم. می خواستم پیش از هر کسی «او» را سیراب کنم. می دانستم «او» هم «تشنه» است.
در میان «دست» هایش، از «عطر» و «نور» و «آب» لبریز شدم.
با رضایت نگاهم کرد و لبخند زد.
غرور سراپای وجودم را گرفت. دیگر خشک و خالی نبودم، هدیه ای گرانقدر بودم. حتما «او» اولین جرعه را می نوشید.
اما ... یعنی چه؟... .
«او» فقط می خواست مرا برای کودکان ببرد.
فریاد زدم: ای سرور، از من بنوش. می دانم «تشنه» ای.
بی اعتنا به فریادم، مرا در «دست» گرفت و روی اسب نشست.
در نگاهش «امید» و «انتظار» می درخشید.
به اسب هی زد و تاخت. دوباره «تیر» ها باریدند.
آه، ای «تیر»های لعنتی! کودکان منتظرند. از «او» چه می خواهید؟ رهایش کنید... .
«تیر»ی از طرف دشمن آمد و بر «دست» «او» نشست و «دستش» بی حس شد.
ناگهان چون پرنده ای پرواز کردم.
«او» بود که پروازم داد، مرا به «دست» دیگرش سپرد. ولی آن «دست» چه شد؟ ... بر خاک گرم چه می دیدم؟ یک دست «معطر»... .
گیج شدم. نمی فهمیدم. «تیر» ها می باریدند ... و باز پروازم دادند.
این بار با «دندان» هایش مرا محکم گرفت.
آن «دست» دیگر، آن «دست» معطر چه شد؟... .
نگاه «او» هنوز لبریز از «عشق» و «امید» و «انتظار» بود. صورتش می درخشید. لبانش را به هم فشرد و مرا محکم گرفته بود.
اگر قلب داشتم به شدت می زد.
هنوز «تیر»ها می باریدند.
راستی چه خواهد شد؟ کودکان آرام و منتظر، «تشنه» و گرما زده آب می خواستند.
ناگهان سوزشی در پوستم احساس کردم... و سوزشی دیگر و ... باز هم یکی دیگر... چه شد؟... .
اشک زلال و گرم بر پوستم جاری شد.
من خالی می شدم و نگاه پر مهر «او» نیز از «امید» خالی شد.
«عباس جان» اگر قلب داشتم به شدت می زد.
صدای بال فرشته ها می آمد. روی خاک گرم، هزاران هزار قطره اشک چکید.
روی خاک نرم یک گل معطر و زیبا روید.
«عباس جان»، من مشکی خالی و بی «آب» بودم.
من مشکی پاره پاره بودم.
من می سوختم... .
آن روز «عاشورا» بود.