انسان به دلیل داشتن قدرت تفکر و تکلم، برتر از سایر موجودات خالق هستی و به فرموده خداوند اشرف مخلوقات است، قدرتی که گاه تعدادی از انسان ها را به عرش و تعدادی را نیز به فرش می رساند که این امر بستگی به نوع تفکر ما انسان ها دارد.
البته ما در دنیایی پر از رمز و راز زندگی می کنیم و در این میان وقتی متعجب تر می شویم که دگرگونی ها را به چشم می بینیم و با ذره ذره وجود لمس می کنیم چونان زمانی که برخی با تلنگری، مسیر زندگیشان به طور کلی تغییر می یابد، تحولی که شاید خیلی باورکردنی نباشد و نمونه های این تحول را در زمان های خاص همچون عرصه دفاع مقدس بسیار شاهد بودیم.
تغییر زندگی یک جوان گیلانی در آن روزها از جوانی اهل مد و تفریح به دلیرمرد میدان های نبرد حق علیه باطل خود ماجرایی است خواندنی که در دفاع از دین و میهن آنگاه که خاک سرزمینش جولانگاه دشمن بعث می شود، از مرزهای شهادت عبور می کند و همه علایق و داشته هایش حتی جان عزیز را در طبق اخلاص می نهد و نثار می کند.
فاصله ها اندک است فاصله زندگی تا مرگ، فاصله بدی و خوبی ، فاصله زشتی و زیبایی و آن روزها این امر به خوبی مشهود بود روزهایی که اخلاص ، فداکاری ، ایثار و از خودگذشتگی برای دیگران، رشادت و دلاوری ، همدلی و همراهی به نهایت خود بود و اینک باید همه آن ارزشها را بیش از هر زمان احیا و تقویت کرد.
به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس و یادآوری رشادت ها و ایثارگری های جوانان و نوجوانان در میادین جبهه های جنگ تحمیلی و همچنین از خودگذشتگی مردم در پشت جبهه های جنگ، به یاد یکی از دوستان شهیدم افتادم که به طور حتم زندگی این شهید بزرگوار بسیار جالب و قابل تامل است.
محمد علی اصغری که در بین اهالی محل، خانواده و دوستان به فرشید صدایش می زدند در خانواده ای ارتشی زندگی می کرد. وی فردی ساکت و خونگرم بود که به وضع ظاهری اش بسیار اهمیت می داد. به همین دلیل در دوران نوجوانی و جوانی از لحاظ وضع ظاهری با سایر بچه های محل متفاوت بود و به اصطلاح جوانان آن روزگار مدگرا و امروزی محسوب می شد.
این شهید بزرگوار آبان ماه سال ۴۹ چشم به جهان گشود و در سال ۶۶ در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نایل شد تا زندگی کوتاه مدت اش، درس بزرگی برای جوانان و نوجوانان امروز باشد.
در آن زمان و در اوایل دهه ۶۰ من محصل دبیرستان بودم و در محله ما نیز هریک از بچه ها به یک چیز معروف بودیم، من به واسطه اینکه فوتبالم بسیار خوب بود همه مرا با یک نام فوتبالی صدا می کردند و فرشید به دلیل تبعیت از مدگرایی آن زمان و اهمیت دادن بیش از اندازه به تیپ و موهایش، به مدگرا معروف شد.
البته مدگرایی نوجوانان و جوانان آن زمان با دوره کنونی تفاوت های زیادی داشت زیرا در آن دوران افرادی که لباسی تا حد شیک می پوشیدند و به موهای خود سشوار و ژل می زدند، به آنان مدگرا و یا حتی سوسول می گفتند.
به هرحال ما هر روز با بچه محل های خود فوتبال بازی می کردیم و به دلیل اینکه فوتبال من از سایر دوستانم بهتر بود، همه دوست داشتند که در تیم من قرار گیرند که یکی از آنان نیز همین دوست مدگرایم بود.
روزها همچنان سپری می شد و جنگ تحمیلی نیز ادامه داشت و ما دوستان نیز هر وقت دور هم جمع می شدیم به جنگ نیز اشاره و اخبار مربوط به جنگ را دنبال می کردیم و پیگیر حملات رزمندگان اسلام و آزادسازی های خاک پاک عزیز ایران بودیم. البته در میان ما، فرشید که یک سال نیز از من کوچکتر بود، چندان اخبار جنگ را دنبال نمی کرد.
اما پس از گذشت مدتی ، شاهد این بودیم که این دوست ما تا حدی گوشه گیر شده و چندان نیز به لباس و موهای سرش اهمیت نمی دهد. برای ما جالب بود که وی بیش از ما اخبار جنگ را دنبال می کند.
پس از مدتی نیز خبری از فرشید نشد و هنگام بازی فوتبال منتظرش می ماندیم اما وی پیدایش نمی شد تا اینکه پس از چند روز غیبت، به خانه اش رفتم. برادرش در خصوص غیبتش گفت که به مسافرت رفته و چند هفته دیگر بر می گردد.
با توجه به اینکه این دوست ما اصالتی جنوبی داشت، فکر کردیم که به جنوب سفر کرده تا سایر فامیل و بستگانش را ببیند اما غیبتش از چند هفته نیز بیشتر و چند ماه طول کشید تا اینکه دوباره به اتفاق تعدادی از دوستانم به خانه اش رفتیم و از بردارش در خصوص غیبت طولانی فرشید سئوال کردیم اما جواب قانع کننده ای نشنیدم.
اما پس از چند مدت، فرشید به رشت بازگشت و دیدیم که قیافه ظاهری اش به طور کامل تغییر یافته و دیگر از آن موهای سشوار کشیده، ژل زده و لباس های به اصطلاح مد روز خبری نیست و با یک لباس معمولی اما تمیز و مرتب و همچنین با یک ته ریش نزد ما ظاهر شد که این شکل و شمایلش برای ما تازگی داشت.
البته اکثر بچه محل ها با دیدن قیافه وی، شروع به خندیدن کردند اما برای من جالب بود و از او سوال کردم کجا بودی که در جواب گفت این مدت در قم حضور داشتم اما دوباره سوال کردم قم چکار می کردی که جواب داد، مشغول تحصیل درس طلبگی هستم.
با گفتن این جمله تعجب من و سایر دوستان بیشتر شد و پس از آن نیز کمتر وی را می دیدیم. اما پس از گذشت چند ماه غیبت مجدد، فرشید را دوباره در رشت دیدیم که البته این بار با یک قیافه و شکل خاصی در محل حضور یافت. فرشید لباس روحانیت پوشیده بود که وقتی وی را با این هیبت دیدم، بلافاصله به سمتش دویدم و تبریک گفتم.
این شهید والا مقام پس از لحظاتی سکوت، لب به سخن گشود و گفت درسم را تمام کردم و هم اینک نیز، برای حضور در جبهه جنگ ثبت نام کرده و قرار است که در جنگ تحمیلی حضور یابم. اگرچه خانواده وی به دلیل سن و سال کم محمدعلی مخالف این امر بودند، اما او راه خود را پیدا و انتخاب کرده بود تا در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور یابد.
هر از گاهی من و یکی دو تا از دوستانم که با فرشید رفاقت بیشتری داشتیم، از طریق برادرش جویای حالش می شدیم به خصوص من که با بردارش دوست صمیمی بودم، بیشتر جویای حال وی می شدم و اخبارش را به سایر دوستان و بچه محل ها خبر می دادم.
به هرحال چند ماهی گذشت تا اینکه روزی برادرش به خانه ما آمد و با دیدنم بغضش ترکید و گفت که بردارم شهید شده، من نیز با شنیدن خبرشهادت وی، بسیار غمگین شدم و با ریختن اشک، تمامی خاطرات با هم بودن را مرور کردم.
پس از مدتی نیز تشییع جنازه این روحانی شهید بزرگوار در رشت برگزار شد که هنگام برگزاری مراسم تشییع، از منطقه لب آب تا گلزار شهدای رشت دسته عزاداری حرکت دادیم که تمامی بچه های محل و همچنین سایر دوستان ، بستگان و فامیل های این شهید روحانی حضور داشتند و تشییع باشکوهی برگزار شد.
این داستان زندگی یکی از شهدای گرانقدر جنگ تحمیلی بود، شهیدی که سن و سالی نداشت اما چون تقدیرش زیبا بود در تحولی خاموش از مدگرایی، در لباس روحانیت ظاهر شد و پس از آن نیز، به درجه رفیع شهادت رسید.
نظر شما