۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۷
کد خبر: 84490227
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

چادرنشینی، قصه تلخ اما واقعی ایلامیان در جنگ

۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۷
کد خبر: 84490227
چادرنشینی، قصه تلخ اما واقعی ایلامیان در جنگ

ایلام - ایرنا - تا چشم کار می‌کند کوه و صخره و درخت‌های بلوط در چشم‌های همه قاب می‌شود، انتهای جاده را نمی‌توانم ببینم، گروه گروه از مردم در حالی که هر کدام وسیله‌ای در دست دارند با همان لباس‌های ساده و معمولی خانه به دنبال پیدا کردن محلی مناسب برای برپا کردن چادر لابلای صخره‌ها و سنگ‌ها هستند.

به گزارش ایرنا، امروز اولین روز عید است و بهار نقل خود را بر روی سر عروس زاگرس پخش کرده، این را از گل‌های رنگانگی که در دشت مانشت و قلارنگ روییده است می‌توان براحتی دریافت.

سوز سرما هنوز احساس می‌شود، همه با هم دور آتشی که بابا و علی از چوب‌های خشک شده درختان پیر و پوکیده بلوط برپا کرده جمع شده‌ایم، به جاده نگاه می‌کنم، هنوز ماشین های کوچک و بزرگ با مدل های مختلف آرام آرام در حال حرکت هستند و با آرامی از جاده خود را بالا می‌کشند تا جایی را برای برپایی چادر در دشت پیدا کنند.

برای یک لحظه خاطره شب قبل را در ذهنش مرور می‌کند: همه دور سفره هفت سین نشسته و بوی عود فضای اتاق را پر کرده، بابا قرآن خانوادگی را باز و با صدایی آرام مشغول خواندن است، مادر هم زیر لب دعا می‌خواند، علی لحظه‌ای بعد رادیوی قدیمی را روی ایستگاه تنظیم می‌کند و گوینده اعلام می‌کند: شنوندگان عزیز توجه فرمایید تا چند دقیقه دیگر سال نو آغاز می‌شود.

بابا قرآن را که تمام می‌کند همگی صلوات می‌فرستند و سپس از لابلای قرآن چند اسکناس تا نخورده ۲۰ تومانی بر می‌دارد، دعا می‌کند و همه با هم آمین می‌گویند ولی در همان لحظه صدای محکم و پر اضطراب گوینده رادیو پخش می‌شود که اعلام می‌کند: شنوندگان گرامی توجه فرمایید: آژیری را که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز است و معنای آن این است که حمله هوایی دشمن انجام می‌گیرد، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.

جمله گوینده که تمام می‌شود صدای انفجار بزرگی شنیده می‌شود، همه جا به شدت می‌لرزد و شیشه‌های پنجره بر سرمان باریدن می‌گیرد، بوی دود و سوختگی همه جای اتاق را پر می‌کند و همه جا در تاریکی فرو می‌رود، صدای یکنواخت و ترس‌آور ضد هوایی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شود و همه جا بوی تند باروت پیچیده است.

مادر همه را در گوشه‌ای جمع کرده و دلداری‌مان می‌دهد، آژیر قرمز هنوز قطع نشده و هواپیماهایی که در ارتفاع پایین و از روی خانه ها به سرعت پرواز می کنند موجب وحشت و ترس بیشتر ما شده، صدای انفجار بمب ها از جاهای دور به گوش می رسد و از پنجره های بی شیشه باد سردی مهمان اتاق شده است.

دوباره صدای انفجار مهیب دیگری بلند می شود و همه را از جا می پراند، بابا با همان آرامش همیشگی می گوید: سریع بلند شوید و هرکدام وسیله ای ضروری بردارید باید همین امشب شهر را ترک کنیم، شهر دیگر امن نیست.

همگی بسرعت از جا بلند می شویم، در عمق تاریکی و با وحشت تمام هرکسی وسیله ای بر می دارد و با کمک بابا داخل ماشین می گذاریم، هنوز صدای تک تیراندازها از دور به گوش می رسد، داد و فریادها در کوچه ها و خیابان های دور و نزدیک به گوش می رسد و همه جا از بوی سوختگی شدید پر شده است.

با صدای مادر که مرا برای کمک به خواهر کوچکم صدا می زند دوباره به دشت و جنگل بلوط برمی گردم، بابا و علی و محمد مشغول برپا کردن چادر هستند، به درختهای بلوط نگاه می کنم شاید او هم دارد به ما به عنوان همسایه های تازه فکر می کند.

گروه گروه از مردم در حالی که هر کدام اسبابی در دست دارند و یا بر پشت شان بسته اند به آرامی از جاده به طرف درخت ها و صخره ها راه افتاده و به داخل دره سرازیر شده اند.

هیچ کس به این فکر نمی کند که از دیشب سال نو شروع شده و امروز نخستین روز بهار است، خبری از شور و شادی و روبوسی نیست، همه بدنبال پیدا کردن جایی مناسب، صاف و امن برای برپایی چادر هستند تا زندگی تازه ای را زیر سقف هایی برزنتی در کنار بلوط ها، صخره ها و کوه های سبز شده شروع کنند، حالا چند روز و چند هفته و شاید هم چند ماه طول بکشد خدا می داند.

زندگی زیر چادر خیلی سخت است، بعد از گذشت چند روز بابا و علی قصد دارند به شهر رفته و سری به خانه مان بزنند و مقداری وسایل مورد نیاز دیگر را با خود بیاورند، اینبار هم که قصد دارند بروند با اصرار از آنها می خواهم من را هم ببرند، سوار ماشین کنار بابا مینشیم و راهی شهر می شویم.

ازدور چشمم به شهر می خورد، دلم برای خانه مان تنگ شده، بخش هایی از شهر به ویرانه ای تبدیل شده، دیوارها فرو ریخته و در همه جا نشانی ازبمب و ترکش و گلوله دیده می شود، در میان کوچه ها صدایی از بچه ها و بازی هایشان به گوش نمی رسید و انگار ارواح در شهر زندگی می کنند، همه جا در سکوتی مرموز فرو رفته است.

کف خیابان ها از شیشه و سنگ و پاره آجر و سیمان پر شده، تکه های بلوک و سیمان و سنگ ریزه ها و آجرها و آهن پاره هایی که معلوم نبود موج انفجار آنها را از کجا آورده همه جا پخش شده و لنگه های در و پنجره هایی که از شدت موج انفجار مچاله شده بود روی زمین پخش شده اند.

بعضی از خانه ها ریخته و باد از میان پنجره های شکسته پرده های پاره را به بازی گرفته است، بلوک و آجر در کوچه پخش شده و هنوز بوی باروت و سوختگی را می توان حس کرد.

این مطالب بخش‌هایی از کتاب "فرار فرار" به قلم مرتضی حاتمی است که در آن روایتی مستند از بمباران شهر ایلام و زندگی چادرنشینی یکی از خانواده های ایلام در کنار صدها خانواده در دوران جنگ را به رشته تحریر درآورده است.

روایت غریبانه از بمباران ناجوانمردانه رژیم بعث عراق علیه ایران و در به دری و بی خانمانی  مردمی که از خانه و کاشانه خود آواره دشت‌ها و مناطق خارج از شهر شدند و ماه ها در گرما و سرما زندگی چادر نشینی را تجربه کردند، قصه تلخ اما واقعی مردمان دیار عروس زاگرس است.

مردمانی که در دوران هشت سال دفاع مقدس در مقابل ۳۰۰ مرتبه بمبارانی که از سوی دشمن متحمل شدند بجای خالی کردن شهرشان و مهاجرت به دیگر مناطق کشور شجاعانه ایستادند و سالها آوارگی و زیست چادر نشینی را تجربه کردند.

مردمانی شجاع و ایثارگر که آوارگی در پناه درختان بلوط و ون و لابلای صخره ها و سنگ ها و دره های مختلف نظیر قوچعلی، ارغوان، دالاهو و مانشت را به تسلیم شدن مقابل دشمن ترجیح دادند.

زندگی زیر چادر شاید به ظاهر آسان باشد اما وقتی خانواده ای شش هفت نفره باشی با بچه های قد و نیم قد در گرمای تابستان و سوز سرمای زمستان بدور از سرپناهی امن، زیر چادر با ترس و دلهره بمانی آنوقت ماجرا بسختی برایت قابل باور می شود.

سختی گرم کردن چادرها در زمستان با بخاری هیزمی، گرم کردن آب برای شستن رخت و لباس و حمام کردن، تحصیل زیر چادر با صدای هواپیمای دشمن و صدها سختی دیگر موجب نشد مردم این دیار خود را از سرزمینشان دور کرده و امیدوار به پیروزی در همینجا زندگی کنند.

عدم دسترسی آسان به مراکز درمانی، دوری از امکانات در کنار تحمل داغ عزیزان از همسایه و دوست گرفته تا اقوام و آشنایان که بی گناه زیر آماج گلوله ها و بمباران دشمن شهید می شدند روایت روزانه و تکرار شدنی بود که کام مردم را تلخ و تلخ تر می کرد.

دنیای کودکی بچه های معصوم ایلامی دهه ۵۰ و ۶۰ نیز توام با ترس و اضطراب بود، آنها لابلای صخره ها و درخت ها مشغول بازی بودند و با غرش هواپیماهای دشمن به همان چادرهای برزنتی دشت پناه می بردند.

چادرهایی که محل تولد صدها نوزاد بودند، مادرانی که در اوج آوارگی و زیر بمباران های دشمن فرزنداشان متولد شد و به دشمنان لبخند پیروزی زدند.

غربت مردم تنها در زندگی چادر نشینی محدود نمی شد، بسیاری از آنها اگرچه جان سالم از حملات دشمن به در بردند اما موج انفجار شمار زیادی از آنها را فرا می گرفت که تا امروز موجب بروز بیماریهای روحی و روانی برای تعداد زیادی از آنها شده است.

شاید بخاطر همین روایتهای غریب بود که از بین همین مردم آواره افرادی اعم از مرد و زن داوطلب عزیمت به جبهه می شدند، شیر زنان و شیر مردانی که با وجود آوارگی خود و خانواده در دشتها و جنگل ها و چادر نشینی اما راهی جبهه ها شده و با دشمن رو در رو جنگیدند.

این روایتها وقتی خواندنی تر می شود که این مردان خانواده های خود را در اوج بمباران و آوارگی به خدا سپرده و راهی جبهه شدند و تا آخرین نفس از خاک میهنشان دفاع کردند و از طرف دیگر  خانواده هایی که با وجود سختی چادر نشینی اما برای رزمندگان آذوقه به جبهه ارسال می کردند.

بسیاری از مردم ایلام با تشکیل گروه های بسیج مردمی بصورت خودجوش وارد نبرد شدند و با همراهی با رزمندگان مقابل دشمن ایستاده و به دفاع پرداختند.

مصداق بارز این مساله آزادسازی "میمک" است، در این عملیات ۱۹ دی ماه سال ۵۹ ایل خزل در استان ایلام برای بازپس گیری ارتفاعات میمک با نیروهای عراقی مبارزه کردند و این مناطق را از دشمن پس گرفتند.

این فتح نخستین عملیات نظامی در تاریخ جنگ هشت ساله تحمیلی محسوب می شود که با فداکاری و رشادت های مردمی سلحشور مردان ایل خزل و ارتش جمهوری اسلامی ایران به اولین پیروزی رزمندگان منجر شد.

بدون شک این افتخار آفرینی ها و تحمل این همه سختی از مردم این دیار چیزی جز عشق به وطن نبوده که مردمان این دیار آنرا خلق و سند محکمی بر وفاداری مردم به نظام و کشورشان دارند.

استان ایلام در دوران هشت سال دفاع مقدس بیش از سه هزار شهید، ۱۰هزار جانباز و ۳۳۱ آزاده تقدیم اسلام و انقلاب کرده است.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha