به گزارش ایرنا در بخش از داستان این کتاب خواندنی آمده است: این بار نوبت من بود که خودم را نشان بدهم و جلوی احمدی عرض اندام بکنم، رو کردم به مرد و گفتم: ما دنبال اسم و رسم نیستیم، دنبال هدفمونیم و هدف که سرنگونی رژیمه و ما به دنبال اون هستیم.
مرد بدون اینکه مرا نگاه کند، حرفم را برید و گفت: بدون اسم که نمی شه، بذارید گروه نقاب!
اسم عجیبی بود، تا به آن لحظه نشنیده بودم اسم گروهی باشد خوب در ذهنم ماند.
احمدی سکوت من را که دید، سریع گفت: به به! عجب اسم پرمغزی! به نظرم بهترین اسم ممکنه، هم اشاره به حرکتی پویا داره و هم اشاره به پنهانی بودنش و هم اشاره به وحشت زا بودن حرکات ما. باید رژیم گوشی دستش بیاد که با کیا طرفه.
دکتر هم شاد و مضطرب به چهره مرد نگاه کرد، انگار که منتظر عکس العمل او بود تا ببیند میزان موفقیت احمدی چقدر است و او باید چه بکند، سبک سنگینی کرد و گفت: حالا تصمیم شما در مورد معامله سلاح با این گروه نقاب چیه؟
مشکلی نیست اگر دوستانتان مشکلی در پرداخت هزینه اش نداشته باشن.
احمدی بلافاصله پاسخ داد: مشکلی نیست همین حالا هم پول آماده است فقط جسارتا می شه سلاح ها را ببینیم؟
مرد نگاه عاقل اندر فسیهی به احمدی انداخت و گفت: مگر بار یونجه می خوایم معامله کنیم که الان ببرمتون سر زمین و نشونتون بدم.
حداقل یک هفته طول میکشه، الان فقط سپرده ام بچه ها چند تا سلاح بیارن تا امتحان کنید.
این را گفت و بلند شد، ما را نگاه کرد و از چادر زد بیرون و این معنی اش این بود که شما هم بیایید.
اول دکتر، بعد احمدی، من و سیروان و نصرت از چادر خارج شدیم. بیچاره سیروان و نصرت حسابی ماستها را کیسه کرده بودند لام تا کام صحبت نمی کردند.
کمی از چادرها فاصله گرفتیم، مرد به نیروهایش اشاره کرد و آنها با دو کلاش که یکی قنداق دار و آن یکی تاشو و یک مسلسل ژ۳ و یک قناسه جلو آمدند.
عجب سلاح هایی بودند حقیقتا یک دانه شان هم در سپاه همدان پیدا نمی شد.
یکی یکی اسلحه را دادند دست ما تا امتحان کنیم کلاش تاشو افتاد دست من، نو و خوش دست بود گذاشتمش روی رگبار و رو به آسمان رگباری گرفتم، خیلی عالی بود!
سیروان قناسه را دست گرفته بود و نصرت کلاش را و مانده بودند چه کار کنند؟! من که شلیک کردم، تازه به خودشان آمدند و شروع کردند به شلیک.
اسلحه ها را امتحان کردیم و برگشتیم داخل چادر. تیراندازی با آن اسلحه های نو و سرحال به اندازه چندین بار نشستن پای بساط، سیروان و نصرت را سر کیف آورده بود و نطقشان را باز.
داخل چادر که شدیم شروع کردند بلبل زبانی برای آن مرد.
سیروان شادمان رو کرد به آن مرد و گفت: ما در همدان ارتفاعاتی داریم به اسم الوند که اتفاقا دشتی دارد درست شبیه همینجا که مقر جنابعالیه، کاملا مشرفه به شهر که اگر اون را تصرف کنیم کار رژیم در همدان تمومه.
طرح من اینه که ما این ارتفاعات را بگیریم، به همدان مسلط شیم و همون دشت را که بهش دشت میشان میگن رو مقر خودمون کنیم. و .....
ادامه این داستان شیرین را در کتاب «پس پرده که بود» بخوانید.
نویسنده این کتاب «محمد مهدی سماوات» و انتشارات سیمرغ هدایت این اثر را در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه در آبان ۱۴۰۰ منتشر و روانه بازار کرده است.
سماوات در مقدمه این کتاب می گوید: کتاب حاضر متنی داستانی است که بر اساس مصاحبه ها و اسناد معتبر در دسترس نوشته شده و البته از فضاسازی های داستان پردازانه خالی نیست اما سعی شده تا این فضاسازی داستانی هیچگونه خدشه ای بر اصل واقع انگاری آن وارد نسازد.
پُر واضح است که در بازه زمانی روایت شده در کتاب یعنی از روزهای آغازین انقلاب تا پایان کودتای ننگین نقاب، معروف به کودتای نوژه در دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی کشور اتفاق افتاده است اما می توان گفت شالوده اصلی آن فعالیتهاست.
نظر شما