۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۴:۳۰
کد خبر: 82696725
T T
۰ نفر

فايز و حافظ

۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۴:۳۰
کد خبر: 82696725
فايز و حافظ

بوشهر- ايرنا -روزنامه پيام عسلويه در شماره روز يكشنبه خود به مناسبت بيست و يكم مهرماه روز بزرگداشت حافظ مطلبي به قلم عبدالرسول عمادي با عنوان فايز و حافظ را منتشر كرده است.

در ادامه اين مطلب آمده است:بچه كه بودم اولين آوازهايي كه در خاطر دارم فايز خواني است كه البته كتابي اش مي شود شروه خواني.
نوعي آواز غم انگيز جنوبي كه با لحن هاي مختلف خوانده مي شود و هر لحني خودش سبكي را ايجاد مي كند كه در اصطلاح محلي به آن گرده مي گويند شايد اين گرده تغيير شكل يافته گرته باشد.
گرده در گويش بوشهري يعني مثل و مانند وقتي مي گويند گرده فولاد اسماعيلي يعني شروه خواندن به سبك فولاد اسماعيلي و با لحن و شدت و ضعف و شيوه اي كه فولاد اسماعيلي آواز مي خواند.
فايز خواني خواندن دوبيتي هاي فايز است كه تخلص يكي از شاعران بنام جنوبي است.
نامش ظاهرا سيد بهمنيار بوده و از اهالي روستاي زيارت در شهرستان دشتي و بايد نتيجه هايش اكنون زنده باشند.
اطلاع چنداني از زندگي فايز ندارم و كلا زندگي او را هاله اي از ابهام فرا گرفته است. اما اين ها جزئيات است مهم دوبيتي هاي فايز است كه خوب تعداد آنها هم معلوم نيست و صحت انتساب آنها به فايز هم بسيار آشفته تر از انتساب بسياري از رباعيات به حكيم عمر خيام نيشابوري است.
از اوايل دهه پنجاه كتاب هايي در كوچكترين قطع ممكن كه در هر صفحه آنها يك يا دو دو بيتي جا مي شد در كتاب فروشي هاي شهرمان مي ديدم كه بر روي آنها نوشته شده بود دوبيتي هاي فايز دشتستاني و طرح هايي مينياتوري از نوعي كه بر دواوين شعر حافظ و خيام هم بود بر روي جلد كتاب فايز نقش بسته بود.
كتاب را كه باز مي كردي مثل ديوان حافظ كه با:
الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها
شروع مي شد، در كتاب فايز هم مي خواندي كه:
سر زلف تو جانا لام و ميم است
چو بسم الله الرحمن الرحيم است
اگر معشوق حافظ ازلي و ابدي است و عاشق در مقابل او رند عالم سوزي است كه از جان و جهان مي گذرد و زمين و زمان را در مي نوردد تا سير مسير عاشقي كند.
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار
كار ملك است آن كه تدبير و تحمل بايدش
اما معشوق فايز ما در همين نزديكي است اما هم خود به عاشق يك لاقبا بي اعتناست و هم روزگار در مخالفت با عاشق كم نمي گذارد.
اگر داني كه فردا محشري نيست
سوال و پرسش و پيغمبري نيست
بتاز اسب جفا تا مي تواني
كه فايز را سپاه و لشكري نيست
اين دوبيتي را در ده سالگي خودم كه مي خواندم به يك باره دلم بر اين بي سپاهي فايز بيچاره در هجوم لشكر جفا مي سوخت و حالم مانند حال خودم در شنيدن يك روضه حسابي منقلب مي شد.
اما گاهي كه همين عاشق خطر مي كرد و دل به دريا مي زد و در رباعي ديگري عزم خود را براي رسيدن به وصال دلبر نشان مي داد شاد و سرزنده مي شدم.
رمز و راز گرده هاي مختلف فايز خواني هم به همين غم و شادي ها و ياس و اميد هاي تو در تو در دو بيتي هاي فايز بر مي گردد
شب ابر است و باران گهربار
سگان خاموش و در خوابند اغيار
همين امشب برد گرگ از گله ميش
توهم فايز رسان خود را به دلدار
خودم اينجا دلم در پيش دلبر
خدايا اين سفر كي مي رود سر
خدايا كن سفر آسون به فايز
كه بينم بار ديگر روي دلبر
فايز خواندن تجربه آواز خواني همه مردان جنوبي است برخي بلندتر و براي ديگران كه ممكن است با نواي ني هم همراه شود و ضبط و ثبت و پخش هم بشود و طنين و آوازه اش به همه جا برسد و برخي در جمع هاي محدود تر و حداقلش به زمزمه اي زير لبي و براي خويش.
اي بسا كه نوجوان و جوان يا ميانسال و پيري بوده اي و در جاده هاي خاكي مابين مناطق جنوبي بر موتوري هونداي هفتاد سوار و با خود فايز خوانده اي يك دل سير.
فاز خواندن و مزمزه يا زمزمه كردن شعرهاي فايز براي من مدخلي بود براي وارد شدن و آشنا شدن با ديوان حافظ.
مثل تمرين كردن پادويي خانه كدخداي روستا و پس از آن رفتن به خدمت گزاري در بارگاه سلطان.
حافظ را كه باز مي كني از همان ابتدا الا يا ايها الساقي....تا افتاد مشكلها به يكباره پس مي افتي و با خودت به قول عطار مي گويي:
يوسف توفيق در چاه اوفتاد
عقبه دشوار در راه اوفتاد
و من مرد آشنايي با اين كتاب و اين مرد و اين هوا غزل نيستم و كم كم تمرين مي كني و راه مي افتي به رفتن به در خانه حافظ.
گيرم كه راهت ندهند اول توي كوچه مي پلكي ديوار خانه حافظ هم حس و حال خوشي به تو مي دهد و پس از مدتي در مي زني و ملازم ركاب مي شوي براي خيل مريداني كه در حياط مصفاي غزل خانه حافظ هستند و البته پرده ها و پنجره هاي اطاق هاي اين خانه هميشه حائلي هستند تا بتواني به خوبي درون خانه را ببيني و حافظ را ديدار كني.
سال 62 يا 63 بود در مركز تربيت معلم شهيد رجايي برازجان مراسمي براي دهه فجر برگزار كرده بودند و از من كه دانش آموز كلاس دوم و يا سوم رياضي دبيرستان طالقاني بودم براي مجري گري اين مراسم دعوت كرده بودند براي آن مراسم اين غزل حافظ را انتخاب كردم و خواندم و در تمام اين سالها با اين غزل زندگي كرده ام:
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد / زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد / آن همه ناز و تنعم كه خزان مي فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد / آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل / همه در سايه گيسوي نگار آخر شد / بعد از اين نور به آفاق دهم از دل خويش / كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد / صبح اميد كه بد معتكف پرده غيب / گو برون آي كه كار شب تار آخر شد / در شمار ار چه نياورد كسي حافظ را / شكر كان محنت بي حد و شمار آخر شد...
قبل از آن در كتاب درسي پرده را از ذهن حافظ بالا زده و قدري تشنگي در ما ايجاد كرده بودند با شعر يوسف گم گشته
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور / كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور /
حافظا كنج فقر و خلوت شب هاي تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
آدم اگر مختصر تفطني داشت همين اشارت ها در كتاب درسي كافي بود تا او را راست به آدرس ديوان حافظ ببرد و آنجا ذهن و زبان و عشق و عاطفه اش براي هميشه باراندازي كند.
آن قدري در باره حافظ نوشته اند كه نوشتن در باره حافظ موضوعيتي ندارد اما با همه اين شروح و حواشي حرف حافظ نا گفته و راز او ناگشوده مانده است.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
كاين حال نيست زاهد عالي مقام را
و اين رندي در چنان حالتي از مستي مستور است كه هيچ عابد و زاهد و صوفي بدان ره نمي برند و تمام شروح بيان حال صاحبان خود آن شروح اند و نه حال و هواي مضمر در ابيات حافظ
عابد و زاهد و صوفي همه طفلان رهند
مردد اگر هست بجز عالم رباني نيست
و اين عالم رباني و اين علم متصل به ربوبيت در همان رندي حافظ پنهان است و شايد براي هميشه.
6045