در ادامه این گفت و گو می، خوانیم: به همین دلیل نیز تئوریسینهای اصلاحطلب در حال بررسی بهترین راهحلهای موجود هستند و هر کدام براساس جایگاهی که در اختیار دارند راهحلهای خود را ارائه میدهند. برخی ترجیح میدهند جریان اصلاحات در بیرون از قدرت زیست کند و این رویکرد را تئوریزه میکنند و در مقابل برخی معتقدند حضو اصلاحطلبان در قدرت یک ضرورت است. به همین دلیل و برای سوال تاریخی «امروز چه بایدکرد»، «آرمان ملی» با دکتر محمدرضا تاجیک، تئوریسین برجسته جریان اصلاحات گفتوگو کرده که در ادامه ماحصل آن را میخوانید.
شما قبل از انتخابات مجلس معتقد بودید اصلاحطلبان در شرایط انتخاب «انتخاب» قرار گرفتهاند و گاهی باید عالمانه و عامدانه از قدرت عدول کرد. آیا این اتفاق در واقع رخ داده است؟
آنچه رخ داده (خروج از قدرت) نه معطوف به ارادۀ آگاهانه و عامدانۀ اصلاحطلبان، بلکه ناظر بر ارادۀ معطوف به تمرکز قدرت جریان مقابل، از یکسو، و جبرگونههای محیطی (زمانی و مکانی) از سوی دیگر است. با این وجود، تردیدی ندارم که «جریان اصلی» (جریانِ در قدرت) اصلاحطلبی تمام تلاش خود را برای توقف و حضور در قدرت خواهد کرد و در هر شرایطی با کارت قدرت بازی خواهد کرد. به بیان دیگر، تردید ندارم که اگر عدول و عبور عامدانهای هست از روح و جسم اصلاحطلبی است نه از قدرت. شعار جریان رسمی (در/ با قدرت) اصلاحطلبی همواره این بوده که: «بیهمهچیز بهسر شود، بدون قدرت بهسر نمیشود». این جریان، دیری است که حیات و ممات اصلاحطلبی را به بندِ ناف قدرت گره زده است، که چون پاره گردد رگ حیاتی او نیز، پارهپاره میگردد. شاید همین «درقدرتی» راز و رمز «بیقدرتی» امروز جریان اصلاحطلبی است. در این سالیانِ «درقدرتی»، اصلاحطلبانِ قدرتمحور سرمایۀ نمادین و گفتمانی و اندیشگی اصلاحطلبی را سخت و سنگین هزینه کردند، و آن را در شرایط تعلیق و وانهادگی و بحرانِ سرمایۀ نمادین، سرمایۀ اجتماعی و سرمایۀ انسانی قرار دادند، بهگونهای که اکنون این سرمایۀ «خیلیکم... تقریبا هیچ» امکانِ سرمایهگذاری در هیچ بازار اندیشگی و نظری و عملی، یا حتی خرید سهامی کوچک در بورس گفتمانی ندارد. در این شرایط بهشدت ملول – به بیان هایدگر – و در این شبِ اصلاحطلبی، حکایت اصلاحطلبان حکایت گمکرده راهی را ماند که راه از کژراه نمیشناسد و نمیداند از کدامین مسیر باید به آینده رفت، و نمیداند چگونه کفایت نمادینِ بیاعتبار و بیکفایتشدۀ خود را اعتبار و کفایت ببخشد، و به وضعیتِ گفتمانی متشتت و آشوبناک خود، در پرتو نوعی «ابرمولفه» نظم و سامانی بدهد و آن را از آفت آنارشی و شیزوفرنی درونی برهاند. بازتاب چنین وضعیتی در ساحتِ تصمیم و تدبیر (چه باید کرد/ نکرد) جریان اصلاحطلبی، چیزی جز فقدان تصمیم و تدبیر یا تشتت در تشخیص درد و تجویز دارو درمان نیست. دقیقا از همین روست که، اصلاحطلبان گرفتار در این فضای ژنریک یا شیزوفرنیک نظری و عملی، چون با مشکلی مواجه میشوند، همچون آن خرِ داستان مولانا، یکی گوشش را سخت میپیچد، دیگری در زیر کامش لختی میجوید، وان دگر در نعل او در جستوجوی سنگی است، و وان دگر هم در چشم او زنگی میبیند، و هیچگاه در دوگفت و سهگفت و بیش از اینشان، متفق نمیگردند، و هیچگاه در «چه باید کرد: شان یگانه نمیشوند».
درمان این وضعیت نیازمند چه ابزاری است؟ چگونه میتوان برای شیزوفرنی درونی راه چاره پیدا کرد؟
در یک تامل گذرا، اصلاحطلبان در گام نخست، میتوانند از خود شروع کنند و بهمدد طرح پرسشهای نقادانه، خود را از چنبرۀ فانتزی و رویا و دوکسایی که خود ساخته و پرداختهاند، رها سازند. در گام دوم، میتوانند حیات و بالندگی خود را در جایی بیرون از ساحت سیاست و قدرت رسمی (ماکرو) تعریف و تصویر کنند و گفتمان اصلاحطلبی را از تختهبند مفهوم قدرت و مفاهیم همنشین و جانشین آن، رها سازند. در گام سوم، میتوانند خود را از وضعیت تعلیق و وانهادگی و اختگی کنونی برهانند و در نقش کنشگری متفاوت ظاهر شوند. در گام چهارم، میتوانند از تجربۀ این سالیانِ برفِ بدون بنفشه، پند گیرند نه ملال، و دریابند که اگر به دام رویای دیگری درافتند، به فنا خواهند رفت، و اگر کماکان همچون غواصان دریای خیال و رویا و آرزو، بر این پندار بمانند که اگر «هفت شهر عشق» را پشت سر گذارند، خطا نمیکنند، و چون به دریا فرو روند، خشک بیرون میآیند، تاریخی را به فنا خواهند داد، و اگر کماکان خود را «راه» و «باب» هر مدینه و مدینۀ فاضلهای بدانند، در بیراهه و کژراهۀ اکنون خود باب گشودهای برای رهایش خود و جامعه نخواهند یافت. در یک کلام، اصلاحطلبان امروز میتوانند با فاصلهگرفتن از چاه قدرت و با یافتن تصویری از واقعیتِ چاه و بیرونِ چاه، واقعیت و حقیقت خود را نیز دریابند و خود را برای کنشگری در فضای بیرونِ چاهِ قدرت (عرصۀ اجتماع و اندیشه و فرهنگ و هنر) و فعالیتی زندگینامهای – به بیان کریچلی - که پیوند عمیقی با زندگی روزمره مردم دارد - و بنابراین، چیزی نیست جز همان تعریفی که هگل از آن بهدست میدهد: «زمانه آنگاه که به فهم درمیآید» - مهیا سازند..
مانیفست جریان اصلاحات چه رابطهای بین اصلاحات و قدرت تعریف کرده است؟ چرا جریان اصلاحات با چالش گروهبندی اصلاحطلبان موافق حضور در قدرت و اصلاحطلبان مخالف در قدرت مواجه شده است؟ مگر رویکرد جریان اصلاحات در تقابل با قدرت مشخص نیست؟
درک و فهم اصلاحطلبان از مفهوم «قدرت» یگانه نیست. در نزد بسیاری از اصلاحطلبان قدرت همان «ارباب حلقهها» و «حلقۀ اربابها»ست که چون نصیب و حظی از آن ببری ممد حیات است و مفرح ذات. در نزد برخی دیگر، سیاست همان علم قدرت و حکومت است، ولاغیر - پس مگر میتوان کنشگر سیاسی بود و تسخیر قدرت و حکومت را هدف قرار نداد؟! در نزد بعضی دیگر، قدرت اگرچه هدف نیست، اما نیل به هرگونه هدفی جز به یاری و همیاری قدرت میسر نیست، پس حتی اگر جویای اصلاح و اعتلای جامعه هستیم، و عافیت و امنیت جهان میطلبیم، نخست باید قوی شویم. در نزد عدهای نیز، زبان قدرت را قدرت دانست، بنابراین، اگر خواهان قدرتی دموکراتیک و توزیع عادلانه و مقتدرانۀ آن هستیم، گریز و گزیری از دخیلبستن به قدرت نداریم. برخی اصلاحطلبان پسامدرن هم از قول فوکو نقل میکنند که قدرت دو چهره دارد: سلبی و ایجابی یا مثبت و منفی. بنابراین، حکم هیچ عقل سلیمی بیاعتنایی و بیمهری به قدرت نیست، مضافا اینکه فوکو اساسا تکلیف ما را در نسبت با قدرت مشخص کرده و گفته: بیرون از قدرت وجود ندارد، ما چه بخواهیم و چه نخواهیم درون مناسبات قدرت و روابط نیروها هستیم. بعضی دیگر، قدرت را صرفا یک «میانجی محوشونده» میدانند که به میانجی آن میتوان به هدف رسید و سپس رهایش کرد. البته، در تفاوت و تخالف با این رویکردها، گروههایی از اصلاحطلبان بهاصطلاح از آنطرف بام افتادهاند و با مشربی شبهعارفانه اعطای هر نوع قدرت را به لقایش بخشیدهاند و قدرت را در بیقدرتی جستوجو میکنند، و یا با مشربی رقیقتر، از قدرت سیاسی به قدرت اجتماعی و از ماکروفیزیک قدرت به میکروفیزیک قدرت عدول و عبور کردهاند. با این وصف، دالِ قدرت در ساحت نظم نمادین و گفتمانی اصلاحطلبان به هرزۀ زیبا و فریبایی ماند که با هر مدلولی درمیآمیزد، یا دونژوانی را ماند که از تنوع و تکثر لذت میبرد و هیچگاه مقهور و محسور و مسحور قدرت یگانه و ثابتی نمیشود.
آیا جریان اصلاحات به دلیل اینکه قدرت بازسازی خود را از دست داده دچار سردرگمی و بلاتکلیفی در پیدا کردن راهبرد برای آینده شده است؟
جریان اصلاحطلبی از همان آغاز در هیبت یک «بدن بدون اندام» یا «اندامهای بدون بدن» شکل گرفت، لذا از همان بدو تولد فاقد استعداد و سازوکار یا ارگانی بهنام واسازی و بازسازی مستمر بود. به بیان دیگر، جریان اصلاحات از همان آغاز در را روی خود بست و اصلاحات (صیرورت و شدنِ دائمی) را در/ بر خود نپسندید، و به همین علت، بهطور فزایندهای در قاب و قالب نوعی ایدئولوژی قرار گرفت و «قدرتِ مواجهۀ انتقادی و مقابلۀ واساختی با خود» را از دست داد، و تمامی پیکرۀ آن به رنگِ انسداد و تصلب و انجماد آلوده شد. زینپس، جریانِ اصلاحطلبی دچار سترونی و اختگی شد و امکان زایش و آفرینش مدام خود را از دست داد، و زینپس، روح و جسم جریان اصلاحطلبی اسیر جویندگان قدرتی گشت که به ظاهر واعظ احکام اصلاحطلبی، اما در باطن صفیر و دام آن بودند؛ کسانی که بر سر هر کوی و برزن اصلاحطلبی فریاد برآورده: بهر اصلاحطلبی جان سپاریم، سر دهیم، صد هزاران منتش بر خود نهیم. حیف میآید ما را کان جریان پاک، در میان جاهلان گردد هلاک. شکر خدا را و خلق را که ما، گشتهایم آن کیش حق را رهنما. اینان همان اصلاحطلبان اصلاحناشده و کاذبی هستند که آیندۀ جریان اصلاحطلبی را همان ادامۀ اکنون خود تعریف کرده و تلاش دارند آینده را به سیمای اکنون خود نقش و نقاشی کنند، نه برعکس. در افق نگاه اینان، آینده همان چینخوردگی اکنون است: اکنونی که راست و درستبودن آن تردیدی روا نیست، اکنونی که اندیشیدن به صورت و سیرتی دیگر برای آن جایز و روا نیست. لذاست که جریانِ اصلاحطلبیِ امروز، فاقد تصویر و تصوری واضح و مبرهن از آیندۀ در راه (به بیان دریدا) است، و تلاشی برای ساختن آینده در اکنونِ خود، و ایجاد نظام مفاهیم و ایدهها و آموزههای نوآیین برای ورود به آینده، ندارد. شاید نیز، دانش نازل و مفاهیم کلیشهای گفتمانِ فرتوت اصلاحطلبی «واقعا موجود» اساسا امکان اندیشیدن به آینده را نمیدهد، و استقراض مفاهیم و ایدهها هم نمیتواند کمکی به آیندهشناسی آن بکند. بنابراین، فهم و ساختنِ آینده با امکانات و مبانی نظری و عملی اکنون جریانِ اصلاحطلبی ممکن نمیشود، و تا زمانیکه جریان اصلاحطلبی بر سد سکندر نگاه و فهم خود غلبه نکند، با بهرهای آزادانه از سیدجواد طباطبایی، تاریخ آن «تاریخ عدمی» باقی خواهد ماند و هرگز نخواهد توانست اندیشهای مدون تولید کند که تاریخی در حال و آینده داشته باشد.
راهکار شما برای برونرفت جریان اصلاحات از چالشهای کنونی چیست؟
شاید یک پاسخ این باشد که نخست باید درنگی کنیم و منطق ناکامیهای تاریخی خود را فهم کنیم، و خود را در مسیر یافتن منطقی جدید و صورت و سیرتی جدید برای کنش و کنشگری متفاوت قرار دهیم. به بیان بدیو، بیگمان، باید پس از تجربه موفقیتها و شکستها در کنش و کنشورزی سیاسی چیزی را تصحیح کنیم، ولی در عین حال باید منطق شکست و نیز منطقی جدید برای ادامه کنشورزی بیابیم: یک منظومۀ نظری و عملی جدید که درخور همه صورتهای ابداع و خلاقیت باشد. این منطق جدید نباید صرفا مبتنی بر دیالکتیک نفی و سلب، بلکه همچنین میباید مبتنی بر دیالکتیک اثبات و ایجاب نیز، باشد. به بیان دیگر، نباید اصل واقعی حرکت و اصل واقعی آفرینشگری و کنشگری ما چیزی جز نفی نباشد. و آگاهی معطوف به کنش ما، به تعبیر ولادیمیر لنین، اساسا آگاهی از این باشد که نسبتی مبتنی بر نفی با نظم موجود برقرار میکنیم. اما آن دیالکتیک ایجابی نیز نباید زیادی ایجابی باشد، و به تعبیر تئودور آدورنو زیاده از حد تسلیم قدرت تمامیت و واحد مطلق شد. آن دیالکتیک سلبی هم، نباید زیادی سلبی باشد، و به بیان آنتونیو نگری، و لوئی آلتوسر، زیاده از حد سوژهمدار شد و زیاده از حد بیاعتنا به قدرت مطلق طبیعت و حیات و حرکت تاریخ. امکان نفی انضمامی در میدان ایجاب، بدان معناست که آوانگارد باشیم، برنامه داشته باشیم، تاریخمند باشیم، درونماندگار بیندیشیم، جریان بسازیم، و در یک کلمه، با آن «جدید» که میاندیشیم و میسازیم، «قدیم» را با چالش مواجه کنیم. دوم، در این «شبِ تاریخِ»، اصلاحطلبی باید شمع گفتمانی دیگر و جریانی دیگر برافروخت و آن خط (مانیفست) نبشت که هم خود خواندی و هم غیر. این خط باید بتواند: نخست، بهما بگوید در لحظۀ اکنون چه هستیم و چه باید باشیم. دو، اکنونیت ما را به رخدادی سیاسی – سیاست از نوع دیگر – تبدیل کند. ایدههای نهفته در این مانیفست تا آنجایی میتوانند اصالت داشته باشند که نهتنها به رخدادها، گشوده و وفادار بمانند، بلکه خود بسترساز رخدادی تاریخی شوند. سه، روز و روزگاری بیشتر شبیه یک دیالوگ انتقادی – هم با خود و هم با دیگری - تمهید و تدبیر کند. چهار، اطمینان کامل ما نسبت به خود را از ما بستاند تا همچون گذشته بهخود مطمئن نباشیم، و بر هر آنچه میکنیم و نمیکنیم مهر تایید و تصدیق نزنیم. شجاعت امتناع و تخطی از خود را بدهد. پنج، بستری مهیا برای تولد کنشگری فراهم سازد که آیندۀ «در راه» ما منتظر آن است: کنشگری که جغرافیای کنش خود را جایی در فاصلۀ انتقادی با جریانهای چپ و راست، اصولگرا و اصلاحطلب، پوپولیست و نخبهگرا، سکولار و مذهبی، رادیکال و محافظهکار، سوسیالیست و لیبرالیست، و... تعریف و ترسیم کرده است. شش، امکان و استعداد سخنگفتن تودههای مردم بهجای خود، برای خود و به زبان خود را فراهم سازد. هفت، از استعداد استعاریشدن و هژمونیکشدن – از رهگذر ایجاد زنجیرۀ تفاوتها - برخوردار باشد، و بر زبان هویتهای متکثر اجتماعی، قومی، فرهنگی، جنسی، سنی و... جاری شود. هشت، نهتنها وضعیتِ اکنون ما را تحلیل و تفسیر کند، که آن را تغییر دهد. به بیان دیگر، این مانیفست باید از جنس کنش و راه برونرفت باشد و بتوان با دست آن ورقی از دفتر تاریخ را هم نوشت و هم ورق زد. نه، نسبت ما با عقلانیتهای خاصی که نهتنها سرشتنمای اندیشه و کنش درخور و بهنگام اکنون و فردای ما، بلکه همچنین سرشتنمای وضعیت یا مرحلۀ کنش امروز و فردای ما هستند را مشخص نماید. ده، دگرگونیها و جابهجاییها، استراتژیها و تاکتیکها و تکنیکهایی که باید بهنمایش گذاشت و بازیهای هژمونیکی که باید خلق کرد یا واردش شد، تصویر و ترسیم کند. یازده، پژواک صدای مردم باشد. دوازده، کمتر بگوید و بیشتر نشان دهد (از جنس کنش و راه برونرفت باشد). سیزده، از تفاوت و متفاوتبودن یک ضرورت استراتژیک و نه تاکتیکی بهنمایش بگذارد. چهارده، فرزند زمانۀ خود باشد و با روح و مقتضیات زمانه همسویی و همخوانی داشته باشد. پانزده، معتدل و مبتنی بر سیاستی آگونیستی (غیرستیهنده) و نه آنتاگونیستی (ستیهنده) - در عرصۀ داخلی و خارجی – باشد. شانزده، انضمامی و ناظر بر زندگی روزمرۀ مردمان باشد. هفده، یک «ما» یا «سوژۀ جمعی» در میان «من»های متکثر و متفاوت خلق کند، و بیاموزد که سوژهشدن در عرصۀ سیاست زمانی ممکن است که مستقیما وارد گود سیاست شد، سازماندهی کرد، به تشکل فکر کرد، با دیگران بود، و راهی برای تحقق عملیِ اصول و ایدهها و آرزوها پیدا کرد. بیاموزد سامان جمعی هیچگاه بهمعنای «یکشکلشدن»، یا «همگونشدن» نیست، و نه بهمعنای سرکوب اختلافات، بلکه بهمعنای عمل مشترک است بر اساس خصوصیات متفاوت گروهها و افراد. سامان جمعی نوعی انتظام در پراکندگی و قاعدهمندی در کثرت است، نه سرکوب تمایزها و تفاوتها. باهمبودگی امکان همافزایی نظری و عملی کنشگران متفاوت را فراهم میسازد و جنبشی برپا میکند. بیاموزد باهمبودگی (کمونیتاس یا اشتراک بدون مشترکبودن) قادر است افراد متفرق را حول مجموعه ای از ارزش ها، برنامۀ مشخص سیاسی، منظومهای ارزشی، اخلاقی و فرهنگی متحد کند. برنامۀ سیاسی، همچون چسبی به عناصر گوناگون وحدت میبخشد و حرکت سیاسی سازمان را منسجم میسازد. پذیرش یا عدمپذیرش برنامۀ سیاسی حدفاصل بین کسانی است که در درون تشکیلات قرار دارند و کسانی که بیرونماندن از آن را انتخاب کردهاند. این مانیفست باید بیاموزد کنش جمعی سیاسی ضرورتا مترادف با کنش حزبی نیست، بلکه بهمعنای تحول کنشگران به سوژههایی است که مصمماند نقش خود را در تغییر شرایط ایفا کنند. کنش جمعی بهمعنای مستحیلکردنِ فردیت و تفرد و تکثر نیست. به بیان کلودومیرو آلمیدا، ارزش و موثربودن سیاسی اشخاص نباید با پیوند صوری آنها با گروه سنجیده شود، بلکه باید با دخالت مشخص آنها در پیشبرد و تکامل پروژه و خط سیاسی سازمان ارزشگذاری شود.
چگونه میتوان این راهبردهای را سازمان یافته، نهادینه و فراگیر کرد؟
ممکنترین، موثرترین و کارآمدترین صورت و صورتبندی تشکیلات «سانترالیسم خوشهای و دموکراتیک» (بستارمندی یا تمرکزِ گشوده) است. سانترالیسم دموکراتیک توامان متضمن تابعیت اقلیت از اکثریت و احترام به موضع اقلیت است. سانترالیسم دموکراتیک از امکان و استعداد ایجاد انتظام در پراکندگی و یا قاعدهمندی در کثرت و یا ایجاد زنجیرهای از تفاوتها – و به تبع، ایجاد یک تشکیلات فراگیر و کمپ یا بلوک تاریخی – برخوردار است. چنین تشکیلاتی با روح و روان و شخصیت فرهنگی- اجتماعی ما ایرانیان نیز، بیشتر سازگار است. این نوع تشکیلات طبیعت و ماهیتی ریزومی دارد: از خاصیت خودتکثیرکنندگی برخوردار است. این نوع تشکیلات بهما مجال میدهد رو به جلو حرکت کنیم. درهای نو بگشائیم، به کارهای نو دست بزنیم، متفاوت باشیم و با تفاوت خود یک زندگی، یک سیاست، یک ملت و یک جهان را دگرگون کنیم. این نوع تشکیلات بر ما ممکن میسازد که هر فرد-در-جمع را بهعنوان یک «کثیر» و یک «مجموعه» در نظر بگیریم، و تکنیکی را حتی در سطح فرد کثرت بدانیم و جمع را کثیری بدانیم که بهنوبۀ خود از کثرتهای دیگر تشکیل شده است، نه از وحدتهای باثبات و غایی. قانون این تشکیلات این است: «مجموع تلاشها و انتخابهای کوچک همیار به هیچوجه کوچک نخواهد بود، از یکدیگر توانایی بگیریم». شعار این تشکیلات این است: «خسته نشو، منفعل نباش، با من آینده را بساز»، «فردایی که میخواهی تجربه کنی، با انتخاب کار با دیگران بیافرین».
نظر شما