به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، آراز در کتاب «تننور» شخصیت اصلی و پدرش یکی از تکاوران نیروی دریایی است، او مادرش را از دست میدهد و پدرش در سال 1359 او را که تنها است برای چند ماه به خانواده جنوبی که دوست پدر و مادرش هستند، میسپارد. این خانواده یک دختر و دو پسر دارند، یکی از پسران را به فرزندی قبول کردند. پسر شرایط سختی دارد زیرا از سرمای آذربایجان به گرمای خرماپزان رفته است. اما بعد از مدتی آراز عاشق دختر خانواده میشود.
روابط عاشقانه با نجمه کمکم شکل میگیرد، اتفاقهای خوبی در تیر و مرداد آن سال میافتد، اما بعد جنگ شروع میشود. این خانواده در نخلستانها محاصره و پدر و مادر کشته میشوند. سه نوجوان سعی میکنند پیکر آنها را به عقب ببرند اما نمیتوانند. اتفاقهای متعددی میافتد و در داستان فلشبک (بازگشت به گذشته) هایی شکل میگیرد.
جایی دختر را در تنور پنهان میکنند، تننور یعنی کسی که بدنش مانند نور میدرخشد. در نتیجه روند و تغییرات آراز با جنگ آشنا میشود، اما او رزمندهای است که جنگ نمیکند. آراز خوی و خلصت جنگی ندارد و امدادگر است و هزارارن نفر را نجات میدهد، در دوران جنگ به دنبال نجمه است و در این راه برایش اتفاقهایی میافتد.
قسمتی از متن کتاب
صورت و کف دست آراز پانسمان شد. حرف نمیزد. نجیب سعی داشت دلش را به دست آورد. آراز هر بار میگفت: «چیزی نیست، ناراحت نباشید.» این حرف نجیب را بیشتر ناراحت و عصبی میکرد. سر نعیم داد کشید و گفت: «کاش دست و پای تو میشکست. با امانت مردم چه کردی!؟»
دستش را برای زدن بالا برد. نعیم چشمهایش را بست. چیزی نگفت. هیچکدام حرفی نزدند. قائد در دلش بلوا بود. این را میشد از نگاههای نصفه نیمهاش به نجیب فهمید. جرئت نگاه کردن به چشمهای نجمه را هم نداشت که هر از گاهی با خشم نگاهش میکرد. دیده بود چه اتفاقی افتاد. نعیم در این سالها معنی نفس کشیدنهای قائد را هم خوب میشناخت. لب باز کردن و گفتن نمیخواست. چشمهای قائد همه چیز را لو میداد. سر در نمیآورد. نه از این سکوت، نه از نگاههای پر از شرم و دزدانه. نیمی از چشمهای قائد خیال بازشدن نداشتند تا نعیم بفهمد در آن چشمها چه خبر است. قائد پی فرصت بود چیزی بگوید، دست کم به نعیم که رازهای ریز و درشتشان یکی بود. در یک فرصت ناجور، آرام گفت: «شوخی بود نعیم، باور کن!»
نجمه و نعیم شنیدند. نعیم گفت: «فقط خفه شو.»
نجمه پر از خشم بود. با لحنی که برای نعیم و قائد غریبه بود گفت:«صورت آن پسر را زخم نزدی، دل پدرم را زخمی کردی. میبینی شده مثل مارگزیدهها. پدرم را برای همیشه پیش دوستش شرمنده کردی.» (صفحه ۱۰۲ و ۱۰۳)
کتاب «تننور» نوشته حسین قربانزادهخیاوی در ۳۴۴ صفحه، در قطع رقعی، جلد شومیز، کاغذ بالکی، با شمارگان ۵۰۰ نسخه در سال ۱۴۰۲ توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.