به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا، محمد طاها اقدامی اهل روستای ازان شهر میمه از توابع استان اصفهان؛ کودک چهار سالهای بود که ۳۱ شهریور سال ۱۳۹۷ در حمله تروریستی به رژه نیروهای مسلح اهواز به شهادت رسید. این حمله حدود ۹ صبح حوالی پادگان لشکر ۹۲ زرهی اهواز رخ داد. مهاجمان مسلح که پیش از اجرای این مراسم در پشت محل برگزاری رژه کمین کرده بودند، ۳۰ دقیقه پس از آغاز مراسم، مسیر رژه یگانهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران را به رگبار گلوله بستند.
این شهید خردسال فرزند یکی از کارکنان ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که به همراه مادرش برای تماشای رژه نیروهای مسلح در این مراسم حضور یافته بود. در این حادثه مادر محمد طاها نیز زخمی شد. محمدطاها متولد سال ۱۳۹۲ به عنوان کوچکترین شهید این حادثه شناخته شد.
من بمیرم ببینم مزه اش چجوریه
فاطمه خدادوست مادر محمدطاها در گفت و گو با خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا اظهار داشت: رژه نیروهای مسلح هر ساله ۳۱ شهریور به مناسبت هفته دفاع مقدس در امنیت و آرامش کامل برگزار میشود. خانوادههای نظامیان و مردم برای دیدن رژه به محل مورد نظر می روند و در جایگاه هایی که برای خانوادهها تعبیه شده، قرار میگیرند. ما هر سال در این مراسم شرکت میکردیم. آن روز با دخترم مبینا که کوچکتر بود، برای دیدن رژه رفتیم. محمدطاها هم علاقه زیادی به این مراسم داشت. وقتی پدرش خانه بود، لباس او را میپوشید؛ کلاهش را بر روی سرش میگذاشت و در خانه رژه میرفت. ساعت ۸ صبح همسرم با من تماس گرفت و گفت «کاری برایم پیش آمده، شما بروید، من هم میآیم.» محمد طاها با ذوق و شوق آماده شد و به مراسم رفتیم.
وی ادامه داد: محمدطاها چند هفته قبل از شهادتش در حال دیدن کارتون بود که به یکباره به من گفت «مامان! من اگر بمیرم چه مزه ای داره؟» با شنیدن این جمله دلم خالی شد. او چیزی از مرگ نمی دانست. او را به مراسم ختم نبرده بودم و حتی در تلویزیون هم چیزی درباره مرگ ندیده بود. سعی کردم حواس او را پرت کنم، گفتم شاید این جمله به صورت گذرا به ذهنش آمده اما او هر روز یا یک روز در میان این جمله را تکرار میکرد. یک روز سر سفره بودیم که بلند شد، دورمان چرخید و دوباره گفت «من بمیرم، ببینم مزه اش چجوریه» به پدرش ابراز نگرانی کردم. گفت حواسش را پرت کنم و این جمله را تکرار نکنم تا فراموش کند.
خدادوست افزود: پسرم وابستگی زیادی به من داشت. روی پوششاش حساس بود و لباس مردانه برای او خیلی مهم بود. وقتی لباسهایش را تنش کردم؛ گفت «خوش تیپ شدم؟» گفتم تو خوش تیپ بودی مادر، دوباره گفت «بمیرم، ببینم مزه اش چجوریه» گفتم، خدانکنه ان شاالله ۱۲۰ ساله بشی. گفت «اوه یعنی پیر بشم.» بعد به مراسم رفتیم و در جایگاهی که برای خانواده ها آماده کرده بودند، نشستیم.
وی اضافه کرد: چند دقیقه ای از اجرای رژه نگذشته بود که صدای تیراندازی را شنیدم. اول فکر کردم که این هم بخشی از مانور و رژه است؛ بعد با دیدن سربازانی که غرق در خون بودند، متوجه شدم اتفاقی افتاده است. سربازان فریاد می زدند «بخوابید بر روی زمین». مبینا ایستاده بود، دیدم نصف صورتش پر از خون شده. به او گفتم دراز بکشد و خودم روی طاها دراز کشیدم تا آسیبی نبیند. یک کودک چهار ساله جثه ای ندارد. من به زعم خودم او را کامل پوشش دادم حتی جلوی سر و صورت او را با دست گرفتم تا اگر تیری سمت ما آمد، به من اصابت کند. او می پرسید چه اتفاقی افتاده، به او گفتم «بازیه. تموم میشه» و سعی کردم با حرف او را آرام کنم. مبینا کنار ما سینه خیز بود.
خدادوست تصریح کرد: یک لحظه چیزی متوجه نشدم. چشمم را که باز کردم؛ دیدم بر روی زمین افتادم و طاها هم جلوی من افتاده است. فکر کردم چون من افتادم، او هم افتاده است؛ دیدم از پهلوی او خون می آید. دستم را روی پهلویش گذاشتم و با تمام توانم با فریاد کمک خواستم. گفتم «تور رو خدا به بچه ام کمک کنید». یک سرباز که روی زمین خوابیده بود، آمد و طاها را گرفت. من به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم.
وی افزود: مبینا فکر کرد از پای طاها خون می آید. شالش را از روی سرش برداشت و به پای برادرش بست و سرباز، او را با خود برد. دوبار او بازگشت و مبینا را با خود از مهلکه دور کرد. نیروهای کمکی هم مرا با خود به بیمارستان بردند. وقتی به هوش آمدم، گفتم «بچه ام» و دوباره بیهوش می شدم. در بیمارستان هم یک مرتبه چشمم را باز کردم و همسرم را دیدم. دست او را گرفتم و گفتم طاها را بردند. چیزی متوجه نمی شدم فقط فهمیدم مرا در بیمارستانهای مختلف جابه جا میکنند. به من گفتند «طاها حالش خوب است و در آی سی یو است. چند روز بعد به من گفتند او شهید شده است».
نمیتوانستم اسم شهر اهواز و خوزستان را به زبان بیاوردم
مادر این شهید خردسال در پاسخ به این پرسش که از وقتی قدم در خوزستان گذاشتید، آیا فکر میکردید روزی شاهد چنین اتفاقی برای فرزندتان باشید، گفت: هرگز. محمدطاها نوزاد بود که ما یک روز غروب وارد خوزستان شدیم. از همان لحظه در آن دیار احساس غربت به من دست داد اما همه می گفتند «خاکش دامنگیر است و این حس گذراست.» هیچ وقت فکر نمی کردم این اتفاق بیافتد و ما با این خاطره تلخ آنجا را ترک کنیم ولی سرنوشت جور دیگری رقم خورد. پیکر طاها را به زادگاه خود در اصفهان آوردیم و همسرم هم انتقالی گرفت. تا مدتی حتی نمی توانستم اسم شهر اهواز و خوزستان را به زبان بیاوردم.
خدا دوست افزود: شهادت بالاترین مقامی بود که می توانست نصیب طاها شود اما نمیتوانیم با دلتنگی او کنار بیاییم. ۶ سال از آن حادثه گذشته اما هر روز بیشتر دلمان برای او تنگ می شود. ما با یاد و خاطره او زندگی می کنیم. طاها چهار سال و ۱۰ ماه داشت که به شهادت رسید اما انگار با او صد سال خاطره داریم و لحظه ای نیست که اسم او را به زبان نیاوریم و فقط به این امید زنده ایم که طاها در آن دنیا منتظر ماست و دست ما را می گیرد.
وی در پاسخ به سوال دیگری مبنی بر اینکه به عنوان یک مادر که فرزند خود را از دست داده، چه صحبتی با تروریست ها دارد، اظهار داشت: تروریست ها به زعم خودشان میخواهند با این اقدامات به ما ضربه بزنند، در صورتی که باعث پیوستگی و اتحاد ما می شوند و اقدامات آنها نشان دهنده حقارت و بزدلی آنهاست. چون وقتی راه به جایی نمی برند و کاری از دستشان بر نمیآید، دست به این جنایت ها می زنند. آنها سال هاست با اقدامات تروریستی و جنایت در واقع قساوت، بدبختی و حقارت خود را نشان میدهند و نمیتوانند راه به جایی ببرند.
تصور نمیکردم پسرم در یک جنایت تروریستی به شهادت برسد
سعدالله اقدامی پدر محمدطاها در پاسخ به این پرسش که «آیا باور می کردید که پسرتان به شهادت رسیده؟»، گفت: خیر. من علاقه عجیبی به محمدطاها داشتم. همیشه بویژه یکی دو ماه اخیرا در ذهنم می آمد که اگر خدایی نکرده برای فرزندم اتفاقی بیافتد، چکار کنم. کمی بعد به خودم نهیب می زدم این چه فکری است و سعی می کردم افکارم را منحرف کنم تا در این افکار غرق نشوم.
وی اضافه کرد: تصور این که روزی پسرم نباشد، حالم را بد میکرد. شاید اگر برای پدران اتفاقی بیافتد، برای خودشان مهم نباشد اما اگر خاری در پای فرزند فرو برود یا حتی بر زمین بخورد، تحملش برای ما بسیار سخت است. هرگز تصور نمی کردم او در یک جنایت تروریستی اینگونه با گلوله به شهادت برسد.
پدر طاها افزود: من نظامی هستم و با توجه به شرایط شغلی که دارم چند سال به اهواز متقل شدم. مراسم رژه نیروهای مسلح همه ساله ۳۱ شهریور در مراکز استان ها برگزار می شود. خانواده های نظامی و مردم برای دیدن مراسم می آیند. سال ۱۳۹۷ هم این مراسم در حال برگزاری بود. آن لحظه من هماهنگی مراسم را در محل کار انجام می دادم.
وی اضافه کرد: همسرم به همراه دختر و پسرم صبح به محل برگزاری مراسم رفتند. حوالی ساعت ۹ صبح یک شماره ناشناس بر روی گوشی من افتاد. وقتی پاسخ دادم، صدای مبینا را شنیدم که میگفت «محمد طاها و مامان تیر خوردند و آنها را به بیمارستان بردند» و تلفن قطع شد. در بین صحبت کردن از سر و صداهایی که می آمد، مشخص بود شرایط عادی نیست. من چند بار دیگر با آن شماره تماس گرفتم اما کسی پاسخ نداد.
اقدامی ادامه داد: از محل کارم تا اجرای مراسم ۱۰ دقیقه فاصله داشت. با خوردوی نظامی به آنجا رفتم. وقتی رسیدم که مسیرها بسته شده بود. حدس زدم که مجروحان حادثه به نزدیک ترین بیمارستان محل حادثه یعنی بیمارستان شهید نیاکی اهواز منتقل شده باشند. وقتی وارد بیمارستان شدم، صحنه های عجیب و غریبی را دیدم. سربازها، بچه ها، زنان و مردان، گلوله خورده بودند. ظرفیت بیمارستان تکمیل شده بود و مجروحان کف بیمارستان افتاده بودند.
وی اضافه کرد: وقتی داخل اورژانس شدم، ناله های محمد طاها را می شنیدم و من روی تخت ها دنبال او می گشتم. دیدم روی یکی از تخت ها چند بهیار و پزشک روی یک بیمار متمرکز شدند و متوجه شدم که پسرم، محمد طاهاست. ۳۰ دقیقه از زمان حادثه گذشته بود. محمد طاها نای گریه کردن نداشت؛ لب هایش خشک شده بود و ناله می کرد. دکترها عملیات احیا را انجام می دادند.
لبیک یا حسین محمدطاها شب قبل از شهادت
پدر شهید اقدامی گفت: یک گوشه ایستادم و اتفاقات شب قبل از حادثه را مرور می کردم که در مراسم عزادارای امام حسین (ع) بودیم و محمدطاها لبیک یا حسین می گفت، با خودم می گفتم نکند همان فکری که یکی دو هفته در ذهنت بود، اتفاق بیافتد. به امام حسین گفتم «پسرم دیشب لبیک گفت اما من طاقت این اتفاق را ندارم و الان وقتش نیست کاش نوبت من بود».
وی اضافه کرد: غرق در افکارم بودم که دیدم همسرم بر روی یک برانکارد دیگر خوابیده و پرستاران او را از کنار من می برند. در لحظه حادثه مادر محمدطاها روی او دراز می کشد و تروریست آنها را از پشت به رگبار می بندند. گلوله از بدن مادر محمد طاها عبور کرد و به پسرم برخورد کرده بود. همسرم خون ریزی شدید داشت و باید به یک بخش دیگر منتقل می شد. وقتی مرا دید گفت «مواظب محمد طاها باش.»
اقدامی خاطرنشان کرد: محمد طاها خیلی لاغر بود. زمانی که دستگاه شوک را بر روی سینه او می گذاشتند، او آنقدر سبک بود که با دستگاه یک متر از روی از تخت بلند می شد. پزشکان حدود ۱۵ دقیقه او را احیا کردند. با سرتکان دادن پزشکان فهمیدم محمد طاها را از دست دادیم و آن صحنه تلخ هیچ گاه از خاطرم بیرون نمیرود.
دغدغه اصلی خانوادههای شهدای ترور
پدر این شهید خردسال درباره پیگیری های حقوقی، بین المللی و انتظاراتش از دولت چهاردهم گفت: یکی از دغدغه های اصلی خانوادههای شهدای ترور این است که چطور می توانند وضعیت شهدای خود را پیگیری کنند. حقوق بشر در جامعه بینالملل ابزاری در دست آنهاست و ما به سازمان های بینالملل امیدی نداریم که کاری برای ما انجام دهد.
وی افزود: چند پرونده در این زمینه وجود دارد. اولین رای در سازمان قضایی نیروهای مسلح برای افرادی که در این حادثه کوتاهی و قصور داشتند، صادر شد. دومین پرونده مربوط به حبیب فرج الله چعپ سرکرده این گروه تروریستی است که توسط سربازان گمنام امام زمان (عج) به داخل کشور کشانده شد و بعد از محاکمه به سزای اعمال خود رسید. پرونده سوم از لحاظ حقوقی بر علیه سردمداران آمریکا و عواملی که از این عملیات تروریستی به شکلی پشتیبانی کرده بودند، تشکیل شد. این یک حرکت جدید از سوی جمهوری اسلامی ایران بود. در این پرونده بر علیه ۳۱ نفر از سردمداران آمریکا و چند نفر از عوامل گروهک تروریستی الاهوازیه رای صادر شد و متهمان محاکمه شدند.
من بمیرم یعنی از بستنی شیرینتره
مبینا اقدامی خواهر محمد طاها نیز گفت: محمد طاها چهار سال بیشتر پیش ما نبود. از کودکی دوست داشتم خواهر و برادر بزرگتر داشته باشم. او در اصفهان به دنیا آمد و بعد ما به اهواز رفتیم. من کلاس دوم بودم. هوا بسیار گرم بود و او نمی توانست بیرون بیاید و هر روز پشت در منتظر من می ماند تا از من خوراکی یا یک تشویقی کوچک بگیرد. من هر روز یکی از تغذیه های خود را برای او می آوردم. وقتی بزرگتر شد در حیاط یا کوچه منتظر من و بابا می ماند.
وی افزود: بعضی از خاطرات و حرف ها بین خواهر و برادر رد و بدل می شود که هرگز فراموش نمی شود. اکنون من ۱۹ سال دارم. فکر می کنم اگر محمدطاها بود، چگونه خواهری می توانستم برای او باشم. حس خواهر به یک برادر هیچگاه عوض نمی شود اما نبود برادر و تنهایی را به شدت حس می کنم و همیشه او را در آغوشم تصور می کنم.
مبینا ادامه داد: طاها دو سه هفته قبل از شهادتش می گفت «من بمیرم و ببینم چه چطوریه» او خیلی بستنی دوست داشت می گفت «اگه من بمیرم، یعنی از بستنی شیرینتره» این حرف خیلی برای ما عجیب بود که چرا یک بچه این حرف را میزد.