نوری در مقدمه این کتاب آورده است: روزگار همیشه ما را دیر رسانده است، ما همیشه دیر رسیده ایم، هیچ وقت سر موقع نرسیده ایم.
با اینکه نزد ایرانیان دیر آمدن همیشه نوعی کلاس کاری تلقی شده است اما این فقره را کور خوانده ایم، یکی از این دیر رسیدن ها همین مقدمه است که می خوانید، یعنی اساسا زمان مقدمه نوشتن به مجموعه شعر گذشته، منتها خب عرض کردم ما دیر رسیده ایم.
یک دلیلش البته این بود که بر این مجموعه هفت - هشت سال پیش مقدر شد مرحوم عمران صلاحی عزیز مقدمه ای بنگارد و از ما تعریف کند که بدون قرار قبلی جان به مالک رضوان سپرد و نشد؛ خدا رحمتش کند!
۲ سال در حیرت پرواز عمران بودیم که بعد مقرر شد بدهیم منوچهر احترامی مقدمه بنویسد، ناگهانی او هم دار مجردی اش را وداع گفت و به حور عین جنات عدن پیوست، بازهم نشد؛ روانش شاد باد!
در حسرت مانده بودم که چرا ندادم ناصر فیض مقدمه بنویسد!
رضا رفیع را هم دلم سوخت ندادم بنویسد نهایتا خودم قلم به دست گرفتم که بنویسم، خدا به خودم رحم کند.
در یکی از قطعات شعر این کتاب می خوانیم:
روبهی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود دوید
رفت و رفت و رسید در باغی
که در آن داشت لانه ای زاغی
زاغ، آن پرفریب حیلت کار
رفت زیر درخت دیگر بار
گفت: به به چقدر زیبایی!
وه چه گوشی، عجب سرو پایی!
کی عمل کرده ای دماغت را
که بدین حد شده ست سربالا؟
وقت اگر داری ای رفیق الان
اندکی از برای بنده بخوان
قصه زاغ چون که آخر شد
دل زکف داد روبه و خر شد
به زمین برنهاد قطعه پنیر
چشم خود بست تا بخواند سیر
زاغک قصه آن پنیر ربود
دید روبه که چون پنیر نبود
سمت پایین کنار یک دیوار
خر پیری نشسته بود نزار
شامه اش چون شنید بوی پنیر
عینهو برق رفت سوی پنیر
گفت به به چقدر زیبایی!
وه چه گوشی عجب سروپایی!
می زنم روی گونه های تو بوس
زاغ هستی عزیز یا طاووس؟
تو بدین خوشگلی ببین حالا
مادرت چیست! آه واویلا
کرده ای در تنت لباسی تنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
تن خود شسته ای به مشکین تاژ
طفل احساس، می کنی کورتاژ
ای فدای تو! بهر بنده بخوان
اندکی از برای خنده بخوان
گفت این را ولی پنیر افتاد
از هوا آن پنیر زیر افتاد
آن پنیر از میان ره برداشت
فکرهای زیادی در سر داشت
شیری آنجا نشسته بود درشت
سخن از تازیانه گفتی و مشت
صحنه را چون که دیدی شد در کف
رفت نزدیک خر به شور و شعف
گفت به به چه الاغ زیبایی!
وه چه گوشی! عجب سروپایی!
خوشگل ماهرو به بنده بگو
تو الاغی عزیز یا آهو؟
دشمنی را از این به بعد ولش
عرعری نیز پیش بنده بکش
قصه شیر هم چو آخر شد
حرف پایان گرفت و خر، خر شد...
ادامه این اشعار طنز را در کتاب «واتر پلو با ماهی» بخوانید.
نظر شما