لوریس چکناواریان؛ مردی که ایران را به موسیقیِ عشق نواخت

«ایران، عشق، موسیقی» سه شاه کلید دستیابی به روح و قلب موسیقیدان پرآوازه‌ای است که گویی گرد پیری تنها بر تار موهای آشفته هنری‌اش نشسته است. زندگی در نگاه استاد چکناواریان رنگیست، شاید زرد باشد یا سفید، اما هر چه هست زیبا و ساده است، بدور از هیاهو، در خیالِ حال و گذشته شادمانی می‌کند.

اولین قرار حضوری‌اش را در چارسو می‌گذارد، می‌گوید چارسو جای خوبی است، کمی هوش کافیست تا بفهمیم فضای باز و شیرین این مجموعه روحش را تازه می‌کند. 
راس ساعت به وعده می‌رسد، با  لبخند و شیرینی خاصِ خودش، باز از چارسو می‌گوید و طبقه پنجم، می‌گوید اکثر قرارهایم را برای هماهنگی گفت‌وگو اینجا می‌گذارم. 

چای سبزش را سفارش می‌دهد و به سرعت مجلس را به دست می‌گیرد، متواضعانه از خود می‌گوید و آرام گله می‌کند از آنچه پیش از این در رسانه تجربه کرده، می‌گوید قصد آزار شما و سخت‌گیری بر شما را ندارم، اما خسته‌ام، مرا با سوالات پیش پا افتاده خسته کرده‌اند، نمی‌شناسند، نه من را و نه کارم را، هیچ یک از آثارم را نشنیده‌اند، می‌گوید همکارانتان بیش از آنکه بر ایرانی بودنم تاکید کنند از اقلیت بودنم می‌گویند، از مهاجرت خانواده‌ام و شهری که متولد شده‌ام و چرایی‌اش! صحبت‌هایی که مردم را فایده‌ای نیست!.  

می‌گوید تاریخ ارامنه را نمی‌دانند، نمی‌دانند ارامنه بر ایرانی بودن خود می‌بالند و بیش از ارمنی بودن خود را ایرانی می‌دانند و در عرصه‌های مختلف هنری پیشتاز بوده‌اند، کوروش را نمی‌شناسند، و فقط بر سر ایرانی بودن مولانا می‌جنگند و در نهایت دنیا مولانا را از آنِ ترکیه می پندارد.

عذرخواهی می‌کند و روال حرفه‌ای رسانه در خارج از کشور را گوشزد می‌کند. می‌گوید من نیازی به تبلیغات ندارم و مردم نیازی به دیدن من. 

تلاش و تجربه‌اش را به امید شنیده شدنِ آثارش توسط آیندگان قدر می‌نهد و معتقد است، آیندگان هستند که او و آثارش را قضاوت می‌کنند. 

معتقد است، تنها یک جمله از مصاحبه یک ساعته در جان مخاطب می‌نشیند و گفت‌وگو باید محورهای به هم پیوسته‌ای را دنبال کند، توقعش اندک است و منطقی، می‌خواهد قدر ببیند از او که قرار است در مقابلش بنشیند. و با همه‌ی تواضع آنجا که با اصرار گروه برای توضیح و تعریف از نحوه پژوهش مواجه می‌شود و وقت اندک ... با کمی ناراحتی و لحنی متفاوت پاسخ می‌دهد و باز برای جبران تندیِ اندکش عذرخواهی می‌کند اما از جد سخن و قدرش کوتاه نمی‌آید. 

زندگی در نگاه استاد چکناواریان رنگیست، شاید زرد باشد یا سفید، اما هر چه هست زیبا و ساده است، بدور از هیاهو، در خیال حال و گذشته شادمانی می‌کند. 

می‌گوید من دنیای خودم را دارم، موسیقی، ساز و نوای زندگی من است. روزنامه، تلویزیون و رادیو جایی در زندگی من ندارد و حتی دوستانی که مرا می‌شناسند در رفت و آمد شهری رادیوی خودروی خود را خاموش می‌کنند. 

و چه تامل برانگیز می‌شود آنجا که او که چوب رهبری را در همه‌ی نقاط دنیا چرخانده می‌گوید نمی‌خواهم بدانم دنیا چه خبر است، روحانی و ترامپ چه می‌کنند، نمی‌خواهم عروسک خیمه شب‌بازیِ بازیگران و بازیگردانان سیاست باشم. خود را سیاسی نمی‌داند اما آنچه می‌گوید معنای دیگری دارد، «او بی‌سیاست و یا سیاست‌زده نیست»، شاید از آگاهیست که از سیاست گریزان شده است. 

صدای اعتراضش اما بلند است و در پس حسرتی که در بیان خاطراتش نهفته است، شنیدنیست، آنجا که از ویلاهای قدیمی محله های اطراف همین چارسو، حسن آباد و سی تیر که هنور گوشه ی آرامشش است می‌گوید تا خیابان‌هایی که آنها را با اسم قدیمیشان صدا می‌زند، از آوازخوانی و حال و هوای شبانه تهران قدیم تا سینما و خیابانی که می‌گوید آنجا خیابانی برای فرهنگ بود. 

از گذشته که به حال می‌آید، غصه پنهانش هویداست، می‌گوید، تلویزیون زمانی جای هنر بود و هنرمندان. اما امروز سیاسیون بازیگران آنند و بهترین هنرپیشگان تاریخ شده‌اند. می‌گوید هنر را در این سرزمین کشته‌اند، هنر مرده است و فقط آن را دفن نکرده‌اند و حسرتش را از اینکه سمفونی کوروش را برای اولین بار خارج از خاک وطنش به صحنه برده پنهان نمی‌کند.

در این میانه تلفنش زنگ می‌خورد، شاگردش سوالی دارد، بی‌توجه به دقت ما، ریتم را با دهان چندین بار تکرار می‌کند و با یک دست ریتم را رهبری می‌کند «صحنه‌ای بی‌نظیر و مستند از یک موسیقیدان برجسته» که ناخودآگاه لبخند را بر لبان ما می‌نشاند. 
 
باز از فضا می‌گوید، انرژی موجود در فضای باز و روشن که گوینده را به سخن می‌آورد. اما در هر لحظه، راه ورود به قلبش قدرشناسی است، اینکه خاکی بودنش تفسیر به غلط نشود و عشق کلید واژه سخن است برای او. 
 می‌گوید همه چیز عشق است، چشمانش برق می‌زند و رفته رفته پیرمرد در مقابل چشمانمان جوان و جوان‌تر می‌شود.

پیری چیزیست که نمی‌خواهدش و آنجا که سخن از بیماری بانو «ایران درودی» به میان می‌آید صدایش آهسته می‌شود و از پاافتادگی در تنهایی را ناراحت‌کننده‌ترین اتفاق توصیف می‌کند. 

بحث را عوض می کنیم، می‌گویم استاد شنیده‌ایم قصد ساختن یک فیلم سینمایی دارید؟   

گل از گلش می‌شکفد و نگاهش را تیز می‌کند و کنجکاوانه می‌گوید، از کجا می‌دانید؟ می‌خواهم داستان عشق اولم را بسازم، دختری که در همان روزگار گمش کردم و دیگر هیچگاه خبری از او نیافتم. 

غصه عشقی‌اش را هم برای آرام کردن دل خودش با این جمله که «عشق نرسیدن است» توجیه می‌کند و با اشاره به ضرب‌المثلی رایج در میان ارامنه می‌گوید: آفتاب از دور زیباست، از نزدیک می سوزاند. 

باز طعنه می‌زند به تفاوت‌های مردانه و زنانه و با شیطنت خاص خود می‌گوید زنان آتشند و آفتاب، و مردانِ تاریخ، همواره، بازندگان بزرگ این رویارویی بوده‌اند. 

می‌گوید: دلم می‌خواهد رهبری‌ام در یک ارکستر آغارگر فیلم زندگی‌ام باشد و هر بار که چوب را پایین و بالا می‌آورم، صحنه به گذشته پیوند بخورد، از لحظه آشنایی‌ام تا لحظه‌ای که برای همیشه او را گم کردم و در ادامه تکرارِ صحنه رهبری‌ام بر گروه، و پسِ ذهنِ رهبری که در تصویر امروز، به دنبال گم شده دیروز است.

می‌گوید همیشه موقع رهبری هر ارکستری در آن جمعِ نوازندگان، برای یک نفر رهبری می‌کنم، یک نفر که فقط خودم می‌دانم و نه او. 

باز چشمان روشنش برق می‌زند، می‌پرسد فکر می‌کنید مردم داستان عشق من را دوست خواهند داشت؟ زندگی و عشق من چه اهمیتی برایشان دارد؟ چه کسی حاضر به سرمایه‌گذاری برای فیلم من می‌شود؟

کمی از شرایط امروز سینما برایش می‌گویم و اینکه اگر رسانه‌ای شود سرمایه‌گذارانش پیدا می‌شوند.

می‌خندد، باز شوخی می‌کند و می‎گوید پس در برنامه‌ی شما می‌گویم هر کس ده میلیارد تومان دارد بیاید.... 

و این خوش سخنی‌اش را پایان نیست... 

مواجهه با استاد لوریس چکناواریان، شیرین بود و به یادماندنی، او زنده دل و هوشیار است، محترم است و همه را محترم می‌شمارد و آنچه مسلم است: زندگی‌اش بر شاخ عشق می‌چرخد، عشق به موسیقی و ایرانی بودن.

زادروزشان خجسته باد...

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha