خاطرۀ جنگ در «ساحل تهرانِ» مجید قیصری

تهران- ایرنا- جنگ، خاطرۀ جنگ، شهر و موضوعات اجتماعی از درون‌مایه‌های اصلی جدیدترین اثر «مجید قیصری»، داستان‌نویس در کتاب «ساحل تهران» است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، کتاب ساحل تهران اثر مجید قیصری که به تازگی از سوی نشر افق منتشر شده، مجموعه پنج داستان کوتاه است که کودک، جنگ و شهر عناصر مشترک آن را تشکیل می دهند. جدیدترین اثر قیصری، داستان‌نویس، کلکسیونی از چند داستان است که وی در سال‌های متفاوت نوشته است.

جنگ، خاطرۀ جنگ و موضوعات اجتماعی از درون‌مایه‌های اصلی این مجموعه به حساب می‌آیند. قیصری در داستان ساحل تهران از ماجرای پسربچه‌ای می‌گوید که همراه با یک راننده به جایی عجیب در جنوب‌شرقی تهران می‌رود تا مرغ‌های دریایی را ببیند. همه می‌دانیم که تهران ساحل ندارد اما آیا واقعاً همین‌طور است؟

مجید قیصری (متولد دی‌ماه سال ۱۳۴۵ در تهران) نویسنده‌ معاصری است که روان‌شناسی خوانده و از سال ۱۳۷۲، داستان می‌نویسد.

وی داور بخش داستان کوتاه و بلند بزرگسال یازدهمین جشنواره شعر و داستان جوان سوره و داور پنجمین دوره (۱۳۸۴) کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور نیز بوده‌است. قیصری در دور سوم جایزه ادبی هفت اقلیم در سال ۱۳۹۲ در بخش رمان در کنار احمد آرام به داوری آثار راه یافته پرداخت.

قیصری داور بخش داستان جشن‌واره «قند پارسی» نیز بوده‌است.

برنده جایزه پکا برای نگارش کتاب ضیافت به صرف گلوله در سال ۱۳۸۰، جایزه قلم زرین سال ۸۵ برای کتاب سه دختر گل فروش، برگزیده جایزه مهرگان ادب به خاطر تألیف رمان باغ تِلو سال ۱۳۸۶، برگزیده کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور ششمین دوره (۱۳۸۵) و هشتمین دوره(۱۳۸۷) و برندهٔ جایزهٔ رمان برتر اوراسیای روسیه در سال ۲۰۱۸ برای کتاب سه کاهن بخشی از دستاوردهای داستان نویسی قیصری در کارنامه کاری وی است.

در بخشی از این کتاب آمده است:

شال گردنم را آماده کرده بودم توی دستم که بپیچم دور دهانم تا جلوی بو را بگیرد. چراغ بنزینم روشن شده بود. باید همین نزدیکی ها  بنزین می زدم. حوصله ایستادن و گالن دست گرفتن وسط خیابان را نداشتم. با ماشین پنچر می روم بیرون اما با چراغ چشمک زن باک هرگز. توی گوشی دنبال نزدیک ترین پمپ بنزین بودم که دیدم پسرک کلاه حصیری به سر دارد با بسته ای در مشما برمی گردد طرف ماشین. شال گردن را بستم دور دهان و گردنم. سفت، جوری که داشتم خفه می شدم. فقط خدا خدا می کردم آب مشما نچکد روی زیرپایی ها یا از آن بدتر روی صندلی ها. تازه شسته بودمشان. شب قبلش با زحمت جلوی بخاری خشکشان کرده بودم که صبح بدون روکش نزنم بیرون. مردی با روپوش سفید چرک‌مرده همراه پسرک می آمد طرف ماشین.

حتما فروشنده مغازه بود؛ تا کنار ماشین آمد بدرقه پسرک و شنیدم گفت به مادرت سلام برسان. از طرفی خیالم راحت شد، می شناسندش. از طرفی هول قطره های آبی بودم که از ماهی های یخ زده بچکد کف ماشین. رفتم پایین و صندوق را زدم بالا. خواستم مشما را از دست پسرک بگیرم که نگذاشت. وقتی که دید صندوق را زده ام بالا، خودش مشما را گذاشت کف صندوق. چرا باید حسرت هرچیزی را بخورم؟ کاش سهراب یکی از این کارها را خودش می کرد. ماهی ها کیلکا بودند. دو بسته کوچک. ماهی های نانازی خوابیده بودند کنار هم (ص.۴۶ و ۴۷).

مجموعه داستان های کوتاه ساحل تهران در ۱۲۰ صفحه و شمارگان ۵۵۰ نسخه به تازگی از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha