تهران - ایرنا - این چند ثانیه را بارها و بارهاست که می‌بینم، همه‌ جزئیات را حفظ شدم، می‌توانم چشمانم را ببندم و ثانیه به ثانیه‌اش را تصور کنم، اما از دیدنش دست بر نمی‌دارم! دوباره دیدنش هربار چیز بیشتری‌ است! تصویر یکی‌ است، اما چیزی هربار به آن افزوده می‌شود، چیزی اضافه می‌شود تا تصویر را کامل کند، چیزی از جنس صدا!

صدای کسی را می‌شنوم، صدای کسی را می‌شنوم که از پستوی سکوت مرگبار تصویر با قدم‌های استوار، از یک گوشه‌ تصویر پای به صحنه می‌گذارد و آرام آرام ظاهر می‌شود. گام‌هایش را می‌بینم، انگار به سمت سوژه، آهسته قدم برمی‌دارد، دوربین او را نمی‌بیند، نمی‌تواند که ببیند؛ اما نه! به سوژه نزدیک نمی‌شود، در تصویر اما مدام نزدیک می‌شود، نه به سوژه، نه به دوربین، صدای اوست که نزدیک می‌شود؟ به من؟ مگر من طاقتش را دارم؟ صدایی را می‌شنوم که با هربار تکرار تصویر بلندتر می‌شود، نزدیک‌تر می‌شود و درست به چشمانم زل می‌زند و روایت می‌کند: حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.

تصویر را دوباره تکرار می‌کنم، شاید اصلا نیازی نباشد، شاید اگر تصویر را هم ببندم او در من بیدار بماند، اما نمی‌توانم، می‌خواهم تصویر را هم ببینم؛ صدا در سراسر صحنه پیچیده! طنینی ملکوتی در تمام صحنه پژواک می‌کند، تصویر را تکرار می‌کنم، صدا تکرار می‌شود، بار بعد بلندتر، هربار کوبنده‌تر، نزدیک‌تر، رساتر...؛ صدایی در گوش و جانِ به اغما رفته‌ من زمزمه می‌کند!

تصویر را تکرار می‌کنم...
آوینی روایت می‌کند.

آوینی روایت می‌کند، این بار اما ماجرا رزمنده‌ای جوان از محله‌های اصفهان یا تبریز یا مشهد، در نخلستان‌های سوخته‌ خوزستان نیست. صدای آوینی در سرم پیچیده، با همان طنین مسیحایی‌، او که با صدا و سخنش زمین را به آسمان می‌برد و زمان را ابدی می‌کند، این بار ولی نه با نوای آهنگران، نه با لهجه‌هایی از جای‌جای ایران، نه با موسیقی و ملودی، نه با اسلوموشن و کات؛ صحنه به هیچ چیز بیشتری نیاز ندارد! این بار آوینی در سکوتی مرگبار، با سازی که نواخته نمی‌شود، با جملاتی که به بیان نمی‌آیند و با حرف‌هایی که گفته نمی‌شوند سخن می‌گوید! با من؟ مگر من که هستم؟ که می‌توانم باشم؟

آوینی در سرم پژواک می‌کند و من در جستجوی شنیدن او، لابلای لحظه لحظه‌ی این تصویر بی‌صدا با زندگی مرگبار خودم دست‌وپنجه نرم می‌کنم: مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند ولاغیر…؛ صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است.

نمی‌توانم! نمی‌توانم! مگر من که هستم؟ از طاقت آلوده‌ من بیرون است! چرا تصویر را تکرار می‌کنم؟ چرا نمی‌توانم چشم بردارم؟ چرا نمی‌توانم گوشم را بگیرم و ببندم و نبینم و نشنوم؟ تصویر را تکرار می‌کنم!

دوربین از میان زمین و آسمان، با پیچ‌وتابی شبیه به کرشمه‌های تهوع‌آور تن‌فروشان، شیرجه می‌زند مقابل پنجره‌ شکسته‌ خانه‌ای که...؛ مگر نمی‌بینند "در" دارد؟! دوربین مکث می‌کند! تمام قلبم تمنا می‌کند این مکث، حتی به قدر لحظه‌ای حامل این تردید بود که نباید از پنجره وارد حریم خانه‌ای شد. حاشا که این مکث از سر تردید باشد. دوربین پس از مکثی بزدلانه از پنجره‌ی شکسته‌ خانه‌ وارد حریم خانواده‌ای می‌شود که روزگاری صدای خنده‌ها و گریه‌ها و عطر غذا و طنین مناجاتشان در آن می‌پیچید.

دوربین با چشمان ناپاکش سرکی می‌کشد و می‌ایستد؛ سوژه‌اش را یافته، ملخک‌های وحشی، ایستاده تاب می‌خورند و در حریم خانه خاک بلند می‌کنند، مغرورانه رجز می‌خوانند! اما...

خانه اگرچه ویران، اما خانه‌ای برپاست! خانه را کسی خانه می‌کند، بودنی و حضوری و وجودی‌ست که گچ و آجر را خانه می‌کند؛ صدای بازی کودکی، یا به هم خوردن قاشق و بشقابی، یا زمزمه‌ عاشقانه‌ زنی برای مردش. مردی اما اینجا تنهاست، در میانه‌ی گچ و آجر؛ نشسته، خسته، زخمی، و در انتظار دشمن! دست مجروحش را تکیه داده، و با بدنی که از تسلیم شرم می‌کند مثل شیرِ زخمی مقابل کفتار مرده‌خوار آماده است.

دشمن که یک قدم نزدیک می‌شود، او پنجه نشان می‌دهد؛ تکه چوبی که به دست دارد را بالا می‌آورد، مکث می‌کند، تنش اما تاب سنگینی ندارد، تکه چوب را تکیه می‌دهد، دشمن بوی خون را شنیده، جرات جلو رفتن ندارد اما عقب هم نمی‌کشد! در جایش این پا آن پا می‌کند تا زودتر تمام شود و مرده را به دندان بگیرد! پرده‌ آخر اما مانده، مردِ زخمی خانه، سلاحش را بر می‌دارد، به سوی دشمن می‌گیرد، نشانه می‌رود، تمام بودنش را در واپسین امکانش به دست می‌دهد و پرتاب می‌کند. مرده‌خوار ترسیده، رو برمی‌گرداند و رو می‌افکند، مگر او تمام شود، اما او...

او آغاز می‌شود، او سرآغاز تاریخ دیگری‌ است، او آغاز ماست؛ واپسین امکان او، آغاز امکانات ما است.

آوینی روایت می‌کند: حلقوم‌ها را می‌توان برید اما فریادها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده بر می‌آید جاودانه می‌ماند.