به گزارش خبرنگار اندیشه و تاریخ ایرنا علی اکبر ناطق نوری در خاطرات خود می گوید:
دو سه روز پیکر امام(ره) در مصلی بود. بعد از اینکه نماز میت حضرت امام(ره) را مرحوم آیتالله گلپایگانی خواند جمعیت به سمت پیکر امام هجوم آوردند.
با سرعت بهطرف بهشتزهرا رفتم. به بهشت زهرا که رسیدیم نمیدانستیم کجا برویم. داخل جمعیت شدیم. مردم اطراف ماشین ریختند و اظهار ارادت میکردند. گفتند بگذارید ما هم با شما همراه و منتظر باشیم تا پیکر امام (ره) را بیاورند.
در همین منطقه که امام دفن شد به وسیله کانتینر محوطه را محاصره کرده بودند. پاسدارانی که بالای کانتینرها بودند وقتی مرا داخل جمعیت دیدند اشاره کردند که بیا بالا. دست مرا گرفتند و به بالا بردند در داخل محوطهای که برای دفن امام آمادهشده بود.
هجوم مردم به کانتینرها
جایگاهی هم برای میهمانان درست کرده بودند که دیدم حضرت آیتالله مکارم شیرازی و جمعی دیگر از آقایان قم آنجا نشسته بودند. من هم بهعنوان کسی که میخواهد در مراسم شرکت کند پهلوی آقایان نشستم.
جمعیت از بالای کانتینر و کانکس به داخل میپریدند. دیدم که اوضاع خیلی بههمریخته است. برای اینکه نمیتوانستم این بینظمیها و بیبرنامهگی ها را ببینم به ادارهکردن آنجا مشغول شدم و با دادوفریاد یک مقداری نظم دادم.
ناگهان دیدم که بالگرد حامل پیکر مطهر امام و چند بالگرد دیگر آمدند. امام را داخل تابوت گذاشته بودند و یک پارچهای سفیدی هم رویش کشیده بودند.
پس از آنکه دستههای تابوت از داخل بالگرد بیرون آمد جمعیت هجوم آورد. مردم کانتینرها را له کردند و کنار ریختند. مردم تابوت امام را از دست آقای سراج و آقای انصاری و بقیه آقایانی که همراه اینها بودند گرفتند. آقای سراج گریهکنان بهطرف من آمد و گفت آقای ناطق پیکر را مردم گرفتند. من هم با عصبانیت گفتم اینطوری پیکر را میآورند!!
آقای انصاری هم در شلوغی رفت بالای کانتینر و میخواست با بلندگو مردم را ساکت کنند ولی اصلا هیچ بلندگویی آنجا کار نمیکرد.
تشر به پاسدارها
مردم پیکر را دست گرفته بودند. گاهی پیکر در داخل مردم گم میشد. من خیلی عصبانی شدم. پاسدارها را صدا زدم و گفتم شماها خیلی بیعرضه هستید سعی کنید و پیکر را از مردم دست مردم بگیرید.
دیدم اصلا این بچهها هم خودشان را باخته اند. خلاصه خودم دستبهکار شدم. عبا را به سمتی پرت کردم. محافظان و اخوی ممانعت میکردند که آخر با اینهمه جمعیت از دست تو کاری ساخته نیست.
خلاصه رفتم جلوی یک ماشین آمبولانس که در آنجا بود. به کمک بچههای سپاه با آمبولانس توی جمعیت رفتیم چون نگران بودم بدن امام عزیز در تابوت زنبق که هیچ حفاظی نداشت زیر دستوپا بیفتد و هتک حرمت شود.
پساز آن که آمبولانس نزدیک پیکر امام آمد پیکر را از دست مردم گرفتیم و بر روی سقف آن گذاشتیم. اما مردم مجدداً ریختند و پیکر را گرفتند و باز اوضاع بههم ریخت.
مرا بکشید!
پساز مدتی و در عین ناباوری دیدم تابوت نزدیک کانتینری میشد که من در آن بودم و من دستم را دراز کردم و به چوب تابوت رساندم. خداوند در همان لحظه نیرویی به من داد و توانستم پیکر را از مردم بگیرم و بهطرف کانتینر ببرم.
مردم مجدداً سمت پیکر ریختند. جوانان بیهوش شده بودند و مثل ابر بهاری گریه میکردند. جوانی محاسن امام را گرفته بود و از داخل تابوت بالا آورده که ببوسد. هر چقدر هم میزدند روی دستش که ول کند، رها نمیکرد و میگفت همینجا مرا بکشید من امام را رها نمیکنم.
مردم کفن امام را بردند. جالب اینکه از سینه تا زانوی کفن حفظشده بود. عبایم را روی بدن امام انداختم و خودم را روی تابوت انداختم که مردم زیاد شلوغ نکنند.
حضرت امام پاسداری داشت به نام آقای بابایی که بهشدت گریه میکرد. آمد که امام را ببوسد محکم زدم تو صورتش که بعداً از او عذرخواهی کردم.
تجربه بهمن ۵۷
جمعیت همچنان فشار میآورد بهطوریکه کانتینر داشت له میشد. یک لحظه همانجا فکر کردم که اگر تابوت روی من له شود و بمیرم بهترین افتخار است و هیچ نگران نبودم. در همین لحظه به وسیله بیسیم به حاج احمدآقا پیام دادند که آقای ناطق میگوید یک بالگرد بفرستید.
کسی آنجا بود که گفت در این شلوغی بالگرد نمیتواند بنشیند گفتم به احمدآقای خمینی بگویید من تجربه دوازده بهمن ۵۷ را دارم که بالگرد در آن شرایط بین جمعیت نشست.
مدتی طول کشید تا بالگرد بیاید. من همچنان خودم را روی تابوت انداخته بودم و جمعیت هم فشار میآورد. خداوند توان عجیبی به من داده بود.
بالگرد نزدیک کانتینر در میان جمعیت نشسته و آمبولانس بین ما و هلوکوپتر قرار داشت. به آقای سراج گفتم تو به داخل بالگرد برو خودم نیز روی سقف آمبولانس پریدم و داخل بالگرد رفتم. گفتم تابوت را هل بدهید. دسته تابوت را خودم گرفتم. وسط دو دسته تابوت، سر چند نفر گیر کرده بود. هر چه میگفتم سرتان را پایین بکشید فشار جمعیت نمیگذاشت. بالاخره با پایم روی سر آنها فشار آوردهام یکی رفت پایین جا باز شد. بقیه هم سرشان را بیرون کشیدند.
گریه احمدآقا
آقای فیروزیان یکی از محافظها می خواست به داخل بالگرد بیاید او را پایین انداختم. یکی دیگر از محافظین من زمانیکه بالگرد بلند شد به بالگرد آویزان شده بود پرت شد پایین، البته هنوز بالگرد خیلی از زمین فاصله نگرفته بود.
خلاصه با هزار زحمت بالگرد بلند شد و در منظریه نزدیک جماران نشست. پیغام دادیم آمبولانس آمد.پیکر امام را به سردخانه بیمارستان جنب بیت امام بردیم. در آن لحظه بدون عبا و عمامه و با قبا وارد حیاط شدم.
احمد آقا و بقیه آقایان نشسته بودند. تا احمدآقا مرا دید شروع به گریه کردن کرد و گفت آقای ناطق همین صحنه را روز ورود امام از تو دیدم. آن روز بدون عمامه و عبا تو به داد امام رسیدی امروز هم تو به داد ما رسیدی اما آن روز محاسن تو مشکی بود امروز محاسنت سپید است.
دو تابوت بدلی
خیلی منقلب شدم و نشستم یک مقدار گریه کردم و آرام شدم. گفتند حالا باید چه کار کنیم؟ احمد آقا گفت هر چه آقای ناطق میگوید عمل کنید.
گفتم حاجاحمد آقا آخر آدم پیکر امام را در یک تابوت زنبق میگذرد؟ سپس گفتم سهتا تابوت و سهتا بالگرد میخواهیم. داخل یکی امام را میگذاریم دوتای دیگر خالی باشد که اگر جمعیت شلوغ کردند آن تابوتهای خالی را دست مردم میدهیم تا مراسم خاکسپاری حضرت امام تمام شود.
آقای دکتر طباطبایی، برادر خانم احمد آقا که آن موقع شهردار تهران بود دستور داد سهتا تابوت آوردند. یک تابوت فلزی و مجهز بود و دوتا دیگر هم خالی.
بعدازظهر خبر دادند که آقای عبدالله نوری که آن موقع وزیر کشور بود دستور داده نیروهای انتظامی آنجا را سامان دهند و یک تقسیم کار شدهاست.
پیکر امام را به بهشت زهرا آوردیم و امکان استفاده از این طرح نشد. خود بچههایی که مسئول انتظامات بودند نظم آنجا را بههم زدند.
دارم می میرم
خلاصه تابوت امام را کنار قبر آوردیم. آقای کفاش زاده آمده بود که امام را ببوسد محکم زدم توی سرش! خودم رفتم داخل قبر و پاها را دو طرف لحد گذاشتم.
وقتی حاجآقا رضا اربابی، غسال علما آمد که تلقین را بخواند من دستهایم را به دو طرف قبر گذاشتم تا ایشان تلقین بخواند.
جمعیت ریختند، چون داشتند آمال و آرزوهای همه ما را دفن می کردند.
عده زیادی هم روی دست من غش کردند. به آقای اربابی که داشت مستحبات دفن را انجام میداد گفتم آشیخ من دارم میمیرم بسه دیگه.
آخرین کسی که امام را بوسید و بیرون آمد ایشان بود.
برداشتن خاک امام به عنوان تبرک
خیلی نگران حال ایشان بودم. با زحمت سنگ آوردند و لحد را با کمک آقای رضا گنجی که از محافظین بود گذاشتم و عشق همه ملت ایران و مظلومان تاریخ را دفن کردیم.
خلاصه خیلی سخت گذشت. در اثر ازدحام نمیتوانستیم بیرون بیاییم. مردم ریختند خاک قبر امام را بهعنوان تبرک برداشتند.
کفشهایم زیر خاک رفت و هیچکس نبود به دادم برسد. داشتم خفه میشدم. با خودم گفتم تقدیر من این است که با امام بمیرم.
در یک لحظه زندگیام را مرور کرده و دیدم که هیچ مشکلی ندارم در همین لحظه روزنهای پیدا شد و من زیر پای جمعیت خودم را نجات دادم.
نگرانی دوستان
تلویزیون که مراسم را مستقیم پخش میکرد عدهای از دوستان، داخل قبر رفتن من را دیده بودند اما بیرون آمدنم را ندیده بودند، نگران شده بودند.
بدون کفش و عبا و عمامه به گوشهای رفتم. شهید صیاد شیرازی آمد مرا یهکمی باد زد. با بالگرد به دانشکده افسری آمدیم و از آنجا هم با اتومبیل و بدون کفش به منزل آمدم.
در منزل هیچکس نبود. بعداً که خانواده آمدند همسرم لباسی که خیلی خاکی بود را بهعنوان تبرک برداشت و پنهان کرد بعد از مقداری استراحت در همان شب در جلسه جامعه وعاظ شرکت کردم.
منبع: خاطرات علی اکبر ناطق نوری
نظر شما