حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

سمنان- ایرنا- هشت سال دوران دفاع مقدس تبلور ایمان و آمیخته‌ای از عشق و آتش و خون بود که البته از خاطره و درس‌های بزرگ نیز خالی نبود؛ در این بین مردانی در راه دفاع از خاک، ناموس و دین در بند اسارت رنج‌ها دیدند، پرنده‌های مهاجر شدند و سرود آزادی سر دادند.

 به گزارش ایرنا، ۳۱ شهریور ماه ۵۹ یادآور آغاز دفاعی جانانه، ایثارگرانه و عاشقانه از سوی جوانان دیار پهلوانان، ایران زمین است. جوانانی که قرن ها با رشادت های خود نگذاشتند دشمن بر جان، مال و ناموس ایرانیان مسلط شود و همین شد که دفاع مقدس شکل گرفت و اکنون یادگارانی از آن دفاع برای ما باقی مانده اند که روایت های زیادی در دل دارند که تا حد زیادی برای نسل امروز باورپذیر نیست. وقایعی که به زعم بسیاری نوجوانان و جوانان امروزی تنها می تواند بازی بازیگران یک فیلم سینمایی بر پرده سینما از روی یک فیلمنامه تخیلی باشد یا حتی رویدادی دور از باور ما در یک بازی کامپیوتری.

آزادگان یا همان اسرای ایرانی در بند عراقی ها صبر و استقامت را به گونه دیگری معنا کردند، اگر از آن ها جویا شوید که در لحظه اسارت چه حسی داشتند پاسخ همه آن ها تقریبا یکی است و این که هیچ گاه به اسارت فکر نمی کردیم و آن چه در آینده خود تصور می کردیم شهادت و یا در نهایت جانبازی بود.

روزهای سخت اسارت و شکنجه زیر دست دشمنان بعثی را فقط و فقط با توکل بر خدا و ذکر نام ائمه اطهار(ع) بر لب گذراندند و در این راه پر فراز و نشیب تا سر دادن سرود آزادگی عزت و شرف ایرانی را حفظ کردند.

۲۶ مرداد روز بازگشایی بند اسارت پرستوهای مهاجر یعنی آزادگان ایرانی بود. روزی برای شادمانی شهرهایشان و شعف برای مردم، این روز که سالروز بازگشت آزادگان دلاور به ایران اسلامی است روز وصل و دیدار است. آغوش میهن اسلامی ایران در این روز به روی پرندگان مهاجر خود گشوده شد و فوج فوج مردانگی در آن جای می گرفت. این بار میزگرد خبرگزاری جمهوری اسلامی(ایرنا) استان سمنان به مناسبت «هفته دفاع مقدس» در شهریور ۱۴۰۰ دقیقا ۴۱ سال پس از آغاز جنگ تحمیلی میزبان سه آزاده دامغانی بود.

«احمد تیموری»، «جعفر فراتی» و «کمال رضیان» آزادگان اهل دامغان و حاضر در جبهه‌های جنگ، میهمانان خبرگزاری جمهوری اسلامی(ایرنا)استان سمنان به میزبانی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی دامغان بودند تا جنگ و دوران اسارت را از دریچه نگاه دردآلود خود توصیف کنند.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

این آزادگان دامغانی که از دوران اسارت خود حرف های زیادی برای گفتن داشتند، در این نشست از شکنجه‌های بی رحمانه بعثی ها و زندگی ۴۰ نفره در یک اتاق ۱۲ متری گفتند، از زخمی هایی گفتند که با بدترین شیوه مورد شکنجه قرار گرفتند، از تلاش منافقین برای جذب اسیران گفتند و از افرادی که برای شکنجه برده شدند، اما هیچ وقت از آن‌ها خبری نشد.

از سابقه جبهه خودتان بگویید؟

تیموری: به دلیل رسیدن به ۱۸ سالگی و گذراندن دوره سربازی به جبهه اعزام شدم، ۶ ماه در جزیره مجنون جنوبی، پس از آن شمالی و بعد از آن در عملیات کربلای ۵ در ارتفاعات کله قندی و تنگه حاجیان به عنوان نیروی اطلاعات‌ عملیات در دسته شناسایی فعالیت داشتم که در تاریخ سوم بهمن ۱۳۶۵ در حین انجام عملیات شناسایی مجروح و اسیر شدم.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج
احمد تیموری، آزاده جنگ تحمیلی

فراتی:  ۱۷ ساله بودم که در قالب نیروهای سازمان جهاد سازندگی و به عنوان راننده بولدوزر برای نخستین بار در ۱۵ آذر ۱۳۶۶ به جبهه اعزام شدم و بعد از ۴۵ روز از حضور در منطقه، در حالی که قصد رفتن به مرخصی داشتم، مرحله دوم عملیات بیت المقدس ۲ کردستان آغاز شد و در همان عملیات اسیر شدم.

رضیان: از طریق جهاد سازندگی به عنوان نیروهای فرهنگی و در سن ۲۸ سالگی به جبهه اعزام شدم. در زمان اعزام دارای همسر و یک بچه شیرخوار بودم. در سال ۶۱، در سمت معاونت آموزش و پرورش دامغان اشتغال داشتم که پس از امتحانات خرداد مرخصی گرفتم و با هدف انجام فعالیت‌های فرهنگی، تبلیغ، مصاحبه و توزیع کمک های مردمی به جبهه اعزام شدم.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج
کمال رضیان، آزاده جنگ تحمیلی 

شاید یادآوری آن لحظه تلخ باشد اما از نحوه اسارت خود بگویید.

تیموری: در عملیات کربلای پنج، به همراه ۲۳ نفر در دسته شناسایی عملیات تا ۱۰ متری عراقی ها نفوذ کردیم اما عملیات لو رفت. در داخل یک تنگه زیر پای نیروهای عراقی مانده بودیم و نمی‌توانستیم درگیر شویم چون صخره مانع بزرگی بود و اطراف آن میدان مین و سیم خاردار قرار داشت.

 به شیاری در نزدیکی تنگه رفتیم و در این درگیری حدود ۱۹ نفر از نیروها را از دست دادیم، تنها پنج نفر مانده بودیم که تنها راه برگشت ما خط راس یا مسیری بود که دشمن به ما احاطه داشت. یکی از نیروها دل به دریا زد و از تپه بالا آمد که همه پشت سر او حرکت کردیم اما متاسفانه سه نفر از نیروها که جلوتر حرکت می‌کردند با رفتن روی مین شهید شدند و ۲ نفر باقی‌ ماندیم که با توجه به اینکه دشمن متوجه حضور ما در مسیر شده بود، ما را به رگبار بستند و فوری خود را به شیار رساندیم. وقتی به شیار رسیدم متوجه شدم تیر به پایم اصابت کرده و استخوان پا آزاد شده است. بعد از آرام شدن اوضاع، با همرزم و تنها بازمانده از گروه مان هم صحبت شدم، متوجه شدم او نیز سرباز است و اهل شمال کشور بود.

تا خط خودی حدود هفت کیلومتر راه بود که راه را باز کردم و او به عقب برگشت و من تنها مانده بودم. با توجه به لو رفتن عملیات، دشمن در حال شادی روی سنگرها بود و من که تنها مانده بودم، نارنجک، فشنگ و کلی مهمات داشتم و تصمیم گرفتم با آن‌ها از دشمن تلفات بگیرم و این کار را تا اتمام مهمات انجام دادم. با روشن شدن هوا، حدود ۱۲ نفر من را محاصره و تفتیش کردند.

نیروهای عراقی تا پنج متری من آمده بودند و از ترس وجود مهمات یا نارنجک، دستشان لرزان بود و پس از تفتیش و گرفتن وسایل، من را به خط خودشان منتقل کردند.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج
جعفر فراتی، آزاده دامغانی

فراتی: عملیات بیت المقدس ۲ در راه بود، طبق گفته حبیب مجد، فرمانده ما در عملیات، قرار شد تا لشکر ۵ نصر در مدت سه شب مسیر ۲۷ کیلومتری را طی کند که به دلیل گم شدن در مسیر بیشتر از ۲۷ کیلومتر را طی کرده بودند و تا پشت عراقی ها نفوذ کرده بودند و ما نیز پشت نیروها بودیم تا به عنوان نیروهای پشتیبانی به آن‌ها کمک کنیم.

تا صبح به حرکت خود ادامه دادیم و آنها را گم کردیم و پس از سپیده صبح، نماز را خواندیم و متوجه شدیم حدود ۹ نیروی پشتیبانی جهاد به عنوان راننده آمبولانس، بولدوزر، لودر و تویوتا در منطقه سلیمانیه عراق هستیم.

در همین زمان یک کامیون آیفا عراقی نزدیک ما آمد که آدرس بپرسد. در همین لحظه فرمانده ما به روی خودرو پرید و او را پایین کشید و از ما اسلحه خواست که در همین زمان، فرد عراقی در ماشین نشست و فرار کرد و متوجه شد که ما ایرانی هستیم. در این منطقه با توجه به نزدیک بودن ما به عراقی ها، حدود ۱۲ اسیر گرفتیم و به عقب منتقل شدند.

پس از حدود چند ساعت توانستیم با فرمانده لشکر ارتباط بگیریم و آنها را پیدا کردیم و تا ساعت ۱۴ به جاده زدیم و مسیر را برای پشتیبانی نیروها آماده کردیم و در همین لحظه فرمانده از من خواست که به خط مقدم بروم و خاکریز ایجاد کنم. 

برای اینکه دشمن متوجه نشود نمی‌توانستم با بولدوزر خودمان تا آنجا بروم که فرمانده گفت در خط مقدم همه امکانات هست و وقتی به خط مقدم رفتم متوجه شدم بین ما و نیروهای عراقی حدود ۵۰ متر فاصله و یک دره و دشت حدود ۱۰۰ متری هست که بولدوزر عراقی ها در این دره قرار داشت و دل شیر می‌خواست تا کسی به آنجا برود. به دره رفتم، بولدوزر را پیدا کردم و به محض روشن کردن و بیرون زدن دود، دشمن متوجه حضورم شد و به صورت رگباری به سمت من شلیک کردند که ترمز دستی را کشیدم و پیاده شدم. با ۳۰ متر فاصله بولدوزر را خلاص و در دره رها کردم و با پشتیبانی نیروهای لشکر توانستم ماشین را منتقل کنم و در طی چند مرحله خاکریز ایجاد شد و پس از خوش و بش با نیروهای لشکر با یک نفر دیگر که اهل مشهد بود به عقب حرکت کردیم.

پس از حدود ۲۰۰ متر فاصله از نیروهای خودی، همراه من گفت عبور تیر از کنار سرش را احساس کرده و من به او گفتم خیالاتی شده است، دوباره این را گفت و من عصبی شدم و گفتم پایین بولدوزر بخواب. ناگهان پس از چند متر متوجه شدم که همراهم نیست، به عقب نگاه کردم و مشاهده کردم که حدود ۱۰ نیروی عراقی ما را احاطه کردند و تا آن لحظه اصلا در تصور اسارت هم نبودم.

در بین این افراد عراقی، یک نیروی بعثی با سبیل های کلفت تابانده نزدیک من آمد که ناخودآگاه چندین دقیقه به او و سبیل هایش نگاه کردم و خندیدم و او از این خنده من عصبانی شد و من را حسابی کتک زد.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

رضیان:  در عملیات رمضان وسایل تبلیغات را برداشته و به پاسگاه زید رفتیم و به خط مقدم که ۳۶ کیلومتر در خاک عراق و شرق بصره بود رفتیم. 

پس از انجام کارهای فرهنگی و تبلیغات، زخمی های تیپ را برداشتیم و با پنج نیرو و تعدادی از زخمی ها با یک لندرُوِر به عقب حرکت کردیم.

در مسیر متوجه شدیم که عراقی ها ما را محاصره کردند، همه در ماشین سر خود را پایین گرفتیم و از راننده خواستیم با سرعت حرکت کند و توقف نکند و دشمن با تیربار به ما شلیک می‌کرد که به شانه، دست و کتف نیروها تیر اصابت کرده بود و بسیاری از نیروهای زخمی که در عقب خودرو بودند هم شهید شدند. 

با اصابت تیر به تایرها، ماشین با ۸۰ کیلومتر سرعت ناگهان متوقف شد و ما از ماشین پیاده شدیم.  یکی از پنج نیروی ما شهید شد و بقیه در نزدیکی لندرور متوقف شده، سینه خیز یک جان‌پناه پیدا کردیم و در آنجا سنگر گرفتیم.

ساعت ۱۲ و نزدیکی اذان ظهر بود که نماز را خوابیده خواندیم و پس از آن به دلیل گرمای بسیار شدید حدود ۵۰ درجه ای، ماسه ها را به اندازه سرهای خود خالی کردیم. در بین ما یکی از رزمنده ها، هیچ تیر و ترکشی نخورده بود و هر از چندگاهی از داخل سنگر با زاویه بیرون را نگاه می‌کرد و به ما از حضور نیروهای عراقی گزارش می‌داد که در حال گشت زنی و زدن تیر خلاص به زنده ها هستند و این حرف ها بیشتر شبیه شکنجه بود. تا ساعت ۶ عصر در همین وضعیت بودیم و هوا هم کمی خنک شده بود و بچه‌ها از داخل ماسه بیرون آمدند و منتظر تاریکی هوا بودیم تا ۲۰ کیلومتر راه را به عقب برگردیم. در همین حال و هوا بودیم که نیروهای عراقی متوجه حضور ما شدند و ما تا زمان نزدیک شدن عراقی ها تمامی مدارک، خشاب، مهمات و درجه ها را در رمل پنهان کردیم و دل به اسارت سپردیم.

در لحظه ای که اسیر شدید چه در ذهنتان مرور شد؟

رضیان: زیاد ناراحت نبودم چون در این شرایط راه برگشتی نداشتم و گریه و ناله و ناشکری فایده ای نداشت. ما برای حفظ و دفاع از جمهوری اسلامی رفتیم اما بدون شک، ناراحتی از عاقبت خود و غم اسارت در وجود ما بود.

تیموری: اسارت و مرگ سخت است، هدف ما هدف والایی بود که روزگار اسارت را سهل و آسان کرده بود. دل به تقدیر الهی بستم و به او و تقدیری که برای ما رقم زده است فکر می‌کردم.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

فراتی: در لحظه اسارت، باور نداشتم که اسیر می‌شوم، در جبهه به جانبازی و شهادت فکر می کردم اما هرگز به اسارت فکر نکرده بودم. به اجبار اسارت را پذیرفتیم و همه به هم روحیه می‌دادیم تا این زمان اسارت به سختی طی نشود.

با توجه به زخم و جراحت شدیدی که داشتید بعد از اسارت تا انتقال به اردوگاه چه بر شما گذشت؟ 

تیموری : تا هشت روز بعد از اسارت، همچنان در بین پادگان های مختلف دست به دست شدم، زخم پایم درد زیادی داشت در عین حال نیروهای بعثی نیز هر چند ساعت یکبار به سراغم می‌آمدند و مرا ضرب و شتم می‌کردند و با پوتین به محل زخم و شکستگی استخوان پایم ضربه می‌زدند که از حال می‌رفتم. 

پس از حدود هشت روز به استخبارات بغداد رفتم و حدود ۱۰ درجه دار، چند سرباز و یک درجه دار که مترجم بود و چندین بی سیم که در لحظه اخبار دریافتی را مخابره می‌کردند در این اتاق بودند. بالای سر فرمانده عراقی یک حدیث از امیرالمومنین(ع) بود که به فارسی و عربی نگاشته شده بود: «به زیر دستان خود رحم کنید تا خدا به شما رحم کند» که با توجه به بمباران های شیمیایی، کشتن مردم مظلوم و رفتار آن‌ها با اسیران، این حدیث و تناقض آن بسیار آزارم می‌داد.

هنگام بازجویی، به دروغ گفتم که اطلاعاتی ندارم و سرباز هستم اما نیروها و یگان ویژه در پشت خط با تجهیزات کامل و تعداد بالایی در حال تدارک عملیات هستند. ترس وجود عراقی ها را فراگرفت و سریع این موضوع را مخابره کردند. (در این هنگام لبخندی زد و گفت که از این حرکت و آزار آن‌ها خوشحال شده بود) 

پس از پرسش و پاسخ ها، یک سوال پرسید که چرا مردم ایران از جنگ و دولت خود حمایت می‌کنند؟ من جواب دادم که ما مثل شما مرد جنگ نیستیم، شما رحم و مروت ندارید و با انجام عملیات شیمیایی از مردم عادی تلفات می‌گیرید!

در همین لحظه پرخاشگرانه با کابل به سمت من آمد و حدود ۱۰ ضربه به من زد که با هر ضربه، نفسم بند می آمد و من را از در اتاق به بیرون پرتاب کرد.

در این لحظه مترجم آمد و گفت من بزرگ شده آبادان هستم که به او گفتم حاشا به غیرتت که بزرگ شده ایران هستی و با این بعثی ها هم‌سفره شده ای.

پس از آن من را به یک بیمارستان ویژه اسرا بردند که روی زمین جلوی در نشستم و سه روز طول کشید تا به وضعیت من رسیدگی کنند و پای من را گچ گرفتند که در طول سه روز شکنجه‌های مختلف را دیدم و بر من تحمیل شد. بعد چند روز یکی از سربازهای عراقی زودتر از بعثی ها داخل بیمارستان آمد و گفت احمد تیموری کیست؟ من دستم را بلند کردم که آمد و گفت خدا به دادت برسد، چه اطلاعات غلطی به استخبارات دادی (همان جریان تعداد زیاد نیروهای یگان ویژه ایرانی در خط مقدم) سرباز عراقی گفت دارند می آیند سراغ تو، آمدند داخل با داد و فریاد و عصبانی حدود نیم ساعت به جانم افتادند و با کابل و قنداق تفنگ و باتوم من را کتک زدند.

از انتقال خود به اردوگاه اسرا بگویید.

فراتی: حدود ۲ ماه و نیم در استخبارات بودیم، همراه با شکنجه و سوال و جواب های روزانه برای دریافت آمار، پس از آن سه ماه را در پادگان الرشید گذراندم و بعد از آن به اردوگاه تکریت منتقل شدیم.

رضیان: من در اوایل جنگ اسیر شدم که در آن زمان عراق هنوز بدرفتاری با اسیران را شروع نکرده بود. همه ما را به اردوگاه موصل چهار بردند که از همان ابتدا آمار ما به صلیب سرخ ارسال شد و خانواده ام از اسارتم باخبر شدند.

تیموری: ۲۴ روز در استخبارات بدون هیچ امکانات، در یک مکان متروکه، بسیار آلوده و بدون خدمات رها شده بودیم و فقط برای غذا در باز و بسته می‌شد. بعد از چند روز ما را به یک پادگان اسرا بردند و در سلول های ۱۲ متری در یک اتاق حدود ۴۰ نفر اسیر جای گرفتیم، حتی برای دراز کشیدن هم جا نبود و در این اتاق دستشویی نداشتیم و در همان ظرف غذا مجبور به قضای حاجت بودیم.

در زمان دادن غذا هم چون فرصت زیادی نمی‌دادند مجبور بودیم همان ظرف را با آب خالی در چند ثانیه آبکشی کنیم و مجدد در همان ظرف غذا بخوریم.

از بغداد به تکریت به اردوگاه منتقل شدیم و نزدیک عصر بود که به اردوگاه رسیدیم و اتوبوس ما حدود ۱۰۰ متری اردوگاه ایستاد و عراقی ها در این مسیر راهرویی تونل مانند ایجاد کرده بودند و تا رسیدن به ورودی اردوگاه با کابل، چوب، باتوم، میله گرد و لوله آب کتک می‌زدند و ما یا حسین گویان مسیر را طی کردیم و زخمی ها را هم در وسط اردوگاه جمع کردند و کتک زدند و بعد از آن لباس ها را تعویض کرده و به آسایشگاه رفتیم.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

نحوه رفتار عراقی ها با اسرای ایرانی چه بود؟ همه شان بدرفتاری می کردند یا انسان خوب هم در بین آن ها بود؟

تیموری: پس از اسارت، در اولین برخورد با عراقی هایی که من را اسیر گرفته بودند از گفت و گوی آن‌ها متوجه شدم که می‌گفتند ایرانی صدیق است، متعجب شده بودم که دید من نسبت به عراقی ها دید دیگری بود. خلاصه من را با برانکارد به عقب منتقل کردند و به پشت خط بردند که دیدم لباس، کلاه ها و هیکل آن‌ها با خط مقدم فرق دارد که متوجه شدم نیروهای خط مقدم مردمی بودند که به زور به جبهه اعزام شده بودند و نیروهای بعثی در منطقه دیگری حضور دارند.

فراتی: در اردوگاه مسوول کارهای بیرونی و پخش غذا برای اسیران بودم، پس از چند ماه یکی از افسران عراقی و سرهنگ شیعه به عنوان فرمانده اردوگاه معرفی شد که از ما خواست تا اتاقش را تمیز کنیم، در حال تمیز کردن اتاق فرمانده بودم که دیدم کُلت خود را جا گذاشته است، اسلحه را برداشتم و به او رساندم. 

بعد از آن از من پرسید وضعیت چگونه است و به او گفتم از حدود ۸۰۰ نفر حدود ۱۵۰ نفر دمپایی و کفش داریم و بقیه پابرهنه در اردوگاه هستیم و لباس هم نداریم، چند روز بعد ۴۰۰ جفت دمپایی برای اسرا آورد. او یکماه بعد، از فرماندهی برداشته شد.

رضیان: نگهبان های عراقی اردوگاه‌ها عمدتا از بین افرادی بودند که مجروح جنگ بودند و به دلیل عدم امکان حضور در خط مقدم در اردوگاه اسرا فعالیت داشتند. در بین آن‌ها، افراد شیعه هم حضور داشتند که بعد از کتک زدن اسرا به گوشه ای رفته و دور از چشم بعثی ها گریه می‌کردند، اما طبق گفته خودشان نمی‌توانستند گوش به فرمان نباشند.

از شکنجه، تلخی‌ها یا هر خاطره شیرینی که گمان می کنید جذاب است بگویید.

فراتی: بعد از گذشت ۲ ماه از حضور در اردوگاه ، ۱۶ نفر مجدد اسیر گرفته شدند که سه الی چهار نفر آن ها از همشهریان دامغانی بودند و یکی از آن‌ها عباس دربانی از اقوام ما بود.

من مسوول پخش غذا بودم که در هنگام توزیع غذا از سرباز عراقی خواستم و چند ثانیه عباس را دیدم که او متعجبانه به من نگاه کرد و احساس کردم که من را نشناخته است. بعد از چهار روز، با آمدن اسیران جدید، اسرای قدیمی را به اردوگاه ما آوردند که در آن زمان به دلیل شکنجه ها و تغییر چهره‌ها، خود را به عباس معرفی کردم.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

رضیان: یکی از نیروهای تیپ امام حسین (ع) که همراه ما بود به بیماری اسهال دچار شده بود (بیشتر اسیران به دلیل شرایط جوی و نوع خوراک به این وضعیت دچار شده بودند) 

با توجه به وضعیت لباسش که آلوده بود، عراقی ها او را تفتیش نمی‌کردند . همه ما را تفتیش کردند و به سراغ این رزمنده نمی‌رفتند که همراه خود یک رادیو داشت و پس از رسیدن به اردوگاه و تعویض لباس رادیو را در اردوگاه پنهان کرد. در زمان اسارت اطلاعات از ایران را خیلی نیاز داشتیم و به ما روحیه می‌داد. با توجه به اینکه من مسوول واحد بودم، رادیو را به من دادند و اخبار را پس از شنیدن، بین نیروها پخش می‌کردم.

تیموری: در طول سه روز حضور در بیمارستان اسرا، خیلی آزار و اذیت کردند، بخیه زدن بدون بی حسی، از یک سوزن برای همه استفاده می‌کردند، فردی در کنار من بود که شیرازی بود و هنوز با او در ارتباطم‌؛ یکی از پاهایش قطع شده بود و عراقی ها سیخ به پای بریده او فرو می‌کردند و گوشت و رگ ها را می‌کشیدند و او از درد غش می‌کرد و یکی دیگر از اسرا که استخوان هایش شکسته بود، با دریل معمولی پای او را سوراخ می‌کردند، همانگونه که داخل دیوار دریل می زنیم خاک برمی‌گردد، از این دریل گوشت و خون و رگ ها بیرون می‌ریخت و  بعد این کارشان آتل می‌بستند.

از تحرکات منافقین برای جذب اسرا چه خاطره ای دارید؟

فراتی: روزی از روزهای اسارت، مریم رجوی و مهدی ابریشم چی به اردوگاه ما آمدند و با سخنان خود نیروها را تحریک و از امکانات خوب صحبت کردند که بتوانند از روزگار سخت اسیران به نفع خود بهره‌برداری کنند. ۱۵۰ نفر برای پیوستن به این سازمان با انگیزه سفر به فرانسه، پناهندگی و آزادی در اردوگاه های منافقان اسم نویسی کردند.

پس از آن من با همه آن‌ها صحبت کردم که در صورت پیوستن به سازمان مجاهدین، هم از ایران رانده می‌شوید و هم به دلیل دسترسی مجاهدین به ایران، خانواده‌های شما در ایران هم صدمه می‌بینند. بعد از این صحبت ها و آشنا کردن آن‌ها با نیت سازمان، نهایتا یک مینی بوس حدود ۱۴ نفری که طاقت آن‌ها تمام شده بود به منافقین  پیوستند.

رضیان: ما در اردوگاه موصل چهار بودیم که وزارت امور خارجه و صلیب سرخ مدام به آنجا رفت و آمد داشتند. به آنجا عنوان اردوگاه پاسداران خمینی را دادند که منافقان جرات حضور در این اردوگاه را نداشتند.

تیموری: از سازمان مجاهدین خلق عده ای به اردوگاه آمدند که اسیران سنگ، خاک و هر چه در دست داشتند را به سمت آن‌ها پرتاب کردند، بعد از آن عراقی ها اعلام کردند نیروهای سازمان در بیرون اردوگاه قصد صحبت با ما را دارند که عده ای به پای صحبت آن‌ها رفتند.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

امکانات رفاهی و ورزشی و غذا در دوران اسارت چگونه بود؟

تیموری: اسامی درصد بسیار کمی از اسیران اردوگاه ما در لیست صلیب موجود بود، به همین دلیل وضعیت بسیار سختی داشتیم و بدون هیچ امکاناتی در آسایشگاه می‌خوابیدیم.

یک چای و یک قرص نان صبحانه و ناهار آش یا برنج بود و شام نمی‌دادند.

صحنه ها و لحظاتی که قرار شد آزاد شوید و به ایران برگردید را به یاد دارید؟

رضیان: پس از هشت سال اسارت آزاد شدم. چون آمار صلیب سرخ داشتیم و از سازمان ملل به اردوگاه ما سرکشی می‌کردند از همه اردوگاه ها زودتر آزاد شدیم و از زمان آزادی خود اطلاع داشتیم.

یکی از خاطره‌های فراموش نشدنی ما رسیدن به خاک ایران و بوسیدن خاک و سجده شکر ما به خاک میهن بود.

از اولین برخورد همشهریان و اقوام و خانواده موقع بازگشت چه خاطره ای دارید؟

تیموری: چون اردوگاه ما آمار صلیب سرخ نداشت، خانواده من از اسارتم خبر نداشتند و تصور می‌کردند شهید شده ام. پس از چهار سال اسارت آزاد شدم. 

پس از آزادی، تنها شماره ای که به خاطر داشتم شماره تلفن محل کار عمویم بود که پاسخ نمی‌داد. از غرب کشور که وارد شدیم سپس تا تهران هم آمدیم و کسی از خانواده ام خبردار نشد که آمده ام. تا سمنان آمدم و بعد خانواده خبردار شدند که ما زنده ایم و لحظه اول که بعد از چهار سال خانواده را دیدم فراموش نشدنی ترین لحظه عمرم بود و با آن همه سختی، باور نمی کردم روزی دوباره آن‌ها را ببینم.

رضیان: شهر به شهر که می‌آمدیم مردم از ما استقبال می‌کردند، تعدادی از مادران و پدران شهدا هم که مفقودالاثر داشتند عکس شهید خود را برای شناسایی آورده بودند. در زمان رفتن به جبهه کودک شیرخوار داشتم و  وقتی بازگشتم کلاس چهارم ابتدایی و ۱۰ ساله بود که او را در آغوش گرفتم و تمام روزهای سخت اسارت از جلوی دیدگانم عبور کرد.

فراتی: سه سال از اسارت من گذشت که آزاد شدم. پس از اسارت و ورود به شهر، جمعیت بسیار زیادی به استقبال ما آمد، دوستان، اقوام و تمامی همشهریان برای همه آزاد شده ها سنگ تمام گذاشتند.

حکایت سرود آزادی از لبان مردان روزهای رنج

آیا به وضعیت آزادگان خوب رسیدگی شده است؟

تیموری: برای رسیدگی به آزادگان خوب عمل نشده است. سه فرزند دارم که هیچ کدام شغل دولتی ندارند و نتوانستم آن‌ها را سرکار ببرم. خیلی اوقات عنوان نمی کنم آزاده هستم، چون دید مردم را بد کردند و کاش همه چیز مثل زمان جنگ و برای رضای خدا بود و ارزش کار ما را ضایع نمی‌کردند.

فراتی: همه آزادگان جنگ تحمیلی از اسارت خود امتیازی ندارند و فقط از جانبازی و خدمات آن استفاده می‌کنند. 

رضیان: حق و حقوق همه ما که قرار بود سال ۷۰ پرداخت شود را ۲ سال پیش پرداخت کردند.

گفت و گو: محمد جهانگیریان / میثم اسماعیلی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha