اين گزارش كه در شماره چهارشنبه 21 بهمن 1394 خورشيدي به قلم مينا مولايي منتشر شده است، مي افزايد: بازهم قدم زدن بين سلولهاي كوچك و دالانهاي بزرگش، ميتواند ضربان قلب را بالا ببرد و نفسها را به شماره بيندازد، مخصوصا وقتي مجسمه زندانيان خونآلود و دردكشيده با چهرههايي رنجور مقابلتان قد ميكشند. همينجاست كه ديوارها شهادت ميدهند، درهاي آهني سبزرنگ فرياد ميزنند، پنجرهها به حرف ميآيند و صادقانه از حادثههايي ميگويند كه اينجا اتفاق افتاده و روزهايي كه بر ساكنان اين مكان گذشته است.
آنها شاهدند، همه چيز را ديدهاند، در سكوت لب به دندان گزيدهاند، چشم بستهاند، اشك ريختهاند و دل دادهاند به تكتك آدمهايي كه سالها پيش مهمان ناخواسته اين زندان بودهاند. حالا كافي است، دل به دلشان بدهيد تا از روزهايي بگويند كه زندان آن سالها را موزه «عبرت »كرده است؛ از شكنجهها، تهديدها، جنايتها، شهادتها، استقامتها و رشادتها. پشت ديوارهاي موزه عبرت، ديگر نه رشادت قصه است و نه شكنجه. اينجا همه چيز رنگي از حقيقت دارد؛ حقيقتي كه از همان ابتدا، وقتي از كنار ديوارهاي بلند حياط موزه ميگذريد آوار ميشود روي سرتان. حقيقتي كه در سالنهاي بلند موزه دنبال شما ميآيد، بند به بند، سلول به سلول. آن وقت در موزه «عبرت» شما ميمانيد و حقيقت، رخ به رخ، تنهاي تنها. حقيقتي كه تاريخ ماست؛ تاريخ روزهاي فراموش نشدني پيروزي انقلابمان.
**روايت پلاكهاي روي ديوار
بناي اصلي زندان يك دايره تو خالي بزرگ است؛ دايرهاي با نردههايي سبزرنگ و آهني كه از كف تا سقف همه جا را پوشانده است. براي ورود به اين محوطه دايرهاي شكل، بايد از كنار ديوار آجري سمت راست حياط بگذريد. ديواري پر از پلاكهاي فلزي كه يك در ميان به آجرها پيچ شدهاند. پلاكهايي كه هركدامشان نشاني از نام نامخانوادگي و شماره شناسايي انقلابيوني دارند كه روزگاري را بين ديوارهاي اين زندان گذراندهاند؛ پلاكهايي مزين به نامهايي آشنا از ستونهاي اصلي انقلاب اسلامي. از كنار اين ديوار كه عبور كنيد، براي ورود به فضاي اصلي شكنجهگاه ساواك، بايد از درهايي بگذريد كه از كف زمين حدود نيم متر ارتفاع دارند. زندانيان تازه وارد هشت سال تمام با چشمهايي بسته از اين درهاي سرد و آهني عبور ميكردند و پا به زندان مخوفي ميگذاشتند كه زنده برگشتن از آن كار سختي بود.
**هدف: آزادي
نور ميان ديوارهاي زندان جايي ندارد، وقتي تاريكي مدام زير سقف بلند سلولها پرسه ميزند؛ سلولهايي كه هر كدام يك نشانهاند: نشانههايي از استقامت مردانه مقابل ظلم. رد اين استقامت را ميتوان روي سروصورت خونآلود مجسمههايي ديد كه داخل اتاقهاي كوچك، زخمي و رنجور تكيه دادهاند به ديوار.
نوشتههاي روي ديوارها هم شاهد اين استقامت است؛ سرخط همه اين نوشتهها به يك كلمه ميرسد؛ آزادي؛ هدفي بزرگ كه پاي خيليها را به اين شكنجهگاه، باز و آنها را تا مدتها اينجا ماندگار كرده است. افرادي كه آويزان شدهاند از حصار، با دستهاي بسته و دستبندهاي فولادي. شلاق خوردهاند، با كابلهاي بلند در اتاقهاي بازجويي. شوك الكتريكي ديدهاند زير دستگاه آپولو و تنشان سوزانده شده با المنتهاي برقي روي تختهاي فلزي.
**رد خون در خودروهاي محرمانه
كنار ديوارهاي آجري بلند موزه عبرت، همان جا داخل حياط بازداشتگاه كميته مشترك ضدخرابكاري خودروهايي را ميتوان ديد كه در سابقهشان رنگ قرمز خون به چشم ميخورد؛ خودروهايي متعلق به سازمان اطلاعات و امنيت رژيم شاه يا همان ساواك معروف. چهارچرخهاي آهني بزرگي كه سران مخوفترين سازمان اطلاعات ايران را از اين شهر به آن شهر ميبردند. بين اين خودروها ليموزينهاي مشكي رنگ بيشتر از بقيه به چشم ميآيد. مخصوصا اگر بدانيد يكي از آنها متعلق به ارتشبد نعمتالله نصيري، رئيس وقت ساواك بوده است. ليموزين مشكي ديگر هم وظيفه جابهجايي ارتشبد حسين فردوست، رئيس اطلاعات شاه را بهعهده داشته؛ اسناد و مدارك زيادي از اين دو خودرو و نقشي كه در كميته مشترك ضدخرابكاري به آنها سپرده شده بود، بهجا مانده؛ اسنادي كه ميتوان تعدادي از آنها را روي تابلوي اعلاناتي كه نزديكي ليموزينها نصب شده، مشاهده كرد.
اسنادي با مهر خيلي محرمانه و فوري كه نشانهاي است بر اهميت نقشي كه برعهده اين اتومبيلها گذاشته شده بود. اين اما همه ماجرا نيست، چرا كه سايه سياه مالكان اين خودروها هنوز روي سر آنهاست. اين را وقتي بيشتر حس ميكنيد كه چشم در چشم مجسمههايي ميدوزيد كه حالا سالهاست نقش ارتشبد نصيري و ارتشبد فردوست را بازي ميكنند. بجز اين دو ليموزين، يك بنز قديمي و چند پژو 504 هم سالهاست در حياط كميته مشترك ضدخرابكاري توقف كردهاند خودروهايي كه در اختيار ساواك بودهاند و در سابقهشان، اتفاقهاي تلخ زيادي نوشته اشت؛ از اين اتفاقها هنوز هم خون ميچكد.
**زندان مثل يك دانشگاه بود
يكي از پلاكهاي آهني نصب شده روي ديوار ورودي اين زندان، به نام محمديوسف باروتي خورده است؛ مبارزي كه سال 54 قدم به اين زندان مخوف گذاشت. باروتي درباره آن روزها ميگويد: زندان رفتن و زنداني شدن در آن زمان براي انقلابيوني كه اهل مبارزه بودند، اتفاق عجيبي نبود، آن زمان زندان مثل يك دانشگاه بود براي ما. انگار كه بايد از اين مرحله عبور ميكرديم، در زندان تجربياتي به دست ميآورديم كه ما را در ادامه مسيري كه انتخاب كرده بوديم مصرتر ميكرد. من حدود سه ماه در بند يك در طبقه اول زنداني بودم و بعد به بند عمومي در طبقه پنج و شش منتقل شدم. بيشتر بازجوييها و فشارهاي رواني براي ماههاي اول بود و در ماههاي آخر تقريبا از بازجويي خبري نبود. البته ميزان و شدت بازجوييها به حجم پرونده و بازجو و مقاومت زندانيها بستگي داشت. بعضي وقتها شبها و نصفه شبها هم ما را بيدار ميكردند و براي بازجويي ميبردند، به خاطر همين، در كه باز ميشد، ته دل همه ميلرزيد.
**79 نوع شكنجه در زندان ساواك
زنداني ديروز و راهنماي امروز زندان، براي اولين بار سال 1352 از در بزرگ كميته مشترك ضدخرابكاري گذشته و پا به زنداني گذاشته كه هنوز هم صداي فرياد زندانيان در گوشهگوشهاش موج ميزند. قدرتالله سنجري درباره آن روزها ميگويد: در اين بازداشتگاه بيش از 79 نوع شكنجه مختلف روي زندانيها اعمال ميشد، اما حتي اين شكنجههاي سخت هم نميتوانست حريف مقاومت انقلابيوني شود كه اينجا به بند كشيده شده بودند. سنجري درباره خاطره روزي كه براي اولين بار پا به زندان ساواك گذاشته ميگويد: ساعت حدود 11 شب بود، يك شب سرد و زمستاني مثل همين شبها. نيروهاي ساواك دنبال من آمده و با ماشينهايشان ابتدا و انتهاي كوچه را بستند تا فرار نكنم. در خانه ما آن موقع چوبي بود. آنها در را شكستند و به زور وارد خانه ما شدند. من داشتم كتاب ميخواندم، همان جا دستهايم را بستند و به چشمهايم چشمبند زدند و همه كتابها، نوشتهها و دفترهايم را هم با خودشان بردند. از لحظهاي كه پا به زندان ساواك گذاشتم شكنجههاي ماموران ساواك شروع شد. در مرحله اول آنها سه روز زندانيها را بهشدت شكنجه ميكردند تا مقاومتش را درهم بشكنند و بعد شكنجهها به تناوب تكرار ميشد، اما خداراشكر در بيشتر موارد به هدفشان نميرسيدند.
**شيرزني در بند
مرضيه حديدچي را خيليها به اسم مرضيه دباغ ميشناسند؛ يكي از معروفترين زندانيان سياسي و انقلابيون زن در دوران قبل از انقلاب؛ زندانياي كه خودش و دختر چهارده سالهاش روزهاي زيادي را در زندان ساواك گذراندهاند. خانم دباغ درباره آن روزها ميگويد: كميته مشترك ضدخرابكاري براي من از همان روز اول دستگيري با شكنجه، توهين و بتدريج با شلاق و باتون و فحاشي شروع شد. چند بار دست و پايم را به صندلي بستند و مهار كردند و كلاهي آهني يا مسي بر سرم گذاشتند و بعد جريان برق با ولتاژهاي متفاوت به بدنم وارد كردند. شلاق و باتون، كار متداول و هر روزشان بود. گاهي آنقدر شلاق به كف پاهايم ميزدند كه از هوش ميرفتم. بعد با پاشيدن آب دوباره مرا به هوش ميآوردند و مجبور ميكردند تا راه بروم. حدود 16 روز، بدترين و وحشتناكترين شكنجهها را تحمل كردم، اما اطلاعات با اهميتي به ماموران ندادم. همين مساله باعث شد براي اين كه مرا بيشتر عذاب بدهند، دخترم را دستگير كنند و به زندان بياورند. آنها فكر ميكردند با چنين اقدامي و ايجاد فشار روحي و رواني، مقاومت من بالاخره تمام ميشود و ميتوانند مرا به حرف بياورند، اما زهي خيال باطل!
**شكنجهگري مثل دراكولا
عزت شاهي روزهاي قبل از انقلاب هم كه حالا مدتهاست عزت مطهري شده است، خاطرات زيادي از روزهاي شكنجه و مقاومت پشت ديوارهاي شكنجهگاه مخوف ساواك در سينه دارد. آقاي مطهري درباره يكي از معروفترين شكنجهگران ساواك در آن روزها ميگويد: بعد از ورود به زندان تا مدتي من آرش حسيني، شكنجه گر معروف را نديده بودم، ولي آوازهاش را شنيده بودم تا اين كه بالاخره گذر من هم به حسيني افتاد. نگهبان فرنج را به سرم كشيد و مرا به طبقه پايين پشت در اتاق حسيني آورد.
حسيني فرنج را از سرم برداشت. نگاهي كرد، من هم نگاه كردم: دراكولا بود! براي برخي كه آمادگي نداشتند، ديدن قيافه حسيني خود يك شكنجه بود؛ ريختش، هيكلش، دندانهايش، چشمهايش وحشتناك بود. يك آدم وحشي! با ديدن حسيني جا خوردم، فهميدم كه اوضاع خراب است. حسيني گفت: بهبه! عزتخان! دوست صميمي ما حالت چطور است؟! مرا به روي تخت خواباند. پاهايم را به طرفين و دستهايم را از بالا بست. بعد گفت: هيچ حرف نميزني، صدايت هم درنيايد، فقط هر وقت خواستي حرف بزني، انگشت شست دستت را تكان بده. بعد خيلي خونسرد شروع كرد به زدن شلاق، طوري كه تا مغز استخوانم تكان ميخورد. هر ضربه مثل شوك بود و نفس را بند ميآورد. خاطرات آن دوره واقعا تلخ است. الان با گذشت اين همه سال از پيروزي انقلاب اسلامي، هنوز بعضي وقتها كابوس آن دوران و شكنجهها را ميبينم و با اين خاطرات زندگي ميكنم.
*منبع: روزنامه جام جم
**گروه اطلاع رساني**9165**2002**9131
تهران- ايرنا- روزنامه جام جم در صفحه جامعه در آستانه سالروز پيروزي انقلاب اسلامي گزارشي از زندان كميته مشترك ضدخرابكاري منتشر كرد و نوشت: اينجا زندان است؛ حتي اگر خالي باشد، حتي اگر 37 سال پاي هيچ زنداني جديدي به آن باز نشده باشد؛ حتي اگر زندانبان نداشته باشد، اينجا بازهم زندان است.