۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰
کد خبر: 81956196
T T
۰ نفر
دختر، پدر، خواهر؛ سفری از آفاق به انفس

تهران- ایرنا- فیلم «دختر» در پی ادا و اطوار نیست و برای به دست آوردن دل دختر و دختران،‌ حاضر نیست دل پدر و پدران را زیر پا گذارد و سیاه كند.

«دختر»، نام تازه ترین فیلم سید رضا میركریمی است كه پیش از این، فیلم هایی چون «امروز»، «یه حبه قند»، «به همین سادگی»، «خیلی دور، خیلی نزدیك»، «اینجا چراغی روشن است» و «زیر نور ماه» را ساخته است.
آنچه پیش از هر چیز در فیلم «دختر» نمود دارد، این است كه فیلمساز، این بار بیش از هر زمان دیگری به قصه و قصه گویی نزدیك شده است. فیلم، قصۀ پدری است به نام احمد عزیزی (با بازی فرهاد اصلانی) كه با همسر و دو دخترش، ستاره و سمیرا، در آبادان زندگی می كند. احمد، در پالایشگاه آبادان مسئولیت دارد و روی دخترانش، به ویژه دختر كوچك، یعنی ستاره (ماهور الوند)، بسیار حساس است. در این میان، درحالی كه قرار است مراسم خواستگاری سمیرا برگزار شود، ستاره می خواهد برای شركت در جشن خداحافظی یكی از دوستان هم دانشگاهی اش (پونه)، به تهران سفری یك روزه داشته باشد. اما این درخواست او با مخالفت شدید پدر مواجه می شود. از این رو ستاره پنهانی از پدر، اما با اطلاع مادر و خواهر خود، بلیط هواپیما می گیرد تا برای چند ساعت به تهران بیاید و بسیار زود، دوباره با هواپیما به آبادان بازگردد و برای شب در مراسم خواستگاری خواهرش حاضر باشد. اما اتفاقی رقم می خورد كه بازگشت ستاره را غیرممكن می سازد و پدر را با حالتی جنون آمیز به تهران می كشاند، در پی دختر؛ و این، اتفاق های بعدی فیلم را رقم می زند.
قصۀ فیلم با ورود پدر به تهران، به دو بخش تقسیم می شود؛ چراكه با رسیدن وی به تهران است كه روند تغییر و تحول شخصیت پدر، ستاره و نیز فرزانه، خواهرِ پدر (مریلا زارعی)، آغاز می گردد. بر همین اساس می توان گفت كه فیلم میركریمی، چهار شخصیت اصلی دارد: دختر (ستاره)، پدر، خواهرِ پدر (فرزانه) و «سفر». در واقع، باید در نظر داشت كه در فیلم، سفر نقشی بسیار مهم و اثرگذار دارد و از یك سو موجب می شود كه سه شخصیت اصلیِ دیگر، به یكدیگر برسند؛ و از سویی دیگر موجب شود هركدام از آن سه تن، به خویشتنِ خویش نزدیك تر گردند. پس در قصۀ «دختر» هم سیر آفاق را داریم و هم سیر انفس؛ و اصلش همین سیر آفاق است كه منجر به این می شود كه هر یك از شخصیت ها، به ویژه ستاره و پدرش، سیر انفس را هم تجربه كنند.
شعلهٔ قصه با سفر ستاره به تهران روشن می شود و آتش این شعله را سفر پدر به تهران تندتر می كند. اما بین این دو سفر، تفاوتی مهم است. سفر ستاره، نوعی فرار است؛ فرار از سخت گیری های پدر. ستاره وقتی درمانده و سراپا دلهره، در خانهٔ پونه منتظر صبح و رسیدنِ پدر است، با پونه درد دل می كند. پونه (كه او نیز در آستانهٔ سفر، یعنی مهاجرت، است) با شرمندگی به او می گوید كه متأسف است كه جشن خداحافظی او موجب این دردسر بزرگ برای ستاره شده است. اما ستاره در پاسخ می گوید كه تنها برای جشن پونه به تهران نیامده، بلكه می خواسته یك بار هم كه شده خودش در زندگی تصمیم بگیرد؛ و این، یعنی فرار، فرار از اقتدار پدری كه سخت گیری هایش، جرئت اظهار نظر و تصمیم گیری را از دخترش گرفته است.
سفر پدر اما، رنگی از جستجو و دنبال كردن دارد. او با عصبانیت از آبادان به تهران می آید تا وجود مادی و فیزیكی دخترش را بیابد و با خود به خانه بازگرداند، اما در ادامه، كارش به جایی می رسد كه در پی آن می افتد تا دلِ شكستهٔ دخترش را به دست آورد و به خود نزدیك كند؛ اتفاقی كه موجب می شود پدر بار دیگر خویشتن خود را جستجو كند و در پی رسیدن به آن باشد. همهٔ این جستجوها و گریختن و رسیدن ها را سفر موجب می شود؛ از این رو است كه نگارنده بر این باور است كه سفر نیز یكی از شخصیت های اصلی و كنش مندِ فیلم «دختر» است.
اما در این میان، خواهر نیز نقشی بسیار مهم دارد؛ فرزانه، خواهر احمد و عمهٔ ستاره، سال ها است كه با برادر خود رابطه ای ندارد و با سفر كردنِ از آبادان به تهران، دور از خویشان در تهران زندگی می كند. احمد سال ها است كه با خواهرش قهر كرده، اما ستاره، به دور از چشم پدر، عمه را سنگ صبور خویش یافته و به هنگام دلتنگی، تلفنی با او صحبت می كند. این خواهرِ تنها مانده، خود عقده هایی فراوان از برادر و سخت گیری های او دارد. در واقع فرزانه كه امروز در زندگی خویش گرفتاری ها و مشكل های مادی و روحی بسیاری دارد، «ستارهٔ» امروز را «فرزانهٔ» دیروز می داند و چون نمی خواهد كه سخت گیری های احمد، موجب سرنوشت تیره ای برای ستاره شود، همچنانكه سال ها پیش این سخت گیری ها تیره روزی فرزانه را رقم زده است، ستاره را پناه می دهد و جلو احمد می ایستد.
فرزانه بسیار درست در برابر احمد عمل می كند؛ ابتدا كودكیشان را به یاد برادر می آورد، برادری كه دلی مهربان و دلسوز دارد (و این مهربانی و دلسوزی را در چند جا از فیلم، از جمله ایستادنش در برابر مافوق برای دفاع از حقوق كارگران پالایشگاه، می بینیم)، اما گویی سال ها است كه كودك درون خویش را كشته است. پس فرزانه در آغازِ تنش خود با احمد، كه حكم آرامش پیش از طوفان را دارد، این كودكی فراموش شده را به یاد برادر می آورد و از گوشت های اندك خورشت های دستپخت مادرشان می گوید كه مادر آن ها را بین خواهرها و برادرها تقسیم می كرد تا موجب دعوا نشود. آن گاه، پس از این یادآوری كودكی ها فرزانه با كلامِ سراسر درد و عقدهٔ خویش، به عریانی بر سر برادر فریاد می كشد تا او را به خود بیاورد و به او بفهماند كه رفتارش در قبال او و نیز دخترش، ستاره، چیزی جز بدبختی برای آن دو به همراه نداشته و نخواهد داشت. این كشمكش یك طرفهٔ فرزانه با احمد است كه موجب می شود، هم احمد و هم ستاره و نیز خود او (فرزانه)، به درون خویشتن سفر كنند و با خودِ خویش نزدیك تر گردند تا از این راه، بهتر به رابطهٔ خود با یكدیگر بیاندیشند.
اما كارگردان برای تصویری كردن این سیر انفسی، بسیار موفق عمل كرده است. احمد هنگامی كه تصمیم می گیرد به تهران بیاید، او را در خودرو در حال حركتش در اكستریم لانگ شاتی می بینیم كه منظره ای وسیع را بی هیچ ساختمان و یا عارضه ای برایمان تصویر می كند، اما نخستین نمایی كه احمد را در تهران نشان می دهد، مدیوم شاتی است از داخل خودرو كه احمدِ تنها مانده را در محاصرهٔ برج های سر به فلك كشیدهٔ تهران نشان می دهد. همین رسیدن از اكستریم لانگ شاتی آن طور وسیع، به این مدیومِ تنگ و خفه كننده، جدای از آنكه ترسیم كنندهٔ دو موقعیت متفاوت شخصیت است، به زیبایی رسیدنِ از كل به جز و نیز سفرِ از بیرون به درون را تداعی می كند.
دیگر نمای درخشان كه در جهت نمایش هرچه بهترِ شخصیت احمد است، نمایی است كه احمد را پشت به كادر، در برابر برجی كه محل زندگی پونه و خانواده اش است، نشان می دهد. در این نما، احمد رو به برجی دارد كه بسیار بلندتر و بزرگ تر از قامت او است و او كه پدری مقتدر برای دخترانش بوده، در برابر این برج، كه خود می تواند نمادی از شرایطی تازه باشد، حقیر و كوچك به نظر می رسد. ادامهٔ این حقیر نشان دادن شخصیت احمد را در نمایی می بینیم كه او سرگردان و آشفته، در خیابان ها به دنبال ستاره می گردد؛ اینجا كارگردان با انتخاب عامدانهٔ زاویهٔ دوربین سر بالا (لو اَنگِل)، كه نشان از اقتدار سوژه دارد، گویی می خواهد اقتدار شكسته و فرو ریختهٔ احمد را با لحنی تمسخرآمیز به تصویر بكشد، چراكه چهرهٔ به شدت مضطرب احمد، هیچ نشانی از اقتدار وی در آغاز فیلم ندارد.
خوشبختانه فیلم از این نماهای فكر شده و در خدمت محتوا كم ندارد. نمایش هوای غبار آلود آبادان در آغاز سفر احمد و به تصویر كشیدن این شخصیت در هوای برفی تهران، در پایان كار، از جمله دیگر تمهیدهایی است كه كارگردان برای پیوند هرچه بیش تر فرم و محتوا به كارگرفته است.
از ویژگی های مهم فیلم، بازی های بسیار خوب و روانِ شخصیت ها است. فرهاد اصلانی مانند همیشه بسیار خوب این نقشِ دوگانه را بازی كرده است و فراز و فرودهای بیرونی و درونی شخصیت احمد و نیز روند تغییر او را به زیبایی منعكس كرده است. نقش احمد به شدت مستعد این بوده كه با افراطِ بازیگرش، به هیولایی بی منطق و بی شعور تبدیل شود، به دور از احساس و خِرد، كه نمونه هایش را همواره در فیلم های این سال ها و آن سال ها فراوان دیده ایم؛ اما فرهاد اصلانی با بازی كنترل شدهٔ خود پدری واقعی و باورپذیر را نشانمان داده است. البته در این میان، باید شخصیت پردازی خوب فیلمنامه نویس را هم در نظر داشت و تحسین كرد.
مریلا زارعی نیز در این فیلم، همان است كه از او انتظار می رود؛ بازی ای به شدت در چهارچوب نقش كه در آن نه خبری از قلدری های فمینیستی است و نه اثری از مظلوم نمایی هایی است كه بخواهد به زورِ اشك و آه، همراهی مخاطب را به دست آورد.
اما نكتهٔ شگفت فیلم، معرفی بازیگری جوان و توانمند به سینمای ایرانی است؛ ماهور الوند (دختر سیروس الوند، كارگردان سرشناس سینما،) بهترین انتخاب برای نقش ستاره بوده است و به باورِ این بنده، میركریمی حق داشته كه از میان 400 دختر، وی را برای بازی در نقش ستاره برگزیند. ماهور الوند، با چهرهٔ معصومی كه دارد، به خوبی از پس بازی نقش ستاره برآمده و از این دید باید به این بازیگر خوش آتیهٔ سینمای ایران تبریك گفت و برایش آرزوی موفقیت كرد تا خدای ناكرده گرفتار غرور كاذب نشود و مانند شماری از نمونه های مشابه، از مسیر موفقیت منحرف نگردد.
به طور كلی می توان گفت كه «دختر»، فیلمی است شریف و برای خانواده؛ فیلمی بی ادعا، ساده و سهل، اما ممتنع، كه می كوشد دختر و پدری را از دل همین جامعهٔ امروزیمان، آن گونه كه هستند و می بینیمشان، تصویر كند و این را هشدار دهد كه حواسمان به یكدیگر و به دل خودمان باشد. فیلم در پی ادا و اطوار نیست و با نگاه داشتن جانب انصاف، در هنگامهٔ كشمكش دختر و پدر، طرفِ خانواده را می گیرد (مریلا زارعی جایی از فیلم، احساسش را به زبان می آورد و می گوید: «هیچ كس خانوادهٔ آدم نمی شود») این گونه است كه فیلم برای به دست آوردن دل دختر و دختران،‌ حاضر نیست دل پدر و پدران را زیر پا گذارد و سیاه كند.
اما یك دریغ؛ ای كاش میركریمی، فیلمش را با همان نمای برفی حضور پدر بر پشت بام به پایان می برد و آن سكانس بیانیه ای پایان فیلم (حضور دختران در كافی شاپ) را فراموش می كرد؛ چراكه آن نمای برفی، تماشاگر را به آنچه باید از فیلم برداشت كند، رهنمون خواهد ساخت و دیگر نیازی بدان سكانس كافی شاپ نیست تا فیلمساز به زور بیانیه بخواهد حرف فیلم را در ذهن مخاطب فرو كند.
از امیرحسین دولتشاهی (خبرنگار ایرنا)
فراهنگ**3067**1569
۰ نفر