ما ماندیم اما تنهاتر

تهران-ایرنا- «خسرو سینایی» که مویی برای فرهنگ مرز پرگهر سپید کرد درگذشت؛ ما ماندیم با میراثی که برایش زندگی‌ها گذاشته شد، تنهاتر از همیشه.

اولین بار خسرو سینایی را در منزل خودش دیدم؛ جایی که در راستای پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن، دکتر ناصر فکوهی؛ انسان‌شناس و مجری طرحی بزرگ شده بود برای تثبیت چهره‌هایی که عمری را برای فرهنگ ایران نفس کشیده و همچنان برای این فرهنگ (حتی خمیده همچون خسرو سینایی) ایستاده بودند؛ سینایی مردی سپیدموی و گشاده روی با عصایی به دست به استقبالمان آمد و پذیرایمان شد.

صحبت‌هایش گرم بود و شیرین همانند تمام داستان‌هایی که وقتی از دهان یک آدم گرم و سرد روزگار چشیده بیرون می‌آیند شنیدنی‌اند و ناب.

خاطراتش پررنگ‌تر از نقش‌های خاکستری سال‌های دور بود و آنقدر نزدیک روایتشان می‌کرد که انگار دیروز از پس این کوچه‌های تو در توی تاریخ فرهنگی ایران گذشته بود؛ از روزهای تحصیل در ایران می‌گفت و خانوادهٔ فرهیخته‌ای که از آن می‌آمد، پدرش دکتر سینایی پزشک بود و مادری که آقای سینایی همیشه از شعور و عقلش یاد می‌کرد؛ از علاقه‌ای که به موسیقی شکل گرفت و خسروی نوجوان را به دنبال ساز و صفحات موسیقی کشاند.

فصل بعدی سال‌های دبیرستان در مدرسهٔ البرز بود و همکلاس و همدوره شدن با آدم‌هایی که همگی در سال‌های بعد وزنه‌ای شده بودند و اهرمی برای بلند کردن ایران و فرهنگ ایران.

پس از آن دوران برای خسروی جوان زندگی در وین و دانشجویی در شهری بود که پس از جنگ جهانی دوم خاکستر این شوم‌ترین اتفاق انسانی بر آن مانده بود... رفاقت با منوچهر طیاب و علاقه‌مندی به سینما و پس از آن تغییر رشته از معماری به سینما و عشقی که پس از موسیقی به سراغش آمده بود... عشقی بزرگتر، عمیق‌تر و دریچه‌ای به دنیایی که حالا از پس آن می‌توانست حرف‌هایش را به تصویر بکشد. سینایی مستندساز شد و فیلم‌هایش حتی آن‌ها که داستانی بود همچون عروس آتش، دغدغه‌مند بودند و به دنبال تغییر فرهنگی و بهبود اوضاع جهان.

صحنه‌ها و سکانس‌های بعدی در زندگی واقعی سینایی روزهایی بود که پس از پایان تحصیل به ایران برگشت و تلاش کرد آدم مفیدی برای فرهنگ و هنر جامعه‌اش باشد؛ البته که همه چیز آن گونه که باید پیش نرفت و آقای سینایی در این مسیر پرپیچ و خم بی‌مهری‌ها و سنگ‌های بزرگی بر سر راه دید اما هرگز باز نایستاد و به قول دکتر فکوهی اگرچه همواره نم اشکی ‌در گوشه چشمانش خانه داشت که یادگار غم سالیان بود اما راه را ادامه داد.

خسرو سینایی همیشه رویی خوش داشت و خاطراتش همانند شهرزاد قصه‌گو پر بود از درس‌ها، غم‌ها و خرسندی‌هایی که از گذر ایام در حافظه‌اش نقش بسته بود.

بارها از موضوعات مختلفی صحبت کرده بودیم، از عدم علاقه‌اش به هیچکاک می‌گفت که تجاری بودن را فدای هنر کرده بود تا خاطراتش از سهراب شهید ثالث و دورانی که در وزارت فرهنگ با یکدیگر همکار بودند.

از پس سال‌های آشنایی، هر زمان آقای سینایی را دیدم همواره انسانی شریف را دیدم که با علاقه نسبت به تمام کسانی برخورد می‌کرد که سوالی و دغدغه‌ای داشتند. گلایه داشت از وضعیت سینما در سال‌های اخیر و از تخصیص بودجه‌هایی که بی‌مبالات کمیت را فدای کیفیت می‌کردند و نیم نگاهی به بوتهٔ ضعیف و نیازمند به توجه فرهنگ که نسل پیشین و افرادی چون طیاب، محمدرضا اصلانی، فرهاد ورهرام و ... کاشته بودند، نداشتند.

ایران و فرهنگ ایران برای آدم‌هایی مانند سینایی شعاری از ملی‌گرایی نبود بلکه تجربهٔ زیسته‌ای بود که در فرازوفرود زندگی‌شان و از پس کارهایشان همچون بازگشتشان به وطن پس از تحصیل به امید ساختن فردایی بهتر تا تمام قدم‌های ریزودرشتی که برای این سرزمین برداشته بودند، متجلی بود.

حالا آقای سینایی هم رفت، با همان موی سپید، لبخند پررنگ، امیدهای در دل و نم اشکی که همواره در چشم داشت؛ باز ما ماندیم اما تنهاتر از همیشه.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha