واقعیتها را باید بیان کرد اما چگونگی بیان آنها از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است، آن هم واقعهای که منشا ایجادش عنایت سید و سالار شهیدان است. همان بزرگواری که پیامبر عظیمالشان اسلام در وصفشان فرمودند «حسین از من و من از حسینم»
در این نوشته میخواهم واقعهای را پس از حدود ۱۸ سال برایتان توصیف کنم، واقعهای که تاکنون برای بیان آن، آمادگی لازم را نداشتم.
این یک روایت از داستانی واقعی با اسامی مستعار است.
« بامداد سردِ پنجم دیماه ۸۲» بم، یکی از شهرهای تاریخی ایران چنان زلزلهای را تجربه کرد که حتی مردم جیرفت با ۱۰۰ کیلومتر و کرمان با ۱۷۵ کیلومتر فاصله، لرزش ناشی از آن زمینلرزه را احساس کردند. زلزلهای که بم را به تلی از خاک تبدیل کرد. آن روز را هیچ وقت فرآموش نمیکنم چون دختران زیادی بی بابا شدند و پدران زیادی بی دختر، مادران زیادی داغ پسر دیدند و پسران زیادی بی مادر شدند و همه بازماندگان، بی خانه و کاشانه... «شهرآشوبی بود آن پنجم دیماه»
ساعتی پس از آن زلزله، مردم نجیب ایران از جای جای میهن عزیزمان برای یاری بمیها به صف شدند به گونهای که جادهها به شدت، ترافیکی شده بود. از سمت بم خودروهای اورژانس و دولتی و شخصی در حال انتقال مجروحان به بیمارستانهای کرمان و استانهای دیگر بودند و از دیگر سو بسیاری از مردم در انتظار باز شدن جادهها بودند تا برای کمکرسانی به اهالی بم خود را به این شهر زلزلهزده برسانند. اغراق نکردم اگر بگویم تمامی امکانات حمل و نقلی و امدادی کشور برای کمکرسانی به مردم بم بسیج شده بود حتی هواپیماهای نهادهای بینالمللی هم در همان ساعات نخستین، در فرودگاه بم فرود آمده بودند.
من هم که تا ساعت ۱۰ و شاید ۱۱ صبح روز حادثه زیر آوار بودم زمانی چشمهایم را باز کردم که دیدم کنار تعدادی از جنازههای هموطنانم داخل پیادهرو مقابل تیپ یکم سیدالشهدای شهرستان بم که در ورودی شهر واقع شده بود دراز کشیدهام. توانی برای نشستن و برخاستن نداشتم اما خودروهای امدادی هلال احمر و صلیب سرخ را میدیدم که به سرعت وارد شهر میشوند. من که تا آن لحظه تصور میکردم فقط خانه ما خراب شده متوجه شدم که شهر زیر و رو شده است.
وانتهایی که در کابین عقبشان سگهای زنده یاب را جابهجا میکردند و خودروهایی که سرنشینانشان با سرها و دستهای شکسته ناله میکردند و صندوقعقبِ خودروهایی که پُر از جنازه بود یکی پس از از دیگری از مقابل چشمانم عبور میکردند و من فقط نگاه میکردم چون تمامی بدنم زیر فشار آوار خانه، کبود شده بود انگار که خون زیر پوستم لخته شده بود. به غیر از چشمهایم تمامی بدنم به خواب رفته بود و حتی نمیتوانستم انگشتهایم را تکان دهم. ساده بگویم؛ بدنم را حس نمیکردم.
اینکه چگونه از زیر آوار نجات پیدا کردم و چگونه اعضای خانواده را پیدا کردم خود کتابی جداگانه است. در این مجال میخواهم ماجرایی شیرین از میان آن همه تلخی برایتان توصیف کنم. ماجرایی که در هیاهوی کمکرسانی به اهالی بم رقم خورد، ماجرایی که یک طرف آن مردی آمریکایی و طرف دیگرش، علمدار کربلا و برادرش حسینبن علی (ع) بود و من شاهد همه آن ماجرا...
پیش از زلزله پنجم دیماه ۸۲ عکاسخانه کوچکی در شهر بم داشتم، سر و کارم بیشتر با نگاتیو و مداد و داروهای ظهور و چاپ عکس بود. بعد از زلزله دیگر نه حوصلهای و نه دل و دماغی برای عکاسی داشتم. در چادرهایی که هلال احمر برایمان آورده بود روزگار میگذراندم. مقابل خانهمان یک زمین خالی بزرگی بود و همراه با عموها و عمهها در همان چادرها شب را صبح و صبح را شب میکردیم. هر خانواده یک چادر داشت. آب آشامیدنیمان هم توسط تانکرهای هزار لیتری که سپاه بین مردم توزیع کرده بود تامین میشد. هنوز چند هفتهای از زلزله نگذشته بود که یک روز عمویم آمد و گفت شنیدهام یکی از نهادهای بشردوستانه بینالمللی در همین نزدیکی، کمپی راهاندازی کرده و به تعدادی راننده نیاز دارد.
او ادامه داد: به نظرم خودمان هم برویم نامنویسی کنیم، شاید قبول شدیم. اگر اینطوری بخواهیم زندگی کنیم و مرتب به اتفاقات تلخ گذشته فکر کنیم حتما دیوانه میشویم و سر از تیمارستان درمیآوریم. گواهینامهات را بردار و سریع حرکت کنیم.
موضوع را به همسایهها هم گفتیم، تعدادمان ۱۰ نفر شد و راهی کمپ (اردوگاه) آن نهاد بینالمللی شدیم. یک نفر که او را «علیاکبر» صدا میزدند، مترجم واحد لجستیک بود. جلو آمد و اسامی ما را یادداشت کرد و هر ۱۰ نفرمان سوار یک خودروی آمبولانس بدون برانکارد شدیم که امتحان رانندگی بدهیم. از آن ۱۰ نفر فقط من و عمویم قبول شدیم و از صبح روز بعد به عنوان راننده، کارمان را در آن اردوگاه آغاز کردیم.
در آن مجموعه، واحدهای مختلفی همچون بهداشتی و درمانی، خدمات آب و برق و تاسیسات و سایر واحدهای اینچنینی مستقر بودند و ما هم در قسمت حمل و نقل در کنار دهها راننده دیگر مشغول به کار شدیم و هر شخص یا گروهی از کارکنان که میخواست برای انجام وظایفش به خارج از کمپ برود را میبردیم و میآوردیم. حقوقمان را هفتگی پرداخت میکردند، هفتهای ۵۰ تا ۸۰ هزار تومان بر اساس میزان اضافهکار متغیر بود. سفرهای بیشتر از ۱۰۰ کیلومتر مسافت هم ۳۰ هزار تومان حق ماموریت داشت از این رو ماموریتهای اینچنینی را نوبتی کرده بودند.
بعد از گذشت حدودا یکی دو ماه به من ماموریت دادند به فرودگاه کرمان بروم و شخصی به نام والتر را به اردوگاه بیاورم. راس ساعت به فرودگاه کرمان که امروز به آیتالله هاشمی رفسنجانی تغییر نام یافته رسیدم. هواپیما نشسته بود و مسافران در حال بیرون آمدن از درهای شیشهای بودند. مردی حدودا ۴۰ ساله با هیکلی پرورش اندامی و موهای بورِ بوکسری به سمتم آمد و بدون اینکه سلام کند سوار خودرو شد، کمربند ایمنی را بست و با چهرهای عصبانی و مغرورانه به بیرون از خودرو نگاه میکرد. بدون حتی یک کلمه حرف زدن، بعد از سه ساعت به بم رسیدیم. «تا آن موقع، آدمی به مغروری و بدرویی او ندیده بودم»
وقتی که وارد اردوگاه شدیم غروب شده بود. من هم باید بعد از پایان ماموریت، سوییچ خودرو را تحویل میدادم و به خانه یا همان چادر برزنتی برمیگشتم. سوییچ را تحویل دادم و آمدم که سوار موتور سیکلتم بشوم ناگهان مترجم اردوگاه صدایم زد و گفت این آقا (والتر) میخواهد برای خرید به بازار برود لطفا همراهیش کنید چون راننده کشیک هم در ماموریت دیگری است. به مترجم گفتم به این بنده خدا بگویید اگر میخواهد به بازار برود باید با موتورسیکلت من بیاید والا خودش پیاده برود چون ساعت کاری امروز من به اتمام رسیده است. والتر وقتی که دید راه دیگری ندارد قبول کرد که سوار موتورسیکلت شود.
من هم که اَبرو درهمکشیدنهای مسیر فرودگاه تا بم را فرآموش نکرده بودم، سعی کردم همچون خودش رفتار کنم. حرکت کردیم و همینطور که محکم من را گرفته بود، دمِ گوشم چیزهایی به زبان انگلیسی میگفت. البته من متوجه نمیشدم که چه میگوید اما دو حالت بیشتر نداشت، یا التماس میکرد که آهسته برانم یا اینکه فحش و ناسزا نثارم میکرد. بالاخره آن شب کارهایش را انجام داد و من هم او را صحیح و سالم به اردوگاه رساندم.
فردا و پسفردای آن شب را برای انجام کارهای خانواده مرخصی گرفتم و بعد از ۲ روز مجددا به اردوگاه رفتم. همینکه وارد چادر رانندهها شدم همکارانم گفتند اصلا معلوم است کجایی؟ ۲ روزه که یکی از کارمندان خارجی به این چادر میآید و دنبالت میگردد. «سریع متوجه شدم که والتر را میگویند» گفتم ولش کنید بابا، آدم مغرور و ازخودراضی بود اصلا باهاش حال نکردم.
بعدازظهر وقتی که ساعت کاری به اتمام رسید، طبق روال هر روز سوییچ خودرو را تحویل دادم و به پارکینگ موتورها رفتم وقتی خواستم سوار موتورسیکلت بشوم دیدم مِستر والتر با یک تکپوش قرمز بر تَن و شلوار ۶ جیب، دست به سینه روی موتورسیکلت من نشسته است، اینبار من اَبروهایم را درهم کشیدم و با حالت سوالی گفتم: چیه؟ چی میخواهی؟ اما او با لبخند ریزی بر لبهایش به زبان فارسی به من گفت: برویم بازار...
در آن لحظه به خودم گفتم این آدم برای کمک به ما به اینجا آمده و دور از ادب است که میزبان خوبی نباشم. من هم لبخندی زدم و اینبار خیلی آرام و با رعایت مقررات رانندگی، او را به بازار شهر بردم تا خریدهایش را انجام دهد. «بازار آن زمان از تعدادی چادر بِرزنتی تشکیل شده بود و همه اجناس فروشگاهها پُر از گرد و خاک بود، این را گفتم که پاساژهای شیک امروزی در ذهنتان نقش نبندد»
آن روز هم گذشت و چند هفته بعد نوبت به من رسید که راهی ماموریت کرمان شوم، اینبار قرار بود همان مِستر والتر را برای تبدیل ارز به بانک ملی شعبه ارزی کرمان که در نزدیکی بازار گنجعلیخان واقع شده بود ببرم و برگردانم. « فردای آن روز، تاسوعای حسینی بود» بعد از اینکه والتر کارهای بانکی را انجام داد به مترجمی که همراهمان بود گفتم بازار کرمان بعد از همین چهارراه جلویی واقع شده است، اگر مشکلی نیست میخواهم یک پیراهن مشکی و یک زنجیر بخرم. او هم موضوع را با والتر درمیان گذاشت و جناب مِستر لبخندی زد و گفت: مشکلی نیست (نات پرابلم)
وارد بازار سرپوشیده کرمان شدیم (طولانیترین راستهبازار سرپوشیده ایران) تقریبا همه بوتیکها و لباس فروشیها، انواع پیراهنهای مشکی را مقابل مغازههایشان آویزان کرده بودند و من میدیدم که والتر با تعجب به لباسهای مشکی نگاه میکند. وارد یکی از مغازهها شدیم که علاوه بر پیراهن مشکی، طبل و سنج و زنجیر هم داشت. یک پیراهن مشکی و یک زنجیر خریدم، همینجور که داشتم پول فروشنده را پرداخت میکردم والتر با تعجب زیاد، زنجیر را نگاه میکرد و از من سوال کرد که این چیست؟ من که نمیتوانستم انگلیسی صحبت کنم فقط سه کلمه گفتم «محرم» «امام حسین» «عباس»
خریدها را انجام دادیم و راهی بم شدیم. در طول مسیر حواسم به والتر بود که در مورد امام حسین و محرم چیزهایی از مترجم میپرسد و او هم در حد بضاعتش پاسخ میداد.
وقتی وارد اردوگاه شدیم که هوا رو به تاریکی بود. راننده کشیک هم جلو آمد و به من گفت دختر کوچکم بیمار شده است و اگر میتوانی امشب را به جای من راننده کشیک باش. چارهای نداشتم و حتما میبایست رسم همکاری و رفاقت را به جا میآوردم. پس قبول کردم.
بم اگرچه منطقهای گرمسیر است و روزهای بسیار داغی دارد اما شبهای خنک و باصفایی دارد. بعد از نماز و صرف شام (کنسرو ماهی) وارد چادر مخصوص رانندهها شدم و یک تخت خواب تاشو برداشتم و بیرون از چادر، بازش کردم و دراز کشیدم. همینطور که داشتم به اطراف نگاه میکردم و از این پهلو به آن پهلو میشدم، والتر را دیدم که با یک لپتاپ روی پایش، در گوشه خلوتی از اردوگاه نشسته است. با خودم گفتم احتمالا در حال جمعبندی ماموریت امروزش است. خواب رفتم و حدودا سه ساعت بعد برای انتقال سه کارمند ژاپنی به فرودگاه بم که در فاصله ۲۰ کیلومتری شهر واقع شده بود، بیدارم کردند. آبی به صورتم زدم و با مسافران ژاپنی، سوار خودرو شدم. وقتی که داشتیم از اردوگاه خارج میشدیم دوباره والتر را دیدم که با همان حالت و همان گوشه خلوت اردوگاه نشسته و به رایانهاش زُل زده است.
مسافران را به فرودگاه رساندم و برگشتم و روی همان تخت تاشو دراز کشیدم، دیدم والتر همچنان در حال کار با کامپیوتر است. خوابیدم.
با صدای اذان که از پادگانِ پشت اردوگاه بلند شد، بیدار شدم و برای وضو گرفتن به سمت تانکر آب رفتم. باز دیدم که والتر با همان حالت دیشب و همان گوشه خلوت اردوگاه نشسته و به لپتاپش خیره شده است. با خودم گفتم، این خارجیها چقدر به کارشان اهمیت میدهند. وضو گرفتم، نماز خواندم و مجددا خوابیدم.
ساعت هشت صبح بود که با صدای والتر بیدار شدم. چشمهایم باز نمیشد و سعی میکردم او را از لابهلای پلکهایم ببینم. با حالت اشاره گفتم چیمیگی و او گفت: برویم بازار... «عجب حکایتی داریم با این خارجی» این جمله را آهسته گفتم هرچند که او اگر میشنید هم متوجه نمیشد. آن هم با لهجهای که ما کرمانیها داریم.
از اینجای روایت را با دقتِ بیشتر بخوانید
دست و صورتم را شستم و به والتر گفتم برو داخل خودرو بشین من هم الان میآیم. والتر گفت: با موتور برویم. «دیگر خبری از آن برخوردهای خُشک سازمانی نبود»
سوار موتور شدیم و به بازار رفتیم. با کمال تعجب دیدم که والتر وارد یکی از غرفهها شد و یک پیراهن مشکی و یک زنجیر خرید. من که داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم با حالت اشاره گفتم: اینا چیه؟ والتر فقط سه کلمه گفت: «محرم» «امام حسین» «عباس»
پیراهن و زنجیر را خرید و سوار موتور شدیم و تا زمانی که به اردوگاه رسیدیم نه من یک کلمه حرف زدم و نه والتر
راستی، والتر آن روز انگار یک آدم دیگری شده بود. نه راه رفتنش و نه حالت مغرورانه چهرهاش، هیچکدام مثل روز اولی که در فرودگاه کرمان دیدم نبود. درضمن خیلی هم با ادب و متواضع شده بود چون وقتی به اردوگاه رسیدیم من را به چادر خودش دعوت کرد و با شکلاتهای خارجی میزبانیام کرد.
حتما متوجه شدید که آن شب در آن گوشه خلوت اردوگاه چه اتفاقی افتاده بود؟ درست فهمیدید، والتر آن شب تا طلوع خورشید بیدار ماند چون در حال تحقیق و مطالعه در مورد محرم و امام حسین (ع) و علمدار کربلا بود. او با تحقیق و با عِلم، مُحرم و محرمیها را شناخته بود. نمیدانید با چه ذوقی پیراهن مشکی را پوشید و از من خواست که زنجیر زدن را یادش بدهم و من هم همینکار را کردم. نزدیک ظهر بود و من میخواستم به هیئت بروم. والتر هم با پیراهن مشکی بر تن و زنجیر به دست، گفت: برویم.
دیگر برایم روشن شده بود که او میخواهد همراه من به مراسم تاسوعای علمدار کربلا بیاید. یک لحظه با خودم گفتم اگر او را به هیات ببرم، ممکن است بچههای هیات بگویند چرا یک آمریکایی را به مراسم عزای علمدار آوردهای. اما گفتم من کارهای نیستم که بخواهم تصمیم بگیرم چه کسی بیاید و چه کسی نیاید. صاحب عزا هم که نیستم. اصلا شاید والتر همان روزی که به دنیا آمده، این دعوتنامه برایش نوشته شده است. تصور کنید یک فرد آمریکایی که مستخدم یک نهاد بینالمللی است و برای کمک به زلزلهزدگان یک کشور دیگر در قارهای دیگر مامور و آنجا از طریق یک راننده متوجه واقعهای به نام کربلا میشود و در موردش تحقیق میکند و تصمیم میگیرد برای مصیبتی که بیش از هزار و ۴۰۰ سال قبل بر امام شیعیان وارد شده، سیاهپوش شود و عزاداری کند. تصمیم راحتی نیست.
والتر که در عکسها دیده بود برخی مردم با پای برهنه در خیابانها عزاداری میکنند، با پای برهنه همراهِ من به هیات عزاداران تاسوعا آمد و شانه به شانه من زنجیر زد و حسین حسین و عباس عباس گفت. این را هم بگویم وقتی که وارد صف زنجیرزنی شدیم برخی از دوستانم آمدند و گفتند چرا این آمریکایی را به هیات آوردهای و من گفتم او خیلی بهتر از من و شما امام حسین (ع) را شناخته است، وقتی برایشان توضیح دادم که والتر یک شب کامل را برای شناختن محرم بیدار مانده، آنها هم قانع شدند.
آن مرد آمریکایی طوری حسین حسین میگفت که منِ بچه شیعه به او حسادت میکردم و غبطه میخوردم. چون میدانستم او با تمامی وجودش و شعورش، واقعه کربلا و هدف قیام را درک کرده بود و من آن روز بود که سخن امام روحالله را درک کردم و برایم واضح شد که مکتب ما، جغرافیا و مرز نمیشناسد...
روز تاسوعا تمام شد و عاشورای حسینی فرا رسید اما من به اردوگاه نرفتم و برای عزاداری به محله دیگری از بم رفتم اما برای مراسم شام غریبان دوباره به همان هیاتی که روز تاسوعا با والتر رفته بودیم رفتم. دوستانم گفتند امروز ظهر کجا بودی؟ آن دوست آمریکاییات میهمان ما بود. بچهها گفتند با اینکه آمریکایی بود اما پسر خوبی بود و در میانه عزاداری میخواست مطلبی را به ما بگوید اما هیچکدام از ما انگلیسی بلد نبودیم و نیم ساعتی معطل شدیم تا بفهمیم چه میگوید. بالاخره با ادا و اشاره متوجه شدیم که میخواهد عَلَمکِشی کند...
والتر اگر برای تفریح به هیات آمده بود، همان روز تاسوعا برایش کافی بود اما او به جایی رسیده بود که میخواست حتی برای چند ثانیه هم که شده، علمدار هیات عزاداران حسینی شود.
اگر والتر را ندیده بودم میگفتم اینکه یک آمریکایی، حسینی شود احتمالش یک در میلیون است اما امروز دریافتهام که هر انسانی در این کره خاکی میتواند حسینی باشد، هم در شجاعت و هم در معرفت و انسانیت
یک هفته بعد، ماموریت والتر در بم به اتمام رسید و راهی کشور خود شد. ۱۸ سال از آن روزها میگذرد و من هر محرم یادی از آن خاطرات میکنم. انگار همین دیروز بود...
این روایتی بود از واقعهای که ۱۸ سال قبل برایم اتفاق افتاد و من برای نخستین بار آن را به رشته تحریر درآوردم.
کمیل بهشتیان