به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛ تجاوز و یورش همه جانبه رژیم بعث عراق به مرزهای مختلف ایران سبب شد تا رزمندگان دلاور با تمام وجود و ارادهای پولادین در برابر متجاوزان و حامیانش صف آرایی و ماشین جنگی صدام را متوقف کنند و درسی فراموش ناشدنی را به دشمنان این مرز و بوم بیاموزند. روزنامههای مختلف در هفته گذشته با انتشار گزارشها و مطالبی حماسههای این دوران را بررسی کردند.
تقویت حس وطن دوستی در هشت سال دفاع مقدس
در جنگ تحمیلی حس برادری و وطندوستی در نهاد یکایک مردمان به باور رسیده بود به طوری که آنچه موجب ماندگاری پدیده دفاع مقدس شد و دنیا در برابر آن تعظیم و تحسین کرد و پیروزی ملت ایران را به دنبال داشت، فرهنگ شهادت طلبی بود.
روزنامه «اطلاعات» با انتخاب مطلبی با عنوان «تلخترین ماه جنگ» مینویسد: سال ۶۷ را شاید بتوان سختترین و تلخترین سال جنگ دانست؛ سالی که اگرچه جنگ به پایان رسید اما زیر و بم آن با حوادث دشواری گره خورده است. در این میان، تیر پرحادثهترین ماه سال ۱۳۶۷ بود که با سقوط چند جزیره جنوبی ایران آغاز شد، با حمایت تمام قد غرب از نیروهای نظامی عراق ادامه پیدا کرد و در نهایت با پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و به تعبیر امام خمینی (ره) نوشیدن جام زهر به پایان رسید. در سی و یکمین سال پایان جنگ تحمیلی مروری داریم بر حوادث تیرماه سال ۶۷ و آخرین روزهای ۸ سال جنگ عراق علیه ایران. تیرماه سال ۱۳۶۷ با انجام پاتک در منطقه مهران و بیرون راندن متجاوزان عراقی و منافقین ضدانقلاب از مرزها آغاز شد. منافقین از آخرین روزهای خردادماه ۶۷ با یک لشکر پیاده مکانیزه ارتش عراق و ۳۰۰۰ نیرو که در ۱۵ گروه سازماندهی شده بودند، تهاجم خود را به مهران آغاز کردند و این در حالی بود که نیروهای خودی در مواضع مسلط و دارای دید وتیر مناسب مستقر بودند.
در ادامه این مطلب آمده است: پیش از آغاز درگیری، عراق با اجرای آتش سنگین توپخانه در محور قلاویزان وشلیک گلولههای منور در محور کنجان چم، زمینه نفوذ گروهی از منافقین را به منطقه فراهم کرد که لباس سربازان ارتش جمهوری اسلامی ایران را پوشیده بودند. به این ترتیب گروههای سازماندهی شده منافقین توانستند در حد فاصل تپه ۲۷۰ تا پاسگاه مرزی تعان از نقاطی که پوشش دفاعی مناسبی نداشتند، به عقبهها نفوذ کنند ومنتظر دریافت دستور بمانند. با این مقدمه، عملیات دشمن آغاز شد. پس از اجرای آتش، دشمن توانست با ایجاد رخنه در خط پدافندی لشکر ۱۶ زرهی قزوین از آن عبور و با بستن جاده مواصلاتی و تنگه کنجان چم، لشکر امیرالمومنین را محاصره کند.
روزنامه «فرهیختگان» در مطلبی با عنوان «چمران ذوب در امام بود» به گفت وگو با مهدی چمران پرداخت و نوشت: بنیصدر از ابتدا نسبت به دکتر چمران نگاهی منفی داشت، حتی نسبت به من هم همین نگاه منفی را داشت. حتی من زمانی که به پاریس خدمت امام رفتم این نگاه منفی او را احساس کردم. حتی زمانی که میخواست رئیسجمهور شود گفت وزیر دفاع آمده و در صنایع دفاع یک اجتماع ده هزار نفری درست کرده است. اشاره او به استقبال از سخنرانی دکتر چمران در صنایع دفاع بود، چراکه فکر میکرد چمران میخواهد رئیس جمهور شود و میترسید که اگر چمران بیاید رأی نیاورد، چون ایشان بعد از حادثه پاوه محبوبیت عجیبی در میان مردم پیدا کرده بود. بلافاصله در انتخابات مجلس اول نماینده مجلس شد بدون اینکه احزاب از او حمایت کنند. البته نهضت آزادی و حزب جمهوری از او حمایت کرده بود ولی این رایآوری به دلیل آن حمایت نبود. آن زمان حتی برنامه تبلیغات را خودمان تنظیم میکردیم و هر شب دو سخنرانی و دیدار مردمی داشت. محبوبیت او باعث شد در دور اول رأی بیاورد و انتخابش به دور دوم کشیده نشود تنها ۶، هفت نفر در دور اول رأی آوردند. از این جهت بنیصدر از حضور او در عرصه رقابت میترسید ولی بعد دکتر اعلام کرد که من نمیخواهم رئیسجمهور شوم. بعد هم که بنیصدر به عنوان رئیسجمهور انتخاب شد می شودگفت نظر او نسبت به دکتر چمران قدری متفاوت و بهتر شد. جنگ که شد دکتر چمران و آقا در شورای عالی دفاع آن روز نماینده امام شدند. رئیس شورایعالی دفاع بنیصدر بود و باید هر دو نماینده امام نیز حضور میداشتند یک یا دو جلسه در تهران و بقیه جلسات در دزفول تشکیل شد. بنیصدر در آن جلسات خیلی سعی میکرد که به دکتر نزدیک شود؛ هر ۱۰، ۱۵ روز یکبار به میهمانسرایی در اهواز میآمد که برای ژاندرمری بود و سعی میکرد با دکتر ملاقات داشته باشد و او را به خود جذب کند. حتی بنیصدر به دکتر چمران گفت من افرادی را انتخاب کردهام که بتوانیم با آنان کشور را اداره کنیم که دکتر پاسخ داد ما فعلاً جنگ را اداره کنیم به کشور کاری نداریم. بنیصدر به نظرات دکتر احترام میگذاشت و ایشان هم راه خودش را میرفت.
در ادامه این گزارش میخوانیم: دکتر میگفت خرمشهر هم نباید سقوط کند، درنتیجه دکتر بهشتی ۸۰۰ نفر را به اهواز و پیش دکتر چمران آورد و او از همان ستاد جنگهای نامنظم آن نیروها را مسلح کرد و به خرمشهر رفتند و بسیار کمک کردند. به هر حال دکتر چمران با تلاشها و تدابیرش اهواز را حفظ کرد و وقتی بنیصدر این چیزها را دید دیگر حرفی نمیتوانست بزند. دکتر چمران بهصراحت میگفت ما نمیگذاریم عراق به اهواز بیاید چراکه اهواز مرکز خوزستان است و در همین راستا یادم هست در جلسه ستاد مشتر ک ارتش سهدایره کشید و گفت اینها اول میخواهند خرمشهر را بگیرند، بعد اهواز را دور بزنند و از این طریق به خیال خود کل خوزستان را از ایران جدا کنند. صدام مطمئن بود این کار را میکند و تردید نداشت که این کار را در یک هفته میتواند انجام دهد! در صورتی که هیچیک از این نقشهها عملیاتی نشد و تنها توانست مدتی به خرمشهر برسد. این مسائل را بنیصدر میدید و در مساله نظامی واقعاً چیزی نداشت که بتواند جلوی شهید چمران بگوید.
روزنامه «جوان» با درج مطلبی با عنوان «بیشترین فعالیتها را با وجود انبوه مشکلات جسمی انجام میداد» به گفت وگو با فهیمه صنعت جو همسر و سردار علیرضا تمیزی همرزش پرداخت و نوشت: خردادماه در حالی سپری شد که اولین سالگرد شهادت سردار سیدحسین فیض اردکانی قائممقام تیپ الغدیر یزد در دوران دفاع مقدس را به تازگی پشت سرگذاشتیم. ازدواج ما بعد از جنگ بود. سال ۱۳۷۳ که با سیدحسین آشنا شدم، هشت سال از مفقودالاثر شدن همسر اولم در جنگ تحمیلی میگذشت. خانوادهام هرچه تلاش کردند نشانهای از ایشان پیدا کنند موفق نشدند. حتی خود سیدحسین که دوست برادرم بود، واسطهای شد تا حداقل بتوانیم آثاری از پیکر همسر اولم پیدا کنیم که متأسفانه هیچ خبری نشد. این رفت و آمد با خانواده سیدحسین ادامه پیدا کرد تا اینکه خواهر ایشان پیشنهاد ازدواج با سید را به من داد و، چون دو فرزند دختر از همسر مفقودالاثرم داشته و دوست داشتم دخترانم یک سرپرست داشته باشند با پیشنهاد ازدواج ایشان موافقت کردم. در سال ۱۳۷۴ با هم ازدواج کردیم. آن موقع دختر بزرگم متولد سال ۵۹ سوم راهنمایی و دختر دومم متولد سال ۶۰ دوم راهنمایی بود.
در ادامه این مطلب آمده است: بسیار مردمدار و مردم یار بود. همواره در عملیاتهای مختلف مردمداری را به ما آموزش میداد. مردم مناطق جنگی که ما آنجا حضور داشتیم، سید را از صمیم قلب دوست داشتند، چراکه شهید همیشه خودش را کنار مردم میدید، نه بر مردم! از ویژگیهای دیگر سیدحسین این بود که اخلاق و منش او به عنوان یک حرکت اساسی و بزرگ تلقی میشد. همواره اسوه اخلاق برای فرماندهان، مدیران و مسئولان بود. درسهای اخلاقی را به صورت عملی و عینی در محیط شغلیاش پیاده میکرد. شهید سیدحسین اسوه صبر و مقاومت برای آحاد کارکنان سپاه و جامعه پاسداران بود. پس از جنگ از شاخصترین افراد در کمک کردن به رزمندگانی بود که در وضعیت بحرانی مالی قرار داشتند. تمام همتش رسیدگی و حمایت از خانواده شهدا و کمک به مستضعفان بود. هرگز خودش را جدا از خانواده شهدا نمیدید تا اینکه خود هم به جمع شهدا پیوست. باید بگویم در کل بقیه عمر زندگی خود را وقف خانواده شهدا و در کنار آنها حرکت کرد و همیشه با خانوادهشان همراه و همدرد بود.
این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان «روحانیون پشت و پناه آزادگان در دوران اسارت بودند» نوشت: حدود ۱۶۰ روحانی در دوران دفاع مقدس به اسارت دشمن در آمدند و حضور این روحانیون باعث سازماندهی آزادگان شد و عامل مهمی برای حفظ روحیهشان بود. وجود شخصی مثل مرحوم ابوترابی و دیگر روحانیون که بازوهای ایشان در اردوگاهها محسوب میشدند، بطالت و روزمرگی را از فضای اردوگاهها میگرفت و جایش را با نشاط معنوی و آموزش عوض میکرد. عیسی نریمیسا از روحانیونی بود که در سن ۲۰ سالگی اسیر شد و هشت سال را در اردوگاههای بعثی گذراند و یکی از کسانی بود که برای بالا بردن روحیه آزادگان تلاش کرد. نریمیسا به واسطه کسوت روحانیت ارتباط نزدیکی با مرحوم ابوترابی داشت و نکات و مطالب زیادی را از ایشان آموخت.
در ادامه میخوانیم: روحانیت در نگاه رزمندگان یک نگاه خیلی مقدس و کارا بود که میتوانست برنامههای فرهنگی و جنگ را مدیریت کند. امام این نگاه که روحانیون میتوانند بسیاری از مشکلات را حل کنند تقویت کرده بود و رزمندگان هم روحانیون را در نقشهای مختلف میدیدند و جذبشان میشدند. آزادگان در اسارت نیز به روحانیون انقلابی و صادق نگاه ولایی داشتند البته چنین نگاهی نسبت به همه روحانیون وجود نداشت. آزادگان مرحوم ابوترابی را به عنوان یک ولیفقیه و رهبر در اسارت قبول کرده بودند. اگر ایشان فتوا میداد با جان و دل قبول میکردند حتی اگر آن فتوا به قیمت از دست دادن جانشان تمام میشد. آزادگان حاج آقا ابوترابی را امتداد ولایت میدانستند. در یک اردوگاه یک نفر به من گفت که ما تعدادی هستیم که میخواهیم از شما کسب تکلیف کنیم. نزدیک ۲۰۰ نفر جایی نشستهاند و میگفتند ما به این نتیجه رسیدهایم تکلیفمان را در جبهه ناقص انجام دادهایم و الان از شما میخواهیم ما را در مأموریتهایی که خودتان صلاح میدانید به کار گیرید. چون ما همچنان رزمنده هستیم و اگر بگویید به دشمن حمله کنید آن را انجام میدهیم. میگفتند میخواهیم خیالمان راحت باشد که به تکلیفمان به نحو احسن عمل کردهایم.
روزنامه «جمهوری اسلامی» در مطلبی با عنوان «چهل سال انتظار بانو حاجیه شرف فتحی» به گفت وگو با بانوی جانباز پرداخت و نوشت: در شمال خوزستان که سالهاست با صبوری، متحمل درد و رنج ناشی از جراحات جنگ تحمیلی را با خود یدک میکشد. مادری که با شنیدن نام عبدالمحمد، اشک از چشمانش سرازیر میشد و تنها یک کلام به لهجه شیرین بختیاری، بر زبان جاری میکند (دا پ کی خو یا دیه (: مادر دیگه کی میخوای برگردی، آری کلامی که حدود چهل سال بر زبان مادری جاری ست. حاجیه شرف فتحی که خود از شیرزنان قوم بزرگ بختیاری ست و ترکشهای راکتها، جنگندههای عراقی سالهاست همراه این مادر صبور قصه سرایی میکنند. مادری که در سال ۱۳۶۶ در بمباران هوایی جنگنده هایرژیم بعث عراق در شوشتر-خوزستان از ناحیه گیجگاه-پهلو-دست چپ دچار مجروحیت شد و به افتخار جانبازی نائل آمد. عبدالمحمد حسنی کتاب، درس و مدرسه را رها، ولباس رزم بر تن و بند پوتینها را محکم و پیشانی بند یا زهرا (س) را به مادر میدهد تا بر پیشانی فرزند ببندد. عبدالمحمد حسنی به ندای هل من ناصر حضرت روح اله لبیک میگوید.و برا رفتن به میدان شجاعت و ایثار همراه خواهر زاده خود ولی عبداله زاده میشود. دایی و خواهر زادهای که در دوران نوجوانی عطای دنیای را به لقایاش بخشیدند. و مسیری کوتاه برای رسیدن به معبود خویش برگزیدند.
روزنامه «جوان» در گزارشی با عنوان «۴ ساله بودم که فهمیدم دختر شهیدم!» نوشت: «زهرا جباری» فرزند شهید «داوود جباری» تنها پنج روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. در نگاه اول شاید اینطور به نظر بیاید که این فرزند شهید نتواند از پدر شهیدش برای ما روایت کند، اما خانم جباری از میان خاطرات و روایات مادر و اطرافیان، هم پدر را خوب میشناسد و هم هدف پدر شهیدش را. اما گله هم داشت از کسانی که هر موفقیتی را در زندگیاش به داشتن سهمیه فرزند شهید بودن گره میزنند. این فرزند شهید بر این باور است که تولدش بعد از شهادت پدر حکمتی داشته است. میگوید: «من به عنوان فرزند شهید وظیفه دارم پاسدار خون پدرم باشم و اول خودم و فرزندانم را به راه خدا، امام و پدرم هدایت کنم و بعد در جامعه امر به معروف و نهی از منکر را به عنوان یک فرزند شهید رواج دهم.» ماحصل گفت وگوی ما را با «زهرا جباری» فرزند شهید «داوود جباری» پیش رو دارید. شما بعد از شهادت بابا به دنیا آمدید؛ بابا را چطور شناختید؟
در ادامه این گفت وگو میخوانیم: به گفته اطرفیان پدرم تافتهای جدا بافته بود! مردی که زمینی نبود. از مهربانی و لطفش به خانواده و اطرافیان بسیار شنیدهام. یکی از برترین شاخصههای اخلاقی ایشان کمک کردن به خانواده و افراد نیازمند بود. بیشتر از سنش به بلوغ فکری و عقلی رسیده بود. نسبت به همسن و سالهایش، غیرت دینی و ملی و میهنی زیادی داشت. بسیاری از مواقع درآمدش را بدون اینکه مادربزرگ متوجه بشود در امور خیر و کمک به افراد بیبضاعت هزینه میکرد. مادربزرگ برایم تعریف میکرد: «یک روز به خانه آمدم دیدم یخچالمان نیست. از بچهها که پرسیدم گفتند داوود یخچال را روی کولش گذاشت و بیرون برد. وقتی به خانه آمد علت این کارش را پرسیدم، گفت: یکی از دوستان، بچه کوچک دارد و باید برای بچه شیر گاو را خنک نگه دارد تا خراب نشود، ولی یخچال ندارند. من هم بردم برای آنها. بعد رو به من کرد و گفت: مادر جان ما هم که فعلاً به یخچال نیاز نداریم. خودم برائت بهترش را میخرم. کمی بعد، کار کرد و یخچالی برایم خرید. از این کارها زیاد میکرد و وقتی دلیلش را میپرسیدم، چنان از روی دلسوزی حرف میزد که دلم نمیآمد دعوایش کنم.»
پدرم متولد ۱۶ اردیبهشت ماه سال ۴۸ بود. در یک خانواده مذهبی همراه با یک خواهر و دو برادر دیگرش زندگی میکرد. ایشان از همان دوران کودکی به دنبال تأمین مخارج زندگی بود و در کار قالیبافی کمک دست مادربزرگ بود. پدرم در بسیج روستا حضور فعالی داشت و همیشه برای جبهه کمک جمعآوری میکرد و به یاد رزمندهها بود. هروقت رزمندهای به مرخصی میآمد به سراغش میرفت تا هم از اوضاع و احوال جبهه مطلع شود و هم خدا قوتی به رزمندهها بگوید. وقتی آنها را زیارت میکرد، میگفت: خوش به حالتان! کاش من هم سعادت حضور در جبهه را پیدا کنم. درنهایت به بهانه گذران دوران خدمت سربازی راهی جبهه شد. مادربزرگم میگفت: پدرت زودتر از اینها میخواست به جبهه برود، اما من گریه میکردم و میگفتم اگر تو بروی من دست تنها میشوم. اما وقتی زمان خدمت سربازیاش در ارتش فرا رسید، مجبور بودم رضایت بدهم. پدرم در سن ۱۸ سالگی راهی جبهه شد.
روزنامه «جوان» در گزارشی با عنوان «امام را تنها نگذارید» مینویسد: خانواده ما هم مانند دیگر خانوادههای مذهبی قبل از پیروزی انقلاب حضور مؤثری در تظاهرات و راهپیماییها داشتند. علیرضا و غلامرضا با آغاز جنگ تحمیلی راهی منطقه شدند. غلامرضا فرمانده تخریب بود که در روند آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. بعد از شهادتش عزم عبدالرضا برای جهاد و حضور در جبهه جزم شد. والدینم با اینکه اولین فرزند خانواده را از دست داده بودند، غلامرضا را امانتی از طرف خدا میدانستند که حالا با شهادت به خدا برگردانده شده است، به طوری که همسرشان با لباس سفید در تشییع جنازه شرکت کرد. عبدالرضا فرزند چهارم خانواده و متولد ۲۱ فروردین ۱۳۴۵ بود. در زمان شهادت برادرم غلامرضا در حال تحصیل در کلاس سوم دبیرستان، رشته ریاضی فیزیک بود. عبدالرضا پس از شهادت برادرمان، عاشقانه و به التماس از پدر و مادر خواست که با اعزام او به جبههها موافقت کنند. آنها هم با توجه به اعتقادی که به راه شهیدان داشتند با طیب خاطر به این امر رضایت دادند. عبدالرضا در حالی که بیش از سه ماه از شهادت غلامرضا نگذشته بود به عنوان نیروی بسیجی با شرکت در دورههای آموزشی تخریب، با حضور در گردان تخریب راه برادر را ادامه داد. عبدالرضا در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه مندلی در حال پاکسازی میادین مین و در حالی که مقدار زیادی تیانتی بر دوش داشت مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید عبدالرضا در همان منطقه ماند و پس از مدتی بیخبری به عنوان شهید جاویدالاثر اعلام شد. خانواده شهیدان صادقزاده امیدوارند با تلاش کمیتههای تفحص اثری از شهید عبدالرضا به دست آید. مادرم میگفت: هر موقع به یاد فرزندانم میافتم و دلم میگیرد به مظلومیت سیدالشهدا امام حسین (ع) گریه میکنم. وصیتنامه هر دو برادر شهیدم هم موجود است و نقطه مشترک هر دو این بود که سعی کنید اسلام و امام را تنها نگذارید تا آخرتتان تأمین باشد.
استکبار ستیزی و عزتمندی پیام شهدای حرم
حرم مطهر حضرت زینب (س) چند سالی بود که به وسیله گروهکهای تکفیری و داعشی در ناامنی بسر میبرد، در این میان شیرمردانی از ایران برای مقابله با اهداف شوم آنها راهی سوریه شدند و در راه پاسداری از حرم و در جریان مبارزه با استکبار زمان جان خود را تقدیم کردند.
روزنامه کیهان با درج گزارشی با عنوان «آقازادهای که فدای اسلام و ایران شد» به گفت وگو با پدر شهید مدافع حرم «علیرضا مشجری» پرداخت و نوشت: درباره خصوصیات اخلاقی و زندگی شهید «علیرضا مشجری» و نحوه شهادت ایشان برای ما بگویید. علیرضا متولد ۲۴ تیر سال ۱۳۶۷ است. بنده خودم پاسدار بودم و دوران دفاع مقدس را تجربه کردم؛ زمانی که علیرضا متولد شد من مشغول فعالیت در عملیات مرصاد بودم (در آن ایام منافقان کوردل از سمت اسلامآباد غرب به کشور حمله کرده بودند) میخواهم بگویم علیرضا با روحیه شهادت و جبهه بزرگ شده بود و بعد از آن هم در فضای هیئت و ذکر یاحسین (ع) رشد کرد. بعد از دوران طفولیت نیز در مسجد محل مشغول بود؛ از همان دوران هم عضو بسیج شد؛ بعدها در دانشگاه نهاوند رشته جغرافیا قبول شد ولی از آنجایی که علاقه به فعالیت در عملیاتهای رزمیداشت به نیروی قدس سپاه پیوست و دوران خوبی را در دانشگاه امام حسین (ع) گذارند. در آن دوران یک سفر کربلا برایمان جور شد و علیرضا برای آمدن به این سفر در پوست خود نمیگنجید.
در ادامه این گفت وگو میخوانیم: در آن سفر هم با توجه به اینکه اولین سفر ایشان به کربلا بود حال وهوای خاصی را با دوستانش در آن چند روز رقم زدند. من فکر میکنم علیرضا در آن سفر نوید شهادتش را از حضرت سیدالشهدا (ع) گرفته بود. مسیر پیشرفت برایش فراهم بود و حتی میتوانست به مقام و حقوق بالا و… دست پیدا کند اما همه را برای رسیدن به هدف مشخصی رها کرد و به میدان جهاد رفت. در سوریه نیز به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی در قسمت انبار و مهمات بیشتر فعالیت میکرد ولی او تمایل داشت بیشتر در عملیاتها حضور داشته باشد. به یاد دارم، آخرین حضورش در ایران زمانی که در فرودگاه با خانواده خداحافظی میکرد بچه ۶ ماههاش در آغوشش بود. او وابستگی زیادی به دخترش داشت، اما ناگهان در فرودگاه گفت فرزندم را از من دور کنید تا احساس عاطفی مانع رسیدن به هدفم نشود و با این نگاه در جبهههای حق علیه باطل جنگید و به استقبال شهادت رفت. به تعبیر مقام معظم رهبری اگر مدافعان حرم در سوریه و عراق حضور نداشتند ما در کرمانشاه و اسلامآباد با آنها درگیر میبودیم.
نظر شما