۱۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۳:۰۹
کد خبر: 83229358
T T
۰ نفر
زخم بر تن، صبر در دل

تهران- ایرنا- زمانی كه مشت و گلوله رو به روی هم قرار گرفتند، زنان آزاده هنر شهادت و جانبازی آموختند. كاخ استكبار را كه شكستند، جنگ شد. زنان و جوانان زیادی برای دفاع از میهن رفتند، جان دادند و زخمی شدند. زخم های آن دوران هنوز چون مدال افتخاری بر تن و جان صبورشان است.

به گزارش خبرنگار اجتماعی ایرنا، هنوز جنگ در خانه بسیاری از خانواده های شهدا و جانبازان مهمان است. جنگ به واسطه عوارض و اثرات آن هنوز در این خانه ها تمام نشده است. دردهایشان سنگین است. اما برای آنها آخرین حد عشق، جانبازی است.
درست است كه عشق همیشه شیرینی با خود به همراه ندارد، اما برخی از این جانبازان دوران انقلاب و دفاع مقدس معتقدند، وقتی برای دفاع از كشور و میهن اسلامی رفتم می دانستم یا شهید می شوم یا جانباز، جانبازی كه سال ها زخم هایی را بر روحم باقی می گذارد. یا دستم و پایم را از دست می دهم، یا چشمم یا هر عضو دیگری از بدنم، اما رفتم تا ثابت كنم كه عشق به وطن، من را به میدان آورده است. حال چه شهید شوم چه جانباز.
در میان این همه سختی ها و مشقت هایی كه رزمندگان انقلاب به دوش كشیدند، زنانی شیردل و پرتوان، در میان خمپاره ها و در شهرهای جنگ زده مانند سرو با استقامت ایستادند. تن شان زخمی، روح شان مضطرب، اما برای پشتیبانی از پدران، برادران و همسران خود رفتند. تا بخشی از جان و روح شان را خالصانه تقدیم كنند.
برخی زنان این مرز و بوم همانند مردان در پشت مناطق جنگی و برخی در كوچه و خیابان شهرهای جنگی ایران جانشان را به انقلاب تقدیم كردند، تا جایی كه براساس آمار بنیاد شهید در دوران انقلاب و دفاع مقدس هشت هزار زن شهید و هشت هزار زن نیز به درجه رفیع جانبازی نائل شدند.
عوارضی كه جنگ بر جسم زنان دارد به مراتب سخت تر از مردان است، اما آنها هم صبورند و به عشق وطن دم نمی زنند و تنها با نقص عضو یا ناتوانی كه در وجودشان است زندگی كنند. آنها آن را مبارزه می دانند، مبارزه ای كه همچنان ادامه دارد و تا زنده هستند باید با یك دست و یك پا زندگی كنند. قطع عضو دارند، اما امیدوارند.
شنیدن درد و دل ها و خاطرات آن دوران از زبان چند تن از زنان مبارز سیاسی و اجتماعی در آن دوران شنیدنی بود، گرچه برای ما این خاطرات یادآور جنگ و خون و هزاران نكته ظریف و گاه ناخوشایند است، اما وقتی از زبان خودشان شنیده می شود. خواندنی است و نشان می دهد كه هنوز تن شان زخم خورده است و باید تحمل كنند.
مژده پورحسین جانباز 70 درصد از ناحیه دست راست و پای راست كه قطع عضو است از دزفول می گوید؛ سال 1359 در سن 9 سالگی براثر حملات خمپاره در شهر دزفول جانباز شدم.
زمانی كه در كوچه های شهر با یكی از دوستان در حال بازی بودیم، پس از گذشت چند دقیقه در كوچه؛ خمپاره به ما خورد. ابتدا نمی دانستیم كه چه بلایی سرمان آمده است. دوستم چهارساله بود كه روی زمین افتاد و در یك لحظه شهید شد. لحظه ای كه دوستم به شهادت رسید صحنه ای وحشتناك بود چون با چشمان خودم دیدم وقتی خمپاره به سرش خورد و چگونه سرش از هم پاشید.
من هم بی حال و بدون اطلاع از وضعی كه دچار شدم، روی زمین افتادم، پدرم كه صدای خمپاره ها را شنیده بود سریع خود را به كوچه رساند. در ابتدا نمی دانست چه اتفاقی برای ما افتاده است، دستم را كه قطع شده بود یك بار روی بدن من می گذاشت و بار دیگر بر پیكر دوستم.
بعد یكی از افرادی كه در كوچه بود وقتی من را دید فهمید كه دست من قطع شده و به پدرم گفت: این دست دختر خودت هست و پدرم نیز سریع من را به بیمارستان رساند. پزشكان در بیمارستان پایم نیز كه خیلی به بدنم وصل نبود و تقریبا جدا شده بود. قطع كردند.
در 9 سالگی كه یك كودك باید بازی كند، من دست و پای راستم را از دست دادم. روز بعد از این واقعه من را به بیمارستان تهران اعزام كردند. چهار ماه در تهران بستری بودم.
تنها كسی كه در خانواده مان به درجه جانبازی نائل شد، من بودم. مشكلات برای جانبازان زیاد است اما تحمل می كنیم. خداوند به جانبازان صبری داده است كه می توانند مشكلات را حل كنند. همه این صبر را ندارند.
وی درباره اینكه اكنون در چه وضعی است؛ می گوید: ازدواج كرده ام، یك دختر و یك پسر دارم. مهمترین مشكلم این است كه نمی توانم مدت زمان زیادی با بچه هایم در بیرون از خانه باشم. دوست دارم هنگام گردش، خیابان یا پارك با بچه هایم باشد اما نمی شود. به خاطر جانبازی از این مسائل محروم هستم.
انتظار خاصی از بنیاد شهید ندارم، ولی انتظار دارم كه حمایت از جانبازان بیشتر شود. به عنوان نمونه برای بیمه فرزندان و همسرم امكان اینكه آنها را تحت تكلف خودم قرار دهم وجود ندارد. می گویند چون زن هستی نمی توانی از این خدمت بهره ببری. همسرم بیكار است پس از این نظر به خانواده فشار وارد می شود. انتظار دارم در این زمینه همكاری لازم از سوی بنیادشهید صورت گیرد.

* تفاوتی در ارائه خدمات بین ایثارگران نداریم
حجت الاسلام و المسلمین سیدمحمدعلی شهید رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران می گوید: برای بانوان ایثارگر خدمات ورزشی، فرهنگی و توانبخشی به صورت یكسان مانند مردان وجود دارد، این خدمات برای همه یكی است و هیچ تفاوتی برای ارائه خدمت به ایثارگران نداریم.
وی ادامه می دهد: بین جانبازان زن و مرد هیچ فرقی نمی گذاریم چون هشت هزار شهید زن و هشت هزار جانباز زن در كشور داریم و معتقدیم همه اعم از مرد و زن باید به یك نحو خدمت بگیرند. چون نیمی از جمعیت ایران بانوان هستند و همیشه نقش آفرین بوده اند باید به آنها هم توجه ویژه داشت، در بنیاد شهید كه نسبت به جانبازان زن توجه خاص داریم.

* من حزب الهی را جراحی نمی كنم
گلون شجاعی متولد 1342 از جانبازان انقلاب از استان مازندران، كه برادر، پدر، همسر و برادر همسرش از جانبازان هستند. در سال 1358 در درگیری با منافقین از ناحیه ریه و قلب مجروح شده است. او اولین جانباز قائمشهر و از مبارزان این شهر است. در آن زمان فقط 13 سال داشتم، با وجود درگیری و مبارزه با منافقین به خاطر سن كم زندانی نشدم.
جانبازی 25 درصدی دارم. با وجود اینكه جانباز شدم اما دنبال درصد جانبازی نرفتم و خود سپاه پاسداران این قضیه را پیگیری كرد. معتقدم جانباز كسی است كه دو دست و دو پایشان قطع شده است، آنها جانبازان هستند نه امثال ما.
سال 1358 با یك منافقی به نام رنجبر كه نشریه ها را می فروخت درگیر شدیم. پدرش سرمایه دار بود و یك پاساژ بزرگ داشتند و با این وجود روزنامه می فروخت كه من به یكی از دوستانم گفتم من می توانم به نحو احسن تمام نشریات را از او بگیرم به محض اینكه بخواهد پول را در جیبش قرار دهد من نشریه ها را از دستش می گیرم.
زمانی كه پشت سر هم مجاهد مجاهد می گفت و پول را توی جیبش می گذاشت من نشریه ها را از دستش گرفتم تا ساعتی پشت سر من می دوید و من هم می دویدم. در این روز موفق نشد. در نهایت در روز جمعه در 12 اسفند 58 در مقطع دوم نظری درس می خواندم، از مدرسه آمدم مشاهده كردیم كه درگیری شده، فرمانداری و سپاه را به آتش كشیده بودند. من و برادرم دفاع می كردیم به ما سنگ پرتاب كردند و وقتی دنبال كردند من روی زمین افتادم و آقای رنجبر از پشت به من چاقو زد.
با وجود اینكه مجروح شدم اما من را عمل نكردند. چندین ساعت در بیمارستان ماندم، از ناحیه ریه و قلب چاقو خوردم، ساعت 14 مجروح شدم اما ساعت20 من را برای عمل به اتاق عمل بردند. دكتر كمونیست بود و می گفت چون حزب الهی است عملش نمی كنم. در مجموع 18 روز در بیمارستان بستری بودم.
وقتی عمل جراحی كردم یكی از منافقان كه از اطلاعات امنیت آنجا بود، دوباره یك شب آمده بود. زمانی كه به اتاق ریكاوری رفتم و زمانی كه به هوش آمدم آقایی بالای سرم بود كه می گفت بگذارید صورتش را ببینم. بعدش گفت این حزب الهی است اگر این فرد را نگذارید ببرم بیمارستان را به آتش می كشم. كه در نهایت پرستار با آن مرد مخالفت كرد و برای اینكه مرا اذیت نكنند اتاقم را جابجا كردند.
من یك دانش آموز 13 یا 14 ساله بودم. تلاش های زیادی كردند كه من را بكشند اما ماهیت منافقان برای همه روشن شده بود.
بعد مسئول اطلاعات امنیت منافقین كه در بیمارستان بود و من را شناسایی كرده بود می خواست من را بكشد. این اصل ماجرای جانبازی من بود البته آن زمان فقط 13 سال داشتم. در آن زمان با منافقان همیشه درگیر بودیم و می جنگیدیم. طوری شد كه شهر ما را شهر منافقین می دانستند اما با اتحاد مردم؛ منافقین را از بین بردیم.
شجاعی ادامه می دهد: ما در مقابل جانبازانی كه تا سرحد مرگ پیش رفتند كاری انجام نداده ایم. قسم می خورم كه روز قیامت باید جوابگوی تك تك این جانبازان باشیم چون از جان و ناموس شان گذاشتند. خون شهدا و ایثار جانبازان ما را نجات می دهد.
انتظار از بنیاد شهید این است كه به بهداشت فردی جانبازان توجه شود، آنان از نظر مالی مشكل دارند و باید به آنها رسیدگی شود. برای جانبازان زن نیز اردوهایی در نظر گرفته شود و هر سال اردوهای سیاحتی و زیارتی بگذارند. خواسته دیگر ما دیدار با مقام معظم رهبری است. انتظار داریم جانبازان زن هم ارتقای شغلی داشته باشند.
من زمان جانبازی 13 ساله بود، دیپلم، كارشناسی، كارشناسی ارشد را رفتم تا دانشجوی دكتری پیش رفتم اما به دلیل بیماری خودم و فرزندم دیگر ادامه ندادم.

* 11 بار عمل جراحی كردم
مهوش شهره از استان گلستان جانباز 40 درصد و اهل گنبدكاووس، در فروردین سال 1358 در درگیری گنبدكاووس مجروح شده است، او می گوید: آن زمان بچه 6 ماهه داشتم كه این نوزاد را دست كودك 2 ساله ام دادم و برای كمك به برادران سپاهی، به درگیری ها ورود كردم.
آن زمان برای برادران رزمنده كه با مشكل آب، غذا و امكانات مواجه شدند، به یاری آنها رفتیم. همه راهها بسته بود. از خانه مقداری آذوقه برای كمك بردم كه به درجه جانبازی نائل شدم. حدود 40 سال است كه 11 بار عمل جراحی انجام دادم و اكنون هنوز در ادامه درمان هستم.
بر اساس آمار بنیاد شهید، در دوران جنگ تحمیلی هشت ساله عراق علیه ایران، 43 هزار و 173 نفر آزاده شدند. مردم ایران در جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس و دیگر حوادث تروریستی، 225 هزار و 570 شهید را تقدیم انقلاب كرده اند.
شمار كل جانبازان كشور به 574 هزار و 101 نفر می رسد. 336 هزار و 282 نفر (59 درصد) جانبازان زیر 25 درصد و 237 هزار و 819 نفر (41 درصد) بیش از این میزان جانبازی دارند. بیش از 69 هزار نفر از جانبازان كشور، جانباز شیمیایی هستند كه هزار و 230 تن از این شمار زنانی هستند كه در شرایط شدید مشكلات اعصاب و روان به سر می برند.

* زندان تنگ برایم بهشت بود
پروین سلیحی، آزاده دوران ستم شاهی و همسر شهید لبافی نژاد نیز با تشریح خاطرات دوران اسارت دو ساله در زندان ستم شاهی، می گوید: پاك‌ترین انسان‌ها در راه اسلام عزیز فدا شدند. امیدواریم بتوانیم ادامه دهنده راه شهدا و ایثارگران باشیم.
او می گوید: در سال 51 زمانی ‌كه 16 سال داشتم با مرتضی لبافی‌ نژاد ازدواج كردم؛ در آن دوره، وی از مبارزان فعال، مذهبی، معتقد، پیرو ولایت و رهبری حضرت امام خمینی(ره) بود. بعد از ازدواج بیشتر در مسائل سیاسی وارد شدم. در واقع به دنبال نهضت امام خمینی، به عنوان یك زن مسلمان بیشتر نسبت به جامعه‌ خود احساس مسئولیت كردم. به همراه همسرم در سال 1354 دستگیر و زندانی شدم و شدید‌ترین شكنجه‌ ها را تحمل كردم.
اولین روز كه من را به سلول بردند، حس خفگی داشتم؛ حسی مانند حس وقتی كه در آسانسور می‌ مانی به من دست داد. بعد به خودم نهیب زدم كه از حالا داری بی ‌تابی می ‌كنی؟ مگر نمی‌ دانستی و پیش‌ بینی نكرده بودی؟ تلاش می ‌كردم آن شرایط سخت را برای خودم قابل تحمل كنم؛ بعد طوری شده بود كه آن سلول تنگ و تاریك برایم تبدیل به بهشت شده بود. حاضر بودم تمام عمرم را در این بهشت باشم اما یك لحظه زیردست آنها نروم.
آن قدر وحشتناك و بی‌ رحمانه رفتار می ‌كردند و شكنجه می دادند كه مدام با خودم می ‌گفتم خدایا نكند كه نتوانم تحمل كنم. از طرفی هم علاوه بر اینكه خودت شكنجه می ‌شدی باید شاهد شكنجه دیگران هم بودی. مدام صدای آه و ناله و فریاد بود كه شب تا صبح و صبح تا شب به گوش می ‌رسید.
در مدتی كه در زندان بودم، مدام دعا می‌ كردم كه مادرم برای ملاقات نیاید و مرا در این شرایط ببیند. ممنوع‌ الملاقات بودم اما مادرم از طریق یكی از آشنایان كه ارتشی بود توانست وقت ملاقات بگیرد و مرا دید. همان‌ طور كه فكر می ‌كردم و بعدها گفتند تا یك ماه بیمار شده بود و تا زمانی كه دوباره مرا دید، مرا همان‌ طور تصور می‌ كرد.
دو سال در زندان ساواك زندانی بودم كه یك سال از آن را در سلول انفرادی و ملاقات ممنوع سپری كردم؛ مرداد سال 56 بود، بوی رشد و آگاهی در كشور استشمام می ‌شد، سنم زیر 18 سال و اوج مبارزات مردمی بود، مردم نظام شاهنشاهی را تحت فشار گذاشته بودند تا سختگیری بر زندانیان را كم كند. بر این اساس دستور داده بودند زندانیانی كه مدت محكومیت‌شان تمام می ‌شد، آزاد شوند تا قبل از آن با تمام شدن مدت محكومیت جرات نمی ‌كردند زندانیان سیاسی را آزاد كنند و بر این اساس من نیز آزاد شدم.
این جانبازان می گویند: تا آخر می ایستم و همه بدانند اگر خدایی نكرده بار دیگر جنگی رخ دهد ما بانوان ایران زمین برای پشتیبانی از برادران رزمنده از پای نمی ایستیم و پشت سر آنها خواهیم رفت.
گزارش از مهناز بیرانوند
اجتمام* 7268 * 3063