روزنامه شرق به نقل از منبع پراسپکت آورده است؛ اگر این جمله را کلمه به کلمه بخوانید، درمییابید معنایش به قدر کافی سرراست است. اما وقتی گامی به عقب برداریم و کلیت کتاب را در نظر بگیریم، قضیه طور دیگری به نظر میرسد. نیچه «زایش تراژدی» را با ادعای نزاعی ابدی بین دو اصل هنری آغاز میکند: هیجان دیونوسوسی در مقابل آرامش آپولونی. سپس عقل فلسفی را بهعنوان دشمن قسمخورده «خلاقیت طبیعی و سالم» تقبیح میکند و فرجام کتابش این سخن است که رستگاری در موسیقی آلمانی نهفته است؛ موسیقیای که شروعش با باخ و بتهوون بود و با ریچارد واگنر به اوج خود رسید.
برای اینکه بفهمید قضیه کمی عجیب است، نیازی به نبوغ فلسفی نیست. نمیتوان نظریه اصلی نیچه را در باب فرهنگ جهان از سرزنشی مستثنا کرد که او نثار نظریهپردازان همهچیزدانی میکند که از ساحل امن خود سخن میگویند.
اما به نظر من جذابیت نیچه هم در همین جا نهفته است. او دائماً خوانندگانش را دست میاندازد، راهحلهایی پیشروی ما میگذارد و بهسرعت آنها را میرباید. کتابهایش مثل «صندلیبازی »۱ است. خواننده دست آخر سرش بیکلاه میماند و صندلی برای نشستن پیدا نمیکند. ممکن است فیلسوفان دیگر در پی تسلای ما باشند اما نیچه متاعی بهجز سرگشتگی، سرافکندگی و حیرت ندارد.
نیچه تمام سعیاش را کرد نگذارد ما از کارهایش یک عمارت نظری استوار بنا کنیم و کسانی هم که در جستوجوی رمزگشایی از رازهای فلسفی او بودند، همواره مجبور شدند همانقدر که به آثارش میپردازند در زندگی او سرک بکشند. معمول شده که او را نه بهعنوان یک بتشکن بلکه بهعنوان یک خودشکن بشناسیم؛ ابرقهرمانی فلسفی که بتهای عصر خود را شکست و در فرایند این شکستن خود را نیز نابود کرد. این رویکردی است که سو پریدو، نویسنده انگلیسی، در زندگینامه جدید، چشمنواز، روان و خوانایش از نیچه در پیش گرفته است.
پریدو پیشازاین مهارت زندگینامهنویسی خود را در دو کتابی نشان داده که درباره دو چهره تماشایی و معاصر نیچه نوشته و جایزه هم برده است؛ ادوارد مونش و آگوست استرینبرگ. از دید پریدو، مونش و استرینبرگ پیشقراولان صراحت لهجه مدرنیته بودند؛ کسانی که با چالشی مواجه شدند که داروین پیشروی مسیحیت گذاشته بود، آنهم وقتی همه حواس خود را پرت چیزهای حاشیهای کرده بودند. (کلیشههای قدیمی دیر از بین میروند). حال نیچه، در کنار مونش و استرینبرگ، سومین و سرسختترین مخالف عصر ویکتوریاست که پریدو زندگیاش را روایت میکند.
زندگی نیچه داستانی جذاب دارد و پریدو هم راوی خوبی است. نیچه در نواحی روستایی ساکسونی در سال ۱۸۴۴ به دنیا آمد و چهارساله بود که پدر واعظ روستایی و پارسایش را به سبب بیماری «نرمی مغز» از دست داد. سپس تصمیم گرفت استعداد خود را وقف خدمت به خدا کند. رؤیای این را هم داشت که به مدرسه قدیمی و خوشنامی به اسم مدرسه فورتا راه یابد؛ رؤیایی که وقتی چهاردهساله بود تحقق یافت. او با استعداد شگرفش در زبان اساتید را تحتتأثیر قرار داد و برای خودش بهعنوان نابغهای دانشگاهی اسم و رسمی در دانشگاههای بن و لایپزیگ به هم زد. در بیستوچهارسالگی، حتی پیش از آنکه مدرکش را بگیرد، دانشگاه بازل او را قاپید تا استاد لغتشناسی کلاسیک شود. این کار کاملاً برازندهاش بود- او از شرح ادبیات کلاسیک یونان باستان لذت میبرد، بهخصوص وقتی میتوانست این ایده را مورد تردید قرار دهد که این آثار تجسم حقیقت و زیبایی ابدیاند - اما بعد از ده سال به سبب ضعف سلامتی بازنشسته شد و راه فیلسوفی آزاد و رها را در پیش گرفت.
نیچه تنهایی را بر بودن با دیگران ترجیح میداد، اما ضمناً ظرفیت نادری هم برای دوستی داشت. نخستین دوست از دوستانش ریچارد واگنر بود که مدتی در تریبشن در نزدیکی بازل زندگی میکرد. در آن زمان واگنر روی اثر عظیمش «حلقه نیبلونگ» کار میکرد اما از مصاحبت با این استاد جوانِ درخشان بهعنوان میهمان هم لذت میبرد، حداقل تا زمانی که نیچه به تدریج کوشید با ترکیببندیهای موسیقایی خودش او را تحت تأثیر قرار بدهد. سپس نیچه به شخصی هم سن و سال خودش روی آورد؛ یک یهودی آلمانی به نام «پل ری» (که نسبتی هم با من دارد). کسی که چشم او را به چالشهای فایدهگرایی انگلیسی، جذابیت سبک فرانسوی و لذت زندگی در ایتالیا باز کرد. ری ضمناً او را با روانکاو روسی شجاعی به نام لو سالومه آشنا کرد؛ کسی که پیشنهاد کرد این سه باید به عنوان «تثلیث نامقدس» جانهای رها با هم زندگی کنند- پیشنهادی که نیچه از آن استقبالی نکرد.
معاصران فلسفی نیچه معمولاً خود را افرادی به شمار میآوردند که در فرایندی غیرشخصی و تصاعدی از سیر تکاملی اندیشه سهیم و موظف بودند به بیان چیزهایی بپردازند که از نظرشان مترقیترین افکار دورانشان بود. اما چنین رویکردی از نظر نیچه فاجعهبار - فرومایه، سازشکارانه و ریاکارانه - بود و پس از پایان «زایش تراژدی» درگیر نوشتن مجموعهای از مقالات تحت عنوان «تأملات نابهنگام» شد. او در این مقالات پرچم نابهنگامبودن شادکامانه را در مقابل بهروزبودن مدرنیته علم کرد. به گفته او اوج حکمت وقتی است که نابهنگام و گذرا باشد. او نوشت:
«به چهارپایان بنگرید. هیچ آگاهی از دیروز و امروز ندارند؛ جستوخیز میکنند، استراحت میکنند، نشخوار میکنند و هضم میکنند، و باز هم جستوخیز میکنند… چیزی که آنها دارند - یعنی حیاتی بدون درد و ملال - دقیقاً چیزی است که ما نیز میخواهیم داشته باشیم؛ اما ما آن را نمیپذیریم چون نمیخواهیم خود را تا حد چهارپایان تنزل بدهیم. میتوانیم از یکی از آنها بپرسیم: «چرا ایستادهای و به من خیره شدهای – چرا از خوشبختیات برای من سخن نمیگویی؟» حیوان میخواهد به ما پاسخ بدهد و بگوید: «دلیلش این است که همواره فراموش میکنم چه میخواستم بگویم» – اما همین پاسخ هم فوراً از یادش میرود. به سکوت فرو میرود و حرف خود را فرو میخورد… و ما را حیرتزده به حال خود وا میگذارد».
هر چه میدانیم اشتباه است و باید تمام سعی خود را بکنیم تا فراموشش کنیم.
طی ده سال بعد از این نیچه مجموعهای عالمانه در رد معرفت نوشت و تحت عناوین درخشانی چون «انسانی، زیاده انسانی»، «آواره و سایهاش» و «دانش شاد» با تردستی پارادوکسهای عقل سلیم را گردهم آورد. سپس با سادهترین جمله تکهجایی ممکن دست به نوعی بازی موش و گربه زد، یعنی جمله معروف او. این حرف جدیدی نبود، اما مبلغان قدیمیترش نظیر هگل و رالف والدو امرسون واقعاً نمیدانستند باید با آنچه کنند. به هر حال، این جمله بیانگر امتناعی مفهومی است.
اما نیچه تأکید داشت که این جمله کاملاً معنی دارد. در سال ۱۸۸۳ شروع کرد به بسط این مضمون در «چنین گفت زرتشت»، مجموعهای از خطابهها که به نظر برخی از خوانندگان الهامبخش است، هرچند از دید باقی ما همچون فروغلتیدنیِ تأسفبار به ملودرامی انجیلوار به نظر میرسد. در هر حال او فوراً متانت خود را بازیافت و در «فراسوی خیر و شر» و «تبارشناسی اخلاق» به همان بازیهای بذلهگویانه با خوانندگانش بازگشت.
نیچه طی دورهای پانزدهساله حدود پانزده کتاب نوشت (البته بستگی دارد که چطور کتابها را بشماریم)، هر کتاب حاوی پارادوکسهای خود، سبک خود و طعم گزنده خاص خود بود. گاهی به نظر میرسد رفتاری شبیه هملت در پیش گرفته و تواناییاش را در بازیکردن نقش عاقلی که گویی دارد ادای دیوانگان را در میآورد به رخ میکشد، اما رفتارش روزبهروز افراطیتر شد و نهایتاً افسونش را از دست داد. در سال ۱۸۸۹، وقتی چهلوچهار سال داشت، شروع کرد به امضای نامههایش تحت نام «مصلوب»، و دوستانش متوجه شدند این کار از روی شوخطبعی نیست و قضیه جدی است.
در مدت فقط چند هفته دچار جنون حاد خودبزرگبینی شد و سلامت عقلیاش را برای همیشه از دست داد. یازده سال باقیمانده را در وضعی شبیه به وضع کودکانِ وابسته به بزرگترها بهسر برد، هم ستایندگانش و هم عیبجویانش طوری با او رفتار کردند که گویی صفحهای است که میتوانند هر فانتزی زنندهای را بر آن نقش بزنند. آنها برخی عبارات گزینشی را از آثار پخته او جدا میکردند و خود را با عناوینی چون «خداناباوری جدید»، «اخلاقستیزی»، «انحطاط»، «نیستانگاری»، «خودمحوری» و «تندروی اشرافمنشانه» سرگرم میکردند. تا به امروز هم قضیه از همین قرار است.
همانطور که پریدو نشان میدهد، به جز لو سالومه تنها زنی که تأثیری ماندگار بر نیچه داشت خواهرش الیزابت بود. در سالهای نخستین اقامتش در بازل الیزابت گاهی برایش خانهداری میکرد، ولی در نهایت نیچه از او به خاطر ملیگرایی حقیرانه و سامیستیزی شدیدش منزجر شد. اما پس از زوال عقلش، الیزابت خود را موظف دانست که نقش پرستار و محافظش را بر عهده گیرد و پیش از مرگش در سال ۱۹۰۰ آرشیو مضحکی از نیچه در وایمار ساخت – ترکیبی از یک معبد و کتابخانه که در آن برادر ناتوانش که قدرت درکش را از دست داده بود بر روی صندلی چرخدار بیرون آورده میشد تا حس کنجکاوی میهمانان الیزابت را ارضاء کند. الیزابت ضمناً نسخههای پرزرقوبرقی از کارهای نیچه را منتشر کرد که شامل دستنوشتههای منتشرنشدهاش هم بود و زندگینامه مطول و مغرضانهای از نیچه نیز به رشته تحریر درآورد. الیزابت بزرگترین دستاورد خود را ملاقات با آدولف هیتلر در سال ۱۹۳۴ میدانست، همان شخصی که از نظر الیزابت تجسم تحقق پیشبینیهای برادرش بود.
اگر کسی هنوز به یکجور نزدیکی نیچه و نازیسم باور دارد کتاب گیرای سو پریدو او را از اشتباه درخواهد آورد. پریدو یک محقق دانشگاهی فاضلمآب نیست، ولی تصویری شفاف از نیچه ترسیم میکند به عنوان «مردی برخلاف انتظار متین»، مردی که علاقه شدیدی به کوهنوردی در آلپ و شنا در طبیعت داشت، و هر کسی که ملاقاتش میکرد او را «ساده و دوستانه» مییافت. مانند هر نویسنده دیگر گاهی سردرگریبان و پریشاناحوال به نظر میرسید اما، به گفته پریدو، «هیچ ردی از دعوی پیامبری در او وجود نداشت». در ظاهر اشرافزادهای تمامعیار بود، با لحنی آرام و چهرهای آراسته، خجالتی، حواسجمع، و شاید اندکی دمدمیمزاج: خلاصه اینکه نه دینامیت بلکه یکی دیگر از هواداران برجسته عصر ویکتوریا بود.
پینوشت:
۱. بازیای که در آن چند نفر در حالی که موسیقی پخش میشود به دور تعدادی صندلی که از آنها یکی کمتر است میگردند و با قطع موسیقی باید سعی کنند روی صندلی بنشینند. به دلیل اینکه صندلیها یکی کمتر است یک نفر از افراد بیرون مانده و حذف میشود و به تبع آن یکی از صندلیها کم میشود تا در نهایت به یک صندلی و دو نفر برسیم. برنده کسی است که در هنگام قطعشدن موسیقی روی تنها صندلی باقیمانده مینشیند.
نظر شما