این نویسنده روز یکشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا اظهار داشت: من در یک خانواده پرجمعیت و متوسط به دنیا آمدم و پدرم مرحومم هر چند سواد نداشت اما با همان سواد قرآنی و مکتبی اش قرآن را چنان با صوت زیبا میخواند که روح آدمی شوق پرواز پیدا میکرد و تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و متوسطه را در مشهد گذراندم و بعد از اخذ دیپلم در سال ۷۸ به هنر آشپزی روی آوردم.
«هادی خوشخو» افزود: در سال ۸۰ عازم خدمت سربازی شدم بعد از آن تحصیلات خود را ادامه دادم و موفق به اخذ مدرک کارشناسی در رشته حسابداری شدم اما این، آن چیزی نبود که دوست داشتم و از سالهای نوجوانی جسته و گریخته شعر و ترانه می نوشتم و از همان دوران نام هنری "کلاغ" را برای خود انتخاب کردم و نوشته هایم را به همین نام معرفی می کردم، اما بدلیل نبود امکانات و مشکلات مالی نتوانستم ذوقم را پرورش دهم و به آنچه که علاقه داشتم برسد تا اینکه در اواخر سال ۹۶ با کلاسهای مجازی ترانه سرایی استاد «مهدیه عرب» آشنا شدم.
خوشخو گفت: چند ترم هم ادامه دادم اما باز مشکلات مالی مانع از ادامه و رسیدنم به بازار ترانه و موسیقی شد ولی ناامید نشدم تا اینکه در اوایل سال ۱۴۰۰ اتفاقی با استاد «میثم رجبی»، بانو «آوا خورشیدی» و مکتب فراروایت آشنا شدم و به کارگاه ادبی مکتب پایائیسم پیوستم و علاقه به نوشتن و راهنمایی و کمک اساتیدم باعث شد تا خیلی زود به آنچه که خواسته ام بود برسم.
وی اضافه کرد: اندوخته های پیشین و تمرین مستمر باعث شد که در آخرین روزهای دی ماه ۱۴۰۰ اولین کتاب خود را در قالب مجموعه فراروایت با عنوان «وصیت کلاغ در سرزمین مترسک ها» را با کمک بی دریغ اساتیدم در انتشارات آون به چاپ برساندم و امیدوارم که این اتفاق خوب ادامه داشته باشد و همچنان از دردهای روزگار بنویسم.
نمونه فراروایت از کتاب چاپ شده را در ذیل میخوانید:
پرواز روح
روایت اول: ...
اتاق سرد و خشک در روح ندمیده اش به خود میپیچد
پیرزن در را بر تن سرد اتاق باز میکند. دستش را از دیوار جدا نکرده است که سیاهی دنیا روی موهای سفیدش به تلاطم افتاد
آری گویا که سرش گیج میرود
سِرُم میچکید
قطره، قطره
و صفحه مانیتور نشان میدهد که ثانیه ها چقدر باارزشند
صدای بوقی شنیده شد
طوری که خطهای متن بیدرنگ بیرنگ میشوند
چشمهای من(راوی) در اشک زلال تار میشود...
پیرزن کنار تخت بیقرارتر میشود.
با دستان چروکیده اش که عمری زندگی را ورق زده است نوازشی به سر پسرش میکشد و صفحه ای دیگر هم خوانده میشود
قطره اشکی آرام از گونه هایش می غلتد
صدای کلاغ از روی درخت حیاط بیمارستان بلند میشود من نه فکری نمیکنم...
صدای بوق ممتد دستگاه و خط صافی که بدجور توی دلم تیر میکشد اتاق را سردتر کرده است.
روایت دوم: هادی
این منم، منی که هستم ولی از یاد رفته ام این تخت و این دستگاه واقعیت مرا می گوید
چشم دوخته ام به خطوط کج و معوج روی دستگاه که زنده بودنم را گواهی می کند
پاهایم سرد است و این سردی تمام بدنم را دارد فرا می گیرد
در که باز شد مادرم را دیدم دلم گرم شد و سردی بدنم را فراموش کرده
نزدیکتر که آمد بدنم گُر گرفت و حس خوبی داشتم. به پیشانی ام که دست کشید انگار که تمام دنیا مال من است، سبک شده بودم انگار که دارم پرواز می کنم
پاهایم جلوتر از بدنم روی خطهایی که می خواهند تصویر مرا بکشد به راه افتادند. خودم هم نمی دانم به کجا اما هر چه هست باید بروم و این پایان ماجراست.
نظر شما