به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، کتاب پاییز و خانهای با شیروانی نارنجی نوشته امیرعلی مهاجری است، نویسنده در توضیح ایده نوشتن این کتاب به خبرنگار ایرنا گفت: در دانشگاه، ادبیات زبان انگلیسی خواندم. همیشه با داستان و ادبیات سروکار داشتم. پیشاز این در حوزه سینمای کوتاه بیشتر فعال بودم و فیلمنامه کوتاه مینوشتم. پاییز و خانهای با شیروانی نارنجی نخستین کتاب من است.
این نویسنده با اشاره به تأثیر وفات پدربزرگش بر او و تصمیمش برای نوشتن کتاب توضیح داد: همیشه دوست داشتم داستانی بنویسم، اما موضوعی خاص برای کتاب پیدا نکردم. تا اینکه پدربزرگم در بهمن ۱۳۹۹ فوت کرد در طول روزهایی که مراسم برگزار میشد، مسائل مختلفی درباره پدربزرگ میشنیدم. همچنین تنها بازمانده از خانواده او عمه خانم بود که سن بالایی دارد. بعد از مراسم ختم عمه خانم داستان زندگی پدربزرگ را برای من تعریف کرد.
او افزود: دچار شک شده بودم و میدانستم که مرگ خیلی نزدیک است و نباید اهداف را عقب انداخت. پس در ۱۴۰۰ شروع به نوشتن این رمان کردم. چند نفر از دوستان که نقدنویس سینمایی بودند، کتاب را خواندند و گفتند که با دیدگاه اگزیستانسیالیستی نوشته شدهاست. البته من به روش کاملا کلاسیک بر اساس یک خط این داستان را نوشتم. در نوشتن کتاب به سبک خاصی فکر نکردم و فقط خواستم داستانی را تعریف کنم.
مهاجری در بخشی از پیشگفتار این کتاب نوشتهاست: در این داستان به روایت یک قهرمان بخشنده و گمنام میپردازم. انسانهای بزرگ بیشماری به این دنیا آمده و رفتهاند که ما صرفا معدود افرادی را میشناسیم که به شهرت رسیدهاند ولی نمیدانیم در همین حوالی، در انتهای همین کوچه پسکوچههای گمنام هزاران قهرمان در بین ما زندگی میکنند؛ بدون آنکه ادعایی داشتهباشند. وقتی از قهرمان صحبت میکنیم لزوما فردی نیست که جامعه یا ملتی را به رستگاری میرساند، گاهی اوقات یک قهرمان جامعه آماری کوچکتری را نجات میدهد...
قسمتی از متن کتاب:
راس ساعت هشت صبح با صدای خاله مهلقا بیدار شدیم. سکوتی سنگین بر فضا حکمرانی میکرد. افراد کلام را از یکدیگر دزدیده بودند و با مشغول کردن خودشان به کاری ساختگی سعی میکردند روز را عادی و طبیعی جلوه دهند. هیچکس نمیخواست اولین مجرمی باشد که سکوت را بشکند و به بقیه افراد یادآوری کند که تنها تا یک ساعت دیگر آمبولانس جسد بیروح پدربزرگ را میآورد. هرکسی در ذهن خود به این فکر میکردکه چگونه باید با این مسئله برخورد کند، بگذارد این خشم و درد نهان در سینه بیرون بریزد ویا برای خویشتنداری هم که شده، همچنان در حفظ سکوت پیشقدم باشد.
صدای آرام چرخهای آمبولانس روی آسفالت کوچه به گوش رسید. سکوت حتی از قبل هم کشندهتر شده بود. چه کسی فکرش را میکرد روزی از سر کوچه بهجای شنیدن قدمهای پدربزرگ، صدای ماشینی به گوش برسد که جسد بیجانِ او را حمل میکند. صدای مهرناز مرا از بند اسارت عمیقترین افکار ذهنیام رها کرد:
- دامون؟
- بله؟
- آمادهای؟ آمبولانس رسید.
مهرناز نتوانست بغضش را تحمل کند. من هم برای آنکه بغضش به گریه تبدیل نشود، شمرده شمرده به مهرناز گفتم:
-این کوچه عجب تاریخی رو توی دل خودش ثبت کرده! توی این چند دهه صد نفر مثل بابابزرگ روزی زنده ازش وارد کوچه شدند و یه روز دیگه جسد بیروحشون از کوچه خارج شده.
-بس کن.
-عجب صبری داره این کوچه!...
این کتاب در بهار ۱۴۰۱ در ۵۰۰ نسخه توسط انتشارات آنیما منتشر شد.
نظر شما