۴ دی ۱۳۹۳، ۱۳:۳۳
کد خبر: 81437918
T T
۰ نفر
خاطرات رزمنده 9ساله دفاع مقدس - ماجراي آن بمباران

روزنامه سيستان و بلوچستان در شماره 18865 خود مطلبي درباره خاطرات رزمنده 9 ساله دفاع مقدس با عنوان 'ماجراي آن بمباران' منتشركرد

در اين مطلب آمده است: صحرايي ناراحت و نگران بود. يكي از بچه ها موتور آورد. صحرايي سوار موتور شد و رفت به طرف سنگري كه جواد آن جا بود. وارد سنگر كه شديم، ديدم پسر آقاي صحرايي نشسته و از ترس دارد مثل گنجشك به خود مي لرزد... جواد صحرايي رزمنده 9ساله دفاع مقدس، فرزند سردار دلاور اين لشكر «رمضانعلي صحرايي»، خاطره اي از ترس كودكانه اش دارد كه پس از بمباران سنگين و وحشتناك دشمن به پادگان هفت تپه (مقر لشكر ويژه 25 كربلا) ترس او را تا حدي فرا مي گيرد كه خاطره بمباران برايش به افسانه اي مبدل مي شود. اين خاطره زيبا را با هم مي خوانيم.

بعد از جنگ، حتي تا دو سال پيش تصويري مبهم، مدام از مغزم مي گذشت، اما جرأت اين كه بخواهم آن را با بابا (سردار رمضانعلي صحرايي) در ميان بگذارم، نداشتم؛ تجربه يك بمباران شديد در هفت تپه. مي ترسيدم، بابا بگويد:

- «جواد خيالاتي شدي؟ بمباران كجا بود؟» اما مانده بودم با يقينم چه كنم؟ تصوير فرار از يك نقطه به نقطه امن، مدام از سرم مي گذشت. تصوير بمب هايي كه زمين هفت تپه را شخم مي زدند. تصوير فرار رزمنده ها به سمت جان پناه و دستي كه معلوم نبود از كجا آمده بود و يكهو من را با فشار پرت كرد درون يك پناهگاه تاريك و نمور.

دلم را به دريا زدم و مصمم شدم، رازي را كه تا الان پيش خود نگه داشته بودم، فاش كنم. لحظه سختي بود.

- «بابا! سال ها چيزي شبيه يك رويا، اما نزديك به يقين عين خوره دارد مرا مي خورد. نمي توانم باور كنم يك خيال باشد.»

- «حالا بگو ببينم چه هست؟»

دلهره، وجودم را گرفته بود. نكند بابا چيزي كه انتظارش را دارم، به زبان بياورد و من بعد از متهم شدن به خيالاتي بودن، خيط شوم.

ماجراي هفت تپه و دستي كه من را هُل داد به طرف پناهگاه، براي بابا گفتم؛ حرفم هنوز تمام نشده، بابا انگار كه اتفاق همين ديروز رخ داده، خودش ادامه ماجرا را تعريف كرد:

- «جواد! دستي كه تو را هُل داد، دست من بود.»

اشك شوق در چشم هايم جمع شد. از اين لحظه به بعد ديگر خاطره بمباران هولناك هفت تپه هم جزو خاطره هاي جنگي من به حساب مي آمد. بابا گفت: «همان روز بمباران، حاج جعفر شيرسوار– فرمانده گردان ويژه شهداي لشكر 25 كربلا- شهيد شد.»

در كنار خاطره هاي جنگي ديگرم، اضافه شدن خاطره اي مثل بمباران هفت تپه، حس خوشايندي به من مي داد اما همچنان يك معماي بدون جواب برايم باقي مانده بود. با خودم گفتم بين آن همه رزمنده هايي كه آن ساعت داشتند از بمب هاي خوشه اي جنگنده هاي عراقي فرار مي‌كردند، يكي نبود كه شاهد فرار من باشد و بعد خاطره اش را براي من يا يكي ديگر تعريف كند؟

هميشه پس از جنگ خاطره هاي مختلفم را، رزمنده ها براي من و بابا تعريف مي كردند اما هنوز كسي پيدا نشده، خاطره بمباران را برايم تعريف كند. راستش شنيدن خاطره بمباران از زبان يكي غير از بابا، مزه ديگري داشت و به مراتبِ يقينم مي افزود. راستش حسرت تعريف اين خاطره از زبان يكي ديگر، بدجوري به دلم افتاده بود.

شايد باورتان نشود؛ چند وقت پيش جلسه نقد ادبي در اداره كل حفظ آثار مازندران با موضوع «لبخند يك معجزه – خاطرات جشنواره خاطره نويسي رزمندگان مازندراني از عمليات والفجر 8» برپا بود. (حاج آقا سيد ولي هاشمي) – مسئول دفتر ادبيات پايداري حوزه هنري مازندران- يكي از منتقدان پس از جلسه رو به من گفت:

- «جواد! چند روز پيش براي تدوين كتاب خاطرات شفاهي، در حال گفت وگو با نورمحمد كلبادي نژاد- از رزمنده هاي نام آشناي گلوگاه و جانشين گردان امام حسين(ع) بودم. به خاطره هفت تپه كه رسيديم، نورمحمد ...»

همين طور كه آقاي هاشمي اسم هفت تپه بر زبانش چرخيد، اشك شوق همراه با اضطرابي شيرين، در كاسه چشم هايم جمع شد. خدا خدا مي كردم خاطره بمباران باشد. تا آقاي هاشمي اسم بمباران را آورد، بي هوا رفتم طرفش و يك ماچ آبدار از گونه هايش گرفتم. خاطره برگرفته از گفت وگوي ايشان با آقاي نورمحمد كلبادي نژاد را با كمي تلخيص برايتان مي آورم.

«من و منصور (سردار شهيد منصور كلبادي نژادي – فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر 25 كربلا) توي چادر نشسته بوديم كه يك دفعه ديدم كنار چادر فرماندهي گردان امام حسين(ع)، صداي شديد انفجار آمد. كمي بعد نزديكي هاي چادر گردان، چهارلول خودي شروع كرد به شليك. همراه منصور با عجله بيرون آمديم. ديدم هواپيماهاي دشمن اوج مي گيرند و بعد بمب هايشان را مي ريزند. اولين راكتي كه انداختند، نزديك چادر ما بود و آن صدايي كه شنيده بوديم، صداي انفجار همين راكت بود. منصور بلافاصله سوار موتور 250 شد و رفت به طرف محوطه گردان. صحنه وحشتناكي بود. هواپيماها اوج مي گرفتند و بعد حمله مي كردند. در همين اوضاع و احوال، بي سيم چي گردان را ديدم كه با پاي شكسته و عصا به دست به دنبال جان پناه بود. همراه منصور، بچه ها را به خارج از محوطه گردان هدايت كرديم. هفت تپه هم جان پناه مناسبي نداشت و بايستي بالاي سر بچه ها مي ايستاديم و آنها را به جاهاي امن هدايت مي كرديم تا كمتر آسيب ببينند، يكهو آقاي كبيرزاده (فرمانده تيپ 4) با خودرو وارد محوطه گردان شد.

يكي دو تا از رزمنده ها كه توي چهارلول بودند، با ديدن راكت هايي كه از بالا مي ريخت، ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. هواپيماها هم مدام راكت مي زدند تا چهارلول را از كار بيندازند. كبيرزاده كه ديد رزمنده ها، چهارلول را به حال خودش رها كردند و دارند فرار مي كنند، با لهجه داغ اصفهاني كلي به آن دو تشر رفت و گفت: «پدرتان را درمي آورم. كجا در مي رويد؟» آن دو رزمنده برگشتند سر قبضه. كبيرزاده هم براي دلگرمي آن دو، كنارشان ايستاد و دستورات لازم را به آنها مي داد.

با منصور رفتيم به طرف شياري بين گردان مسلم و امام حسين(ع). زمين و زمان مي لرزيد. هر راكتي كه خلبان هاي عراقي مي ريختند، چيزي حدود 250 بمب داشت كه تا بالاي سر بچه ها پخش مي شد و بعد مي خورد زمين.

بمباران كه تمام شد، بچه ها را يك جا جمع كرديم و به آنها دلداري داديم، بعد موتور را گرفتم تا ببينم بمباران چه خرابكاري هايي را به وجود آورده است. عراقي ها سمت چپ گردان ما را كه نمازخانه گردان امام محمدباقر(ع) بود، زده بودند و دود غليظي از آن بلند مي‌شد. در همان محوطه چاله نسبتاً بزرگي قرار داشت كه محل ريختن زباله هاي گردان ها بود. بعضي بچه ها از شدت ترس وقتي ديدند جايي براي پناه گرفتن ندارند، خودشان را پرت كردند درون اين چاله پر از آشغال؛ آن هم با صورت. يك لحظه ديدم همان بنده خدايي كه پايش گچ بود، توي چاله دَمَر افتاده است. تعجب كردم و گفتم: «نوروز! تو با پاي شكسته، چطور تا اين جا آمدي؟»

از قرار معلوم، نوروز وقتي بمب ها را مي بيند، از ترس، عصايش را پرت مي كند يك گوشه اي و با پاي شكسته فرار مي كند. كارش آن قدر عجيب بود كه خودش در حالي كه به پاي شكسته اش نگاه مي كرد، از خودش سوال كرد: «راستي راستي، من چطور تا اين جا آمدم؟»

نيم ساعتي از بمباران گذشته بود. همراه منصور به طرف سنگر فرماندهي محور حركت كرديم. آقاي صحرايي و حاج عبدالعلي عمراني بيرون سنگر شاهد خرابكاري هاي بمباران بودند. بعد از جويا شدن از حال هم، يكهو صحرايي به زبان مازندراني گفت:

- «عبدالعلي! مه وچه جواد كو اِه؟ (عبدالعلي! پسرم جواد كو؟)»

عمراني گفت: «جواد كي هسته؟ (جواد چه كسي هست؟)»

صحرايي گفت: «جواد، مه ريكا. وچه سنگر دِله تك و تينا دره. (جواد، پسرم. توي سنگر تك و تنهاست.)»

صحرايي ناراحت و نگران بود. يكي از بچه ها، موتور آورد. صحرايي سوار موتور شد و رفت به طرف سنگري كه جواد آن جا بود. وارد سنگر كه شديم، ديدم پسر آقاي صحرايي نشسته و از ترس دارد مثل گنجشك به خود مي لرزد. صحرايي جواد را بغل كرد و مدام روي سرش دست مي كشيد و از او دلجويي مي كرد. صحنه بسيار تاثّربرانگيزي بود.»

خواهرم رقيه به اين سوالِ من كه چرا خاطره آن نيم ساعت تك و تنهايي من توي سنگر، از ذهنم رفته و فقط شدت بمباران و آن دست ناجي بابا در ذهنم باقي مانده، پاسخ خوبي داد؛ به نظرم از لحاظ علمي هم جوابش قابل تأييد باشد: «جواد! در آن نيم ساعت، توي سنگرِ تاريك و نمور، آن قدر ترس وجودت را گرفته بود كه آن خاطره به كلي از صفحه ذهنت پاك شد».

7437 / 653