۱۰ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۲۸
کد خبر: 83085348
T T
۰ نفر
با ظن قاچاقچی دستگیر شدم ، تشكیلات لو رفت

تهران - ایرنا-«محمد باقر صنوبری» فردی كه در سال 1344 به شكل اتفاقی توسط شهربانی بازداشت شد و پس از آن گروه مخفی حزب ملل اسلامی لو رفت، در گفت و گو با ایرنا می گوید: ماموران فكر می كردند در كیف سیاه زیر بغلم مواد مخدر حمل می كنم اما فرار من باعث شد به محتویات درون كیف شك كنند.

حزب ملل اسلامی عنوان تشكیلات مخفی بود كه در نخستین سال های دهه 40 خورشیدی توسط دو جوان ایرانی مقیم عراق به نام «محمدكاظم موسوی بجنوردی» و «حسن حامدی عزیزی» با هدف سرنگونی نظام سلطنتی و برقراری حاكمیت اسلام تاسیس شد. اساسنامه تشكیلات سه مرحله ازدیاد و تعلیم، استعداد و ظهور را برای رسیدن به پیروزی تعیین كرده بود اما این تشكیلات مخفی پیش از آغاز فعالیت های خود به شكل اتفاقی و با بازداشت یكی از اعضا توسط شهربانی فرو پاشید و در اندك مدتی تمامی اعضای آن دستگیر شدند.
گزارش سازمان اطلاعات و امنیت كشور(ساواك) ماجرا را این طور روایت می كند: « در ساعت 03:00 بامداد 23/7/44 مأمورین گشت شهربانی به یك نفر كه حامل كیف مشكی رنگی بوده ظنین و دستور توقف به وی داده و از محتویات كیف پرسش می‌ نمایند.حامل كیف اظهار می‌دارد محتویات آن كتب دعا می‌باشد موقعی كه مأمورین خواستار كیف می‌گردند حامل با مشت به مأمور حمله و درعین حال كیف را به منزلی پرتاب و خود متواری می‌ شود كه مأمورین وی را تعقیب و دستگیر نموده و ضمناً كیف را ... به دست می‌آورند سپس نامبرده را به كلانتری محل جهت بازجویی‌های اولیه دلالت می‌نمایند ضمن بازرسی كیف چند شماره نشریه به نام (خلق) ارگان حزب ملل اسلامی و همچنین مقادیری اوراق پلی‌ كپی شده دیگر به دست می‌آید و حامل خود را به نام محمدباقر فرزند ابوالفضل شهرت صنوبری شاگرد خرازی فروشی معرفی می‌نماید ولی از دادن هرگونه اطلاعاتی یا توضیح درباره محتویات كیف و سئوالاتی كه از وی می‌شود خودداری می‌نماید.»
پس از دستگیری صنوبری، ماموران كمتر از پنج روز موفق به بازداشت میرمحمد صادقی، هادی شمس حائری، جواد منصوری و بیشتر اعضای این تشكیلات می شوند. در نامه ای كه همان روزها از دادستانی ارتش به مدیركل اداره سوم سازمان اطلاعات و امنیت كشور نوشته شده، آمده است: «... چون اطلاع حاصل شد كه در اثر دستگیری چند نفر از آنها سایرین مطلع شده تعدادی به كوهستان های شمالی تهران با اسلحه پناه برده و تعدادی نیز در تهران مخفی گردیده‌اند لذا در اثر تعقیب و مراقبت های لازم بدواً سه نفر از مخفی ‌شدگان در تهران به نام حسن حامد عزیزي‌ـ علي نورصادقي‌ـ احمد احمد 27/7/44 دستگیر و برای تعقیب متواریان به كوه هاي شمالي شمیران پنج اكیپ مجهز تعقیبی در ساعت 18 روز 27/7/44 اعزام و شبانه جاده‌های عبور كوهستان مزبور را اشغال و محاصره مي نمایند ‌، در اثر محاصره و فشار مأمورین تعقیب، شش نفري كه به كوهستان پناه برده‌اند به دو اكیپ سه نفری تقسیم مي ‌گردند كه یكی از اكیپ‌ها چون قصد داشته از حلقه محاصره خود را نجات دهد در ساعت 24 روز27/7/44 ضمن تیراندازی به طرف مأمورین تعقیب با یك قبضه اسلحه كمری والتر و پنجاه و یك تیر فشنگ مربوطه دستگیر و صبح روز 28/7/44 به این اداره اعزام گردیدند، اكیپ سه نفري دیگر كه طبق اطلاع آنها نیز دارای یك قبضه سلاح كمری مي باشند در كوهستان مخفي هستند و تا ساعت تنظیم این گزارش مشاهده نشده‌اند و احتمال مي رود كه قریباً دستگیر شوند.»
گروه سیاسی ایرنا در ادامه گفت و گو با فعالان سیاسی پیش از انقلاب به سراغ نخستین فرد بازداشت شده از حزب ملل اسلامی رفته است تا روایتش از لحظه دستگیری توسط شهربانی و وقایع آن روزها را شرح دهد. «محمدباقر صنوبری» درباره شرایط سیاسی و اجتماعی سال های نخستین حكومت محمدرضا پهلوی می گوید: با اخراج رضاشاه، مردم تصور می كردند پسرش رفتار متفاوتی خواهد داشت و با حجاب كاری ندارد و مقابل علائق دینی و فرهنگی مردم نمی ایستد به همین دلیل به او خوش بین بودند. شاه هم در ابتدا به شكلی آرام سیاست هایش را پیش می برد و به علما احترام می گذاشت، اما وقایع دهه 40-30 چون كودتا، سركوب مخالفان و تصویب لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی خلاف آن را نشان داد.
در لایحه انجمن های ولایتی و ایالتی سعی شده بود پایگاه اجتماعی روحانیت میان قشر روستایی را از بین ببرند و بی حجابی را ترویج كنند این كار باعث اعتراض علما شد. آنها به شاه توصیه كردند طبق قانون مشروطه باید سلطنت كند نه حكومت. در همین دوران «حاج آقا روح الله» در سخنرانی هایش علیه اقدامات شاه برای زیر پا گذاشتن قوانین مذهبی اعتراض كردند و گفتند این اقدامات توطئه ای علیه اسلام است. سخنان امام (ره) دانشجویان، جوان های پاك و هیاتی را جذب خود می كرد.
در این دوران 16 ساله بودم و اعلامیه های گروه هایی چون فداییان اسلام، نهضت آزادی، دانشجویان مبارز و طلاب حوزه علمیه قم آگاهی ام را بیشتر می كرد. ترور «حسنعلی منصور» توسط موتلفه تاثیر زیادی بر من گذاشت متوجه شدم ترور هم یكی از ابعاد مبارزه با طاغوت است و این افراد فاسد، ظالم و وابسته به آمریكا را می شود با ترور از میان بر داشت.
در نهضت پانزدهم خرداد 1342 شاه شمشیر را از رو بست و پس از آنكه مردم به حمایت از آیت الله خمینی (ره) خیزش كردند رژیم شاه به كشتار مردم معترض در تهران، ورامین و اصفهان پرداخت. از صبح روز پانزدهم خردادماه در خیابان های اطراف بازار تهران مستقر بودم. باورمان نمی شد پلیس و ارتشی كه تصور می كردیم خوب و خدمتگزار است اینطور مردم بی دفاع را در میدان «ارگ» به گلوله ببندد. یادم است در خیابان «سرچشمه» سه جیپ ارتشی، مردمی كه اطراف مجلس شورای ملی تجمع كرده بودند را به رگبار بست. به خاطر دارم مقابل چشمانم یك نفر بر اثر اصابت گلوله به گونه اش كشته شد این اتفاق برای یك نوجوان خیلی وحشتناك بود. دیدن این وقایع و اینكه شاه شعارهای حق طلبانه مردم را با گلوله پاسخ می دهد كینه عجیبی در من به وجود آورد و این سوال در ذهنم شكل گرفت آمریكا به چه دلیل این سلاح‌ها را به شاه می دهد و شاه هم از این سلاح ها به جای دفاع از مرزها برای كشتار مردم استفاده می كند و چرا میتینگ و تجمعات سیاسی كه در همه دنیا آزاد است، امنیت رژیم پهلوی را به خطر می اندازد؟

**مجبور به ترك تحصیل شدم
من محمدباقر صنوبری متولد 1326 شهر تهران هستم دوران كودكی تا نوجوانی ام در محلات ری، تهران نو و نارمك گذشت. پدرم یكی از بلورفروش های خیابان ناصرخسرو بود. پس از كودتای 28 مرداد شهرداری و شهربانی رژیم تصمیم گرفتند تمام دكه ها و بساطی های این خیابان را بدون پرداخت خسارتی جمع كنند به همین دلیل پدرم تمام سرمایه سه هزار تومانی اش را از كف داد و با دو سر عائله و 12-13 فرزند ورشكست شد. این ظلمی بود كه رژیم شاه به ما كرد.
پدرم با فروش زیر قیمت بلورها و با كمك دایی و شوهرعمه ام و مقداری قرض توانست تاكسی بخرد و در تهران مسافركشی كند. وضعیت بد اقتصادی خانواده باعث شد قبل از ورود به دبیرستان ترك تحصیل كنم و در 12 سالگی در مغازه خرازی پسرعمه ام در میدان شهناز (امام حسین فعلی) مشغول به كار شوم.
اواخر سال 1342 پدرم خانه ما را در خیابان تهران نو فروخت و دو قطعه زمین 250 متری پایین تر از «دانشگاه علم و صنعت» نارمك خرید و در آنجا خانه ساخت. از ابتدای سال 43 كم كم با برخی از جوانان محل جدید آشنا شدم، یكی از آنها «سیدمحمد میرمحمد صادقی» دانش آموز سال آخر دبیرستان بود.

**قسم خوردم درباره تشكیلات حرفی نزنم
هر روز صبح موقع رفتن سركار یك كتاب جیبی همراهم بود و آن را در راه می خواندم. صادقی جوانی متدین و آگاهی بود چون می دید اهل مطالعه هستم 3-2 كتاب مثل « زردهای سرخ» و «خاطرات هوشی مینه» به من داد تا بخوانم. چپ گرا نبودم ولی با خواندن این كتاب ها از شیوه مبارزاتی سایر گروه های ضد آمریكایی آگاه می شدم.
صادقی زودتر از من وارد تشكیلات شده بود و هر كس وارد حزب می شد موظف بود از میان جوان های سالم و پاكی كه زمینه مبارزاتی داشتند اعضای جدیدی را جذب كند. چند ماه از ارتباط و دوستی من با صادقی گذشت. هر روز صبح در ایستگاه اتوبوس می ایستادیم و به شكلی آرام درباره مبارزه و مسائل سیاسی با هم صحبت می كردیم. او داشت طرز فكر و اعتقاداتم را محك می زد. صادقی حین صحبت ها این خط فكری را به من می داد كه فعالیت سیاسی و قانونی با رژیم تاثیری ندارد برای سرنگونی شاه باید دست به سلاح ببریم تا حكومت اسلامی سركار آید. اما چگونه باید مبارزه كرد؟ او می گفت برای مبارزه مسلحانه باید یك سازمانی داشته باشیم.
پس از مدتی صادقی از وجود یك سازمان مسلحانه مخفی برای سرنگونی رژیم شاه خبر و من را قسم داد تا درباره اش با كسی سخنی نگویم. یكی از روزها صادقی به من گفت نام این تشكیلات «حزب ملل اسلامی» است و برای آنكه دستگاه امنیتی شاه نتوانند در آن نفوذ كنند به شكل مخفی فعالیت و عضوگیری می كند. سپس جزوه مرامنامه و اساسنامه این تشكیلات را به من داد تا مطالعه كنم.
ساختار حزب به شكلی بود كه هر فرد بیشتر از سه نفر را نمی شناخت. آموزش ها توسط مسئول گروه انجام می شد همین مسئول به همراه دو تن دیگر در كلاسی بالاتر زیر نظر فرد دیگری آموزش می دیدند این سازماندهی شاخه ای تا كمیته مركزی حزب ملل اسلامی ادامه داشت. با اینكه زمینه كار مبارزاتی در من قوی بود ولی تجربه كار تشكیلاتی و مسلحانه نداشتم. بعدها فهمیدم رهبران تشكیلات همگی جوان هستند.
من به همراه «جواد منصوری» و «هادی شمس حائری» كه از نظر مبارزاتی باتجربه تر از من بودند در یك كلاس تشكیلاتی زیر نظر میرمحمد صادقی آموزش می دیدیم. هرسه قسم خورده بودیم عضو حزب ملل اسلامی شویم. كلاس ها هر هفته در خانه یكی از ما چهار نفر تشكیل می شد. در آنجا صادقی جزوات حزب را برای مطالعه به ما داد تا اینكه كم كم برگزاری این جلسات به همراه مطالعه روزنامه خلق (ارگان رسمی تشكیلات) موجب شد به تحلیل سیاسی وارد شویم.

**قصد داشتم دو نفر را جذب كنم
هر كس كه وارد تشكیلات می شد پس از مدتی باید اقدام به جذب افراد جدید می كرد. با 3-2 نفر از دوستان نزدیك هیاتی برای پیوستن به تشكیلات صحبت كرده بودم یكی از آنها جوانی نخبه به نام «عبدالله افغانی» بود كه بعدها به عنوان یك عنصر مبارزاتی چند سال زندان رفت. او در 20 سالگی به همراه یك فرهنگی قدیمی به اسم آقای «جزایری»، مدرسه ای باز كرد كه در آن برای كارهای مبارزاتی سرباز تربیت می كردند. مدتی بود روی عبدالله كار می كردم اما او اندكی تردید داشت. فرد دیگری كه در پی جذبش بودم « محمدرضا كوه وش» بود.
جزوه ها را می بردم به خانه آنها و در مورد حزب ملل و اهداف و فلسفه مبارزه آن سخن می گفتم و آنها را توجیه می كردم. این وضعیت تا مهرماه سال 1344 ادامه داشت. كیف سیاه رنگی داشتم كه در آن جزوات و اعلامیه های تشكیلات را جاسازی می كردم. یك روز پاییزی می خواستم این كیف را از خانه خودمان به منزل بچه هایی كه قصد جذبشان را داشتم ببرم. منزل آنها در یكی از جنوبی ترین محلات تهران به نام «گود هالو قنبر» نزدیك مولوی، باغ فردوس و میدان اعدام قرار داشت. این گودها یادگار خندق هایی بود كه پشت دروازه های تهران كنده بودند و به مرور تبدیل به گود شده بود. پس از انقلاب این مناطق را خراب كردند و ساختند؛ ای كاش به این بیغوله ها دست نمی زدند تا مردم بروند ببینند زمان شاه طبقات فرودست در چه جاهایی زندگی می كردند.

**به شكل اتفاقی بازداشت شدم
در آن سال بیشتر شب جمعه ها را به شاه عبدالعظیم می رفتم در آنجا دعای كمیل و مناجات می‌خواندم. شنیده بودم در شهر ری فردی به اسم «درویش فردوس» جوانها را به صوفی گری دعوت و توصیه می كند به دنبال روحانیان و مبارزه نروند. می خواستم او را محك بزنم ببینم چه جور آدمی است.
روز پنجشنبه هفدهم مهرماه روزنامه و جزوات تشكیلات را در یك كیف زیربغلي سیاه رنگ جاسازی كردم و به سركارم رفتم. قرار بود شب را در حرم شاه عبدالعظیم سر كنم و احتمالاعصر فردای آنروز (جمعه) این جزوات را برای افغانی و كوه وش و نفر دیگر كه اسمش به خاطرم نیست، بخوانم تا كم كم یك كلاس حزبی تشكیل دهم.
عصر پنجشنبه پس از تمام شدن كارم به سمت حرم حركت كردم تا نخست به خانقاه درویش فردوس بروم و سپس در حرم نماز بخوانم. به خانقاه رفتم دیدم درویش فردوس ذكرعلی (ع) می گوید ظاهر و شكل سبیل اش شبیه ارتشی های بازنشسته آن دوران بود، فهمیدم كه او سابقا نظامی بوده است. نشستم سخنان او را گوش كردم. 2-3 ساعت از بامداد جمعه گذشته بود كه از آنجا خارج شدم، قصد داشتم در فرصت باقی مانده در حرم نماز شب و صبح بخوانم احتمالا بعد هم به خانه برگردم وعصر سر قرار حاضر شوم.
میان خانقاه درویش فردوس و حرم شاه عبدالعظیم فضای خالی به اندازه یك زمین فوتبال بود الان این مكان ساخته شده است. آن زمان در خانقاه و اطرافش قاچاقچیان، تریاك خرید و فروش می كردند به همین علت یك سروان شهربانی به نام «سرمستی» به همراه دو درجه دار این منطقه را زیر نظر داشتند. بی خبر مسیر خانقاه تا حرم را طی می كردم ناگهان صدای «ایست» شنیدم. با شنیدن صدای ماموران دلم عین سیر و سركه می جوشید نگران بودم مدارك دست آنها بیافتد. ایستادم، یكی از آنها گفت كی هستی، با خونسردی گفتم برای زیارت به حرم می روم. كیف را از من گرفت باز كرد و شروع به جست وجو محتویات آن كرد. درون كیف كتاب های درسی و جامع المقدمات گذاشته بودم هنوز به جزوات جاسازی شده نرسیده بود كه فكری به ذهنم رسید با خودم گفتم كیف را بقاپم و فرار كنم. همین كار را كردم و در یك لحظه كیف را قاپیدم و از كوچه ای كه همان نزدیكی بود به سمت قبر رضاشاه كه روبروی حرم بود فرار كردم طوری كه ماموران غافلگیر شدند. قدم 180 سانتی متر و وزنم 60 كیلو گرم بود به همین دلیل سریع و چابك می دویدم. هرلحظه فاصله ام از ماموران بیشتر می شد ماموران كه ناتوان ازگرفتن من بودند چندبار ایست دادند و فریاد می زدند «او را بگیرید» آنها تصور می كردند من قاچاقچی هستم! ناگهان دو مامور شهربانی را در انتهای كوچه و روبروی خودم دیدم. با دیدن آنها برگشتم و كیف را به سمت یكی از خانه ها پرتاب كردم. آنها مرا گرفتند سروان سرمستی كه رزمی كار بود با مشت به جانم افتاد طوری كه سر و صورتم خونین شد. سپس من را به در خانه ای كه كیف را به آنجا پرتاب كرده بودم، بردند و كیف را روی بام آن خانه پیدا كردند.

ایرنا: مرحوم دوزدوزانی در جایی گفته بود، ماموران شهربانی فكر می كردند كیف حاوی مواد مخدر است و وقتی می بینند فرار می كنید به محتویات كیف شك می كنند و پس از بازداشت، ماهنامه خلق را می بینند و به وجود یك تشكیلات مخفی پی می برند.
صنوبری: درست می گوید، یكی از بچه ها می گفت اگر همانجا خونسرد ایستاده بودی و به روی خود نمی آوردی ماموران تصور می كردند این مدارك، روزنامه یا جزوه درسی است ممكن بود توجهی نكنند اما درآن موقعیت دراین فكر بودم كه برای لو نرفتن تشكیلات باید این مدارك برداشته و فرار كنم تا به دست ماموران نیافتد.
خلاصه من را در روز تولدم یعنی هجدهم مهرماه بازداشت و سوار جیپ كردند و به كلانتری شهر ری نرسیده به بیمارستان فیروزآبادی منتقل كردند و به زیر زمین آنجا بردند و دستبند و پابند زدند. جوان بسیار مودب و خجولی بودم در آنجا با ماموران با احترام و ادب حرف می زدم اما آنها فقط فحاشي می كردند. هر چه درباره محتویات كیف می پرسیدند من چیزی نمی گفتم فقط می گفتم «مكتوم» است! یادم نیست چرا این كلمه را می گفتم. از بس به راستگویی مقید بودم، بلد نبودم دروغ بگویم یا مثلا بگویم این مدارك را پیدا كرده ام، نه می خواستم راست بگویم و نه دروغ، (باخنده) فقط می گفتم مكتوم است.
سرمستی و «فتوحی» از افسران كلانتری بعدها در زندان از من عذرخواهی كردند. فتوحی بچه جنوب شهر و فردی معقول بود شب بازداشتم او به عنوان افسر نگهبان در كلانتری مستقر بود. او به زبان خوش با من صحبت می كرد. یادم است یك پاسبان دیگر هم آنجا بود به اسم «آقایی» یا شاید «شكری» نامش دقیق یادم نیست آدم با شخصیتی بود، می گفت در حال مبارزه هستی چرا اینقدر با احترام با آنها رفتار می كنی، مبادا زیر شكنجه خودت را ببازی، گفتم اخلاقم این گونه است. پس از انقلاب او را در حرم شاه عبدالعظیم دیدم. می خواهم بگویم در رژیم طاغوت هم افرادی بودند كه به من روحیه بدهند.
در كلانتری تا صبح كتكم زدند یادم است یكی از ماموران سلاح اش را روی سرم گذاشت و گفت، بگو این مدارك را از كجا آورده ای وگرنه تو را می كشیم. آنها بو برده بودند میان فرار من و این مدارك باید ارتباطی وجود داشته باشد. صبح فردا رئیس كلانتری كه فردی بی نزاكت و بد دهن بود آمد مثل اینكه به او اطلاع داده بودند كه احتمالا گروه جدیدی را كشف كرده اند. من را با دستبند و پابند پیش او بردند او با دیدن من شروع به فحاشی كرد. نمی دانم چرا افسران شاهنشاهی هرچقدر مقامشان بالاتر می رفت كثیف تر بودند. می گفت «عبدالحسین واحدی» (نفر دومِ تشكیلات فدائیان اسلام پس از نواب صفوی) عین تو بود تیمور بختیار (نخستین رئیس ساواك) گلوله ای در سرش شلیك كرد ...

ایرنا: در بخشی از صحبت های خود گفتید در شب جمعه ای كه فردایش روز تولدتان بوده است بازداشت شدید، در حالی كه هجدهم مهرماه سال 1344 روز یكشنبه است. اسناد ساواك از دستگیری شما در ساعت 3 بامداد جمعه 23 مهرماه خبر می دهد.
صنوبری: آنها دیر ثبت كردند من 18 مهرماه بازداشت شدم.

ایرنا: هجدهم مهرماه روز یكشنبه است! خودتان هم زمان دستگیری را بامداد جمعه ذكر كرده اید.
صنوبری: اطلاعات شهربانی صورتجلسه های خود را دقیق تنظیم نكرده است. آن چیزی كه به یاد دارم این است من شب جمعه پس از بازگشت از خانقاه درویش فردوس در فضای باز میان این خانقاه تا قبر رضاشاه بازداشت شدم.

ایرنا: چه مدت مقاومت كردید؟
صنوبری: از لحظه بازداشت تا صبح فردا كتكم زدند به دلیل مداركی كه به دست آورده بودند ماموران شهربانی نمی توانستند من را به شكل رسمی بازجویی كنند و صورتجلسه ای تنظیم كردند. یادم نیست صبح جمعه بود یا شنبه، من را با جیپ به اطلاعات شهربانی كه بعدها به «كمیته مشترك ضدخرابكاری» معروف شد، منتقل كردند و از آنجا بازجویی رسمی من با تهدید و تطمیع آغاز شد. می گفتند این مدارك چیست و از كجا آوردی و... اسم مستعارم در حزب ملل «قاسم» بود اسمم را گفتم. چون جوان بی تجربه ای بودم نمی دانستم در این وضعیت چگونه عمل كنم و همچنین به دروغگویی هم عادت نداشتم. به نظرم رسید در پاسخ به پرسش های آنها فقط بگویم « مكتوم است.» چند بازجو من را زیر نظر داشتند هر كدام به سبكی از من سوال می كردند یكی از آنها با احترام و دوستانه برخورد می كرد و می گفت «این همه دختر خوشگل درجامعه است بروعشق كن چرا پی این كارها آمده ای»، آن دیگری كه با خشونت رفتار می كرد من را ازعواقب شكنجه و نقص عضو می ترساند. بعد كه دیدند تهدیدات بی نتیجه است دوباه كتكم زدند و با شلاق به كف دستانم می زدند. ماموران شلاق های بلند چرمی و بسیار خاص داشتند و انتهای آن رشته رشته بود با فرود آمدن هر ضربه، درد شدیدی وجودم را فرا می گرفت طوری كه كم كم كف دستانم متورم شد. پیوسته به خودم می گفتم وظیفه دارم تا جایی كه می توانم مقاومت كنم. آنها به همراه كتك می خواستند نام فردی كه مدارك را در اختیارم گذاشته بود، بگویم. تا اینكه حس كردم دیگر توان مقاومت ندارم و اسم میرمحمد صادقی را بردم و گفتم این مدارك را از او گرفته ام. احتمالا اسم هادی شمس حائری و جواد منصوری را به زبان آوردم. فكر كنم از لحظه بازداشت تا اعتراف دست كم 24 ساعت گذشته بود.
پس آنكه اسم صادقی را آوردم می پرسیدند كجا همدیگر را می دیدید، گفتم ایستگاه اتوبوس، سوال می كردند خانه صادقی را بلد هستی و... اگرچه سعی می كردم از پاسخ خودداری كنم ولی آنها با ضرب و جرح جوابها را می گرفتند. اگرچه ایمان و اعتقاد بسیار محكمی داشتم اما كتكها و به كاربردن كلمات ركیك و توهین آمیز روحیه ام را تخریب كرده بود. نترسیده بودم تنها نگرانیم لو رفتن تشكیلات و اعضای آن بود. فكر اینكه چه بلایی سر آنها می آید، آزارم می داد. پس از مدتی من را سوار جیپ كردند تا منزل صادقی در نارمك را نشان دهم. گویا پس از دستگیری صادقی رفته بودند سراغ افرادی كه با او در ارتباط بودند و هادی شمس حائری و جواد منصوری را گرفته بودند.

ایرنا: در بازجویی ها از ارتباطتان با فدائیان اسلام سوال كردند؟ در اسناد آمده است زمان دستگیری محاسنی شبیه اعضای فدائیان داشته اید.
صنوبری: بله، هجده سالم بود و ریش هایم كامل در نیامده بود. از من خیلی سوال كردند و بازجویی ها خیلی مفصل بود احتمال دارد پرسیده باشند.

ایرنا: حین بازجویی شما را با كسی روبرو كردند؟
صنوبری: بله، من را با یكی دو تا از رفقا روبرو كردند به نظرم هادی شمس حائری بود. بعدها فهمیدم برای اعتراف گیری از فردی كه مقاومت می كرد از این روش استفاده می كنند. پس از آنكه اسم 2-3 نفر را از زیر زبانم بیرون كشیدند تا چند روز در اطلاعات شهربانی نگه ام داشتند به غیر از یك بار كه با حائری روبرو شدم، نمی دانستم چه افرادی بازداشت شده اند.

ایرنا: از لحظه بازداشت تا نخستین جلسه دادگاه چه مدت طول كشید؟
صنوبری: كمتر از چهار ماه طول كشید. وقتی روند دستگیری ها به اعضای كمیته مركزی می رسد آنها به كوه های شاه آباد (دارآباد فعلی) می روند. رژیم تصور می كرد ما گروه مسلح و مجهزی هستیم به همین خاطر با تانك و زره پوش كوه های شاه آباد را محاصره كرده بود در حالی كه 6-5 نفر از اعضای كمیته مركزی با دو اسلحه كمری پناه گرفته بودند. صدای این ماجرا در تهران و خبرگزاری های خارجی پیچیده بود. رژیم می خواست وانمود كند گروه مسلح تازه كشف شده توده ای هستند در حالی كه انگ كمونیست به جوان های مذهبی حزب ملل نمی چسبید.
یك ماه طول كشید كه همه اعضای حزب بازداشت شدند. به دلیل آنكه جرم ما «مقدمین» (اقدام) علیه امنیت ملی كشور، اهانت به شخص اول مملكت (شاه) و توطئه علیه بهم ریختن اساس سلطنت بود. پرونده ما را به دادرسی ارتش دادند تا اینكه دی ماه همانسال كه مصادف با ماه مبارك رمضان بود ما را به زندان «جمشیدیه» منتقل كردند. موسوی بجنوردی به دلیل اینكه رهبر تشكیلات بود به شكل انفرادی نگهداری می شد و قاطی ما نمی كردند.
تعداد افراد بازداشت شده نزدیك به 67 نفر می رسید. در زندان كم كم با هم آشنا شدیم چون ساختار تشكیلات از نظر امنیتی به شكلی طراحی شده بود كه هر فرد تعداد كمی را می شناخت و هر نفر بیشتر از 3-2 نفر را نمی شناخت، تا اینكه برای تشكیل دادگاه تعداد ما به 55 نفر رسید چون در بازجویی ها متوجه شده بودند 12 نفر ارتباط تشكیلاتی با حزب ندارند یا تازه دعوت شده بودند. آنها را پس از اخذ تعهد پس از یكی دو ماه آزاد كردند.

ایرنا: در دادگاه به چند سال زندان محكوم شدید؟
صنوبری: من را به 3 سال زندان محكوم كردند اما پس از مدتی و به مناسبتی، زندانم به دو سال و سه ماه كاهش یافت. موسوی بجنوردی نخست به اعدام محكوم شد اما به دلیل اینكه پدرش «میرزا حسن موسوی بجنوردی» از مراجع نجف بود (با سفارش علما به شاه)، در دادگاه تجدیدنظر محكومیتش به حبس ابد كاهش یافت و سایرین نیز به حبس های 3 تا 15 سال حبس محكوم و به زندان های مختلف منتقل شدند. گروهی را به زندان قصر و من را به همراه گروهی دیگر به زندان جمشیدیه انتقال دادند اما پس از مدتی ما را هم به قصر بردند در آنجا آیت الله انواری را دیدم و با اعضای موتلفه اسلامی چون حاجی عراقی، عسگراولادی ، ابوالفضل حیدری «كمون مشترك» تشكیل دادیم.

ایرنا: اعضای حزب با دیدن شما در زندان چه واكنشی نشان دادند؟
صنوبری: از همان ابتدا برخی از اعضای تشكیلات به من مشكوك بودند سه بار در جلسه عمومی ماجرای بازداشتم را شرح دادم اما سرانجام كمیته مركزی به این نتیجه رسید كه دستگیری من اتفاقی بوده است برای هركس دیگری هم امكان داشت این اتفاق بیفتد. چون آموزش و اطلاعات كافی راجع به فریب عوامل انتظامی و امنیتی نداشتم. بعدها احتمال دادند یكی، دو نفر از 12 نفری كه همان ابتدا آزاد شدند با پلیس ارتباط داشته اند.

ایرنا: پس از آزادی از زندان در سال 1347 چه كردید؟
صنوبری: حرفه سراجی (ساخت كیف، ساك و چمدان) را یاد گرفتم و در خیابان پیروزی مغازه ای باز كردم. شماری از اعضای حزب هم با تشكیل جلسه تصمیم گرفتند به مبارزه ادامه دهند. از سال 1349 برخی از اعضای حزب در سازمان مجاهدین به شكل اصولی مبارزه مسلحانه را ادامه دادند و گروهی دیگر از بچه های حزب مانند عباس دوزدوزانی، جواد منصوری و ابوشریف براساس تجربیات حزب ملل، گروه مسلحانه حزب الله را تشكیل دادند. برخی از آنها بعدها بازداشت شدند و عده ای دیگر مانند «باقر عباسی» به سازمان مجاهدین خلق (منافقین) پیوستند.
من هم از سال 49 مبارزه با رژیم طاغوت را به عنوان «سمپات» (حامی) در سازمان مجاهدین پی گرفتم اما با كودتای ایدئولوژیكی كه به رهبری افراد بی عقیده و فاسدی چون «تقی شهرام» و «بهرام آرام» شكل گرفت، از این سازمان جدا شدم و تا سال 57 با برخی از گروه ها كه از دل سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بیرون آمده بودند و همچنین گروه حزب الله همكاری كردم تا انقلاب اسلامی پیروز شد.

ایرنا: پس از پیروزی انقلاب اسلامی پیشنهادی برای گرفتن مسئولیت داشتید؟
صنوبری: دنبال هیچ سمتی نرفتم و به شكل داوطلبانه با ارگان های انقلاب همكاری كردم. شغل سراجی را ادامه دادم حتی چند بار برای گرفتن مسئولیت دعوت شدم چون روحیه عرفانی داشتم و تمایلی به كار اجرایی نداشتم پستی را قبول نكردم همچنین وارد هیچ سازمان یا جناحی نشدم ضمن اینكه در تمام این سال ها از انقلاب حمایت كردم و در اواخر دفاع مقدس به جبهه رفتم.

ایرنا: از دادگاه چه خاطره ای دارید؟
صنوبری: ما عضو یك تشكیلات مخفی بودیم ولی قبل از اینكه كاری كرده باشیم را بازداشتمان كردند. دادگاه هم بی دلیل احكام سنگینی چون اعدام، ابد و زندان های طولانی برای ما صادر كرده بود. یادم است دور تا دور ما را در دادگاه نظامیان مسلح احاطه كرده بودند. «محمدجواد حجتی كرمانی» كه جثه ضعیف اما روح بزرگی داشت و بسیار شجاع بود پس از خواندن احكام، بلند شد این شعار را سر داد كه پیامبر خطاب به ابوسفیان و مشركان در جنگ احد گفته بود، «اَلّلهُ مَولانا وَلا مَولی لَكُم» (الله مولای ماست و شما مولایي ندارید) اعضای حزب هم در حالی كه با دست ها صندلی را بلند كرده بودند این شعار را با صدای بلند تكرار می كردند. روبروی جایگاه تیمسارهای شاهنشاهی نشسته بودند «رنگ از رخسار آنها پریده بود » حیف كه فیلم های دادگاه منتشر نشد...

ایرنا: از جریان دادگاه فیلم گرفتند؟
صنوبری: بله فیلم گرفتند اما همه را زمان انقلاب نابود كردند. ما پس از خواندن احكام نترسیدیم نگفتیم آینده مان خراب شد شعار می دادیم طوری كه پادگان جمشیدیه می لرزید.

ایرنا: و سخن پایانی ...
صنوبری: افرادی كه می گویند ساواك شكنجه نمی كرد یا آن دوران بهتر بود یا خائن هستند یا جاهل. حقایق تاریخی را نمی شود كتمان كرد یا از بین برد. كثیف ترین افراد جامعه ایران در رژیم شاه به رده های بالا می رسیدند، سرگردی را می شناختم كه هم پایه تیمسارهاي سطح بالای شاه بود چون آدم درستكار و نمازخوانی بود هیچ وقت ارتقا درجه نیافت. در این رژیم هر كسی كه وطن پرست، مبارز و منتقد بود از ساختار بیرون می انداختند.
رجال آن رژیم همه خائن و «بی همه چیز» بودند و ذره ای دلشان برای ایران نمی سوخت در حالی كه انسان های سالم و وطن پرست همه در تبعید یا زندان بودند. رژیمی كه با زور سرنیزه حكومت می كرد و پنجاه سال از عمر مردم و سرزمین ایران را به هدر داد بهترین جوانان و علمای ما را شهید كرد و پاسخ توصیه های روشنفكران و صاحب نظران جامعه را با مشت آهنین می داد.
كسانی كه از آن رژیم دفاع می كنند یا به تاریخ و مسائل پشت پرده رژیم پهلوی آگاهی ندارند یا خائن هستند. حكومت پهلوی، رژیمی دست نشانده و بر آمده از كودتای انگلیسی و آمریكایی بود و «بهترین سال های عمر ایران» را با درآمدهای كلان نفتی هدر داد. همیشه گفته ام آنها «یك تومان خرج ایران می كردند و 9 تومان می دزدیدند ... نان خالی خوردن ما خیلی شرف دارد به نان مرغی كه در زمان طاغوت می خوردیم در حالی كه الان نان و مرغ می خوریم آن زمان نان خالی می خوردیم. آن زمان اكثریت مردم ایران كه طبقات ضعیف جامعه بودند آدم حساب نمی شدند 10 درصد جامعه ایران اشراف، اعیان و درباری ها بودند و 10 درصد هم كارمند دولت بودند و طبقات متوسط به آن شكل پا نگرفته بود.»
وقتی جوانان با وجدان و درستكار می دیدند با آن همه ثروت و امكانات وضعیت مملكت این گونه است و ظلم و فساد حاكمیت را فرا گرفته طوری كه یك پاسبان در یك محله حكومت می كند و كسی بر او نظارت یا جرات انتقاد ندارد، دلشان به درد می آمد. « ظالم خودش كثیف است اما كسی كه ظالم را توجیه می كند [از او كثیف تر است]» الان حكومت متعلق به ماست، ملت ایران این حكومت را تشكیل داده است، ارتش و پلیس مال خود ماست، این حكومت عیب یا حُسنی هم داشته باشد آنهم عیب و حُسن ماست در حالی كه حكومت شاه و پدرش از اساس برآمده از كودتا بوده است جمهوری اسلامی بر پایه رای و اعتقادات مردم شكل گرفته است و رهبران آن از متن جامعه برخاسته اند و بهترین و سالم ترین رجال روی زمین هستند.

گفت و گو از: كوروش خدابخشی
سیام**3202